بخم
[بَ خَ / بِ خَ] (ص مرکب) منحنی. خمیده. خم دار. باخم: پشت بخم. زلف بخم. (یادداشت مولف) :
بینی آن زلفین او چون چنبری بالا بخم
کش بلخج اندر زنی ایدون شود چون آبنوس.
طیان.
دو نرگس دژمّ و دو ابرو بخم
ستون دو ابرو چو سیمین قلم.فردوسی.
کی نشینیم نگارا من و تو هر دو بهم
کی نهم روی بدان روی و بدان زلف بخم.
فرخی.
پس از این نیز، هیچ خم ندهد
پشت جاه ترا سپهر بخم.مسعودسعد.
قد من شد چو دو زلف بخم دوست بخم
دل من شد چو دو چشم دژم دوست دژم
دل دژم گشتم و قدچفته و زینگونه شود
دیده چون چشم دژم بیند و زلفین بخم.
ادیب صابر (از انجمن آرا).
ماه تو در مشک بخم
لعل تو با جزع دژم
شهدی است در آغوش سم
نفعی است در کام ضرر.اثیر اخسیکتی(1).
(1) - صاحب فرهنگ جهانگیری این ابیات را شاهد بخم (= نام ولایت مشک خیز) آورده است. صاحب انجمن آرا نویسد: که مشک بخم کنایه از زلف خمیده است و بخم نام هیچ ولایت مشک خیز نیست.
بینی آن زلفین او چون چنبری بالا بخم
کش بلخج اندر زنی ایدون شود چون آبنوس.
طیان.
دو نرگس دژمّ و دو ابرو بخم
ستون دو ابرو چو سیمین قلم.فردوسی.
کی نشینیم نگارا من و تو هر دو بهم
کی نهم روی بدان روی و بدان زلف بخم.
فرخی.
پس از این نیز، هیچ خم ندهد
پشت جاه ترا سپهر بخم.مسعودسعد.
قد من شد چو دو زلف بخم دوست بخم
دل من شد چو دو چشم دژم دوست دژم
دل دژم گشتم و قدچفته و زینگونه شود
دیده چون چشم دژم بیند و زلفین بخم.
ادیب صابر (از انجمن آرا).
ماه تو در مشک بخم
لعل تو با جزع دژم
شهدی است در آغوش سم
نفعی است در کام ضرر.اثیر اخسیکتی(1).
(1) - صاحب فرهنگ جهانگیری این ابیات را شاهد بخم (= نام ولایت مشک خیز) آورده است. صاحب انجمن آرا نویسد: که مشک بخم کنایه از زلف خمیده است و بخم نام هیچ ولایت مشک خیز نیست.