بحمدالله
[بِ حَ دِلْ لاه] (ع صوت مرکب، شبه جمله)(1) شکر خداوند را. بشکر خداوند. در موقع شکر استعمال میشود؛ یعنی شکر خدا را. (ناظم الاطباء) :
بحمدالله که با قدر بلندش
کمالی در نیابد جز سپندش.نظامی.
نسب گوئی بنام ایزد ز جمشید
حسب پرسی بحمدالله چو خورشید.نظامی.
بحمدالله از هیچ بالا و پست
نیامد درین ملک موئی شکست.نظامی.
بحمدالله این سیرت و رای راست
اتابک ابوبکربن سعد راست.
سعدی (بوستان).
نداری بحمدالله آن دسترس
که برخیزد از دستت آزار کس.(بوستان).
مراست با همه عیب این هنر بحمدالله
که سر فرونکند همتم به هر جائی.سعدی.
چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله
نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم.
حافظ.
- بحمدالله و المنه؛ خدای را شکر و منت او را :
گرم صد لشکر از خوبان بقصد دل کمین سازند
بحمدالله و المنه بتی لشکرشکن دارم.
حافظ.
(1) - از: ب + حمد + الله.
بحمدالله که با قدر بلندش
کمالی در نیابد جز سپندش.نظامی.
نسب گوئی بنام ایزد ز جمشید
حسب پرسی بحمدالله چو خورشید.نظامی.
بحمدالله از هیچ بالا و پست
نیامد درین ملک موئی شکست.نظامی.
بحمدالله این سیرت و رای راست
اتابک ابوبکربن سعد راست.
سعدی (بوستان).
نداری بحمدالله آن دسترس
که برخیزد از دستت آزار کس.(بوستان).
مراست با همه عیب این هنر بحمدالله
که سر فرونکند همتم به هر جائی.سعدی.
چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله
نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم.
حافظ.
- بحمدالله و المنه؛ خدای را شکر و منت او را :
گرم صد لشکر از خوبان بقصد دل کمین سازند
بحمدالله و المنه بتی لشکرشکن دارم.
حافظ.
(1) - از: ب + حمد + الله.