بجا
[بِ] (ص مرکب) (از: ب + جا) بموقع. متناسب. مناسب. بمورد. لائق. درخور. (آنندراج). مقابل بی جا. مقابل نابجا :
ما آبروی خویش به گوهر نمیدهیم
بخل بجا به همت حاتم برابر است.صائب.
کی ره بوسه به آن کنج دهن خواهد برد
سرگرانی که ز من حرف بجا نشنیده ست.
صائب.
دیوان ما و خود را مفکن به روز محشر
در عذر خشم بیجا، یک بوسهء بجا ده.
صائب.
|| برجای خود. بجای خود :
خرد نیست او را نه دین و نه رای
نه هوشش بجایست و نه دل بجای.
فردوسی.
|| (حرف اضافهء مرکب) در محلِ. در مقامِ. در حقِ. (آنندراج) :
مکن بجای بدان نیک از آنکه ظلم بود
که نیک را بغلط جز بجای او بنهی.
ناصرخسرو.
نکوئی با بدان کردن چنانست
که بد کردن بجای نیکمردان.سعدی.
پدر بجای پسر هرگز این کرم نکند
که دست جود تو با خاندان آدم کرد.سعدی.
ای که جای تست در دل بر دلم رحمی کنی
کرده باشی رحمتی و آنگه بجای خویشتن.
سلمان.
|| در عوض. برابر. (آنندراج). به ازاء. جایگزین. عوض :
دل که تراست جایگه پاک ز غیر رفته ام
هم تو بیا که هیچکس نیست مرا بجای تو.
کاتبی.
سپرده جای تو هرکس ز بزم بیرون رفت
توئی بجای همه، هیچکس بجای تو نیست.
صائب.
و رجوع به «جا» شود.
ما آبروی خویش به گوهر نمیدهیم
بخل بجا به همت حاتم برابر است.صائب.
کی ره بوسه به آن کنج دهن خواهد برد
سرگرانی که ز من حرف بجا نشنیده ست.
صائب.
دیوان ما و خود را مفکن به روز محشر
در عذر خشم بیجا، یک بوسهء بجا ده.
صائب.
|| برجای خود. بجای خود :
خرد نیست او را نه دین و نه رای
نه هوشش بجایست و نه دل بجای.
فردوسی.
|| (حرف اضافهء مرکب) در محلِ. در مقامِ. در حقِ. (آنندراج) :
مکن بجای بدان نیک از آنکه ظلم بود
که نیک را بغلط جز بجای او بنهی.
ناصرخسرو.
نکوئی با بدان کردن چنانست
که بد کردن بجای نیکمردان.سعدی.
پدر بجای پسر هرگز این کرم نکند
که دست جود تو با خاندان آدم کرد.سعدی.
ای که جای تست در دل بر دلم رحمی کنی
کرده باشی رحمتی و آنگه بجای خویشتن.
سلمان.
|| در عوض. برابر. (آنندراج). به ازاء. جایگزین. عوض :
دل که تراست جایگه پاک ز غیر رفته ام
هم تو بیا که هیچکس نیست مرا بجای تو.
کاتبی.
سپرده جای تو هرکس ز بزم بیرون رفت
توئی بجای همه، هیچکس بجای تو نیست.
صائب.
و رجوع به «جا» شود.