بجستن
[بِ جَ] (مص)(1) جستن. || گریختن. فرار کردن. رهائی یافتن : برجست و خواست که او را بکشد، وزیر بجست. (مجمل التواریخ والقصص).
- بجستن اندام؛ اختلاج عضو. خلجان. زدن. ضربان. و رجوع به جستن شود.
- بجستن باد؛ هبوب. وزیدن. رها شدن. بیرون شدن : هرگاه باد بجستی شاخ درخت برطبل رسیدی. (کلیله و دمنه).
آن یکی نائی که نی خوش میزدست
ناگهان از مقعدش بادی بجست.مولوی.
(1) - از: ب + جَستن.
- بجستن اندام؛ اختلاج عضو. خلجان. زدن. ضربان. و رجوع به جستن شود.
- بجستن باد؛ هبوب. وزیدن. رها شدن. بیرون شدن : هرگاه باد بجستی شاخ درخت برطبل رسیدی. (کلیله و دمنه).
آن یکی نائی که نی خوش میزدست
ناگهان از مقعدش بادی بجست.مولوی.
(1) - از: ب + جَستن.