بچیز
[بِ] (ص مرکب)(1) کهین. کوچکترین. کمینه. کمترین هر چیز. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). لاشی ء.
- بچیز ناگرفتن؛ اعتبار ناکردن. التفات ننمودن. (ناظم الاطباء).
- بچیز نداشتن؛ مهم ناشمردن. بچیزی نداشتن :
چو صف برکشیدم ندارم بچیز
نیندیشم از لشکرت یک پشیز.فردوسی.
- بچیز نشمردن یا بچیزی نشمردن؛ بکمترین حساب نیاوردن.
(1) - از: ب + چیز.
- بچیز ناگرفتن؛ اعتبار ناکردن. التفات ننمودن. (ناظم الاطباء).
- بچیز نداشتن؛ مهم ناشمردن. بچیزی نداشتن :
چو صف برکشیدم ندارم بچیز
نیندیشم از لشکرت یک پشیز.فردوسی.
- بچیز نشمردن یا بچیزی نشمردن؛ بکمترین حساب نیاوردن.
(1) - از: ب + چیز.