بایستن
[یِ تَ] (مص)(1) لازم بودن. واجب بودن. ضروری بودن. (ناظم الاطباء). لزوم. وجوب. محتاجٌالیه بودن. (آنندراج). ضرورت داشتن. لزوم داشتن. واجب آمدن. احتیاج پیدا شدن. مورد نیاز بودن. بکار بودن. محتوم بودن. و این فعل از افعال تأکید است که با سایر افعال صرف می شود و تأکید در صدور آنها می کند مانند فعل باییدن(2) و شایستن و توانستن. (ناظم الاطباء). لازم گشتن. (فرهنگ نظام). در فعل ماضی فقط واحد غایب (بایست) و واحد حاضر (بایستی) استعمال شده و در مضارع فقط غایب واحد (باید). (فرهنگ نظام)(3) :
گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ
رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ.رودکی.
همی بایدت رفت و راه دور است
بسنده دار یکسر شغل ها را.رودکی.
درنگ آر ای سپهر چرخ وارا
کیاخن ترت باید کرد کارا.رودکی.
نش آهن درع بایستی نه دلدل
نه سرپایانش بایستی نه مغفر.دقیقی.
خجسته مهرگان آمد سوی شاه جهان آمد
بباید داد داد او بکام دل بهر چت کر.دقیقی.
بیلفغد باید کنون چاره نیست
بیلفنجم و چارهء من یکی است.ابوشکور.
چو دینار باید مرا یا درم
فرازآورم من ز نوک قلم.ابوشکور.
چه بایدت کردن کنون بافدم
مگر خانه روبی چو روبه به دم.ابوشکور.
بلی کشیدن باید عتاب و ناز بتان
رطب نباشد بی خار و کنز بی مارا.
فرالاوی.
همیشه کفش و پیش را کفیده بینم من
بجای کفش و پیش دل کفیده بایستی.
معروفی.
از شعر جبه باید و از گبر پوستین.
باد خزان برآمد ای بوالبصر درخش.
منجیک.
و امیران ختلان و چغانیان را چون باید از ایشان یاری خواهند. (حدود العالم). و باران خواهند به وقتی که شان بباید و آن باران بیاید. (حدود العالم).
گویی که به پیرانه سر از می بکشی دست
آن باید کز مرگ نشان یابی دسته.کسائی.
سوگند خورم کز تو برد حورا خوبی
خوبیت عیان است، چرا باید سوگند.عماره.
مرا نام باید که تن مرگ راست.فردوسی.
بر آن سان که آمد ببایست ساخت
چو سوی یلان اسب بایست تاخت.
فردوسی.
فرستاد باید فرستاده ای
درون پر ز مکر و برون ساده ای.فردوسی.
کسی را چو من دوستگانی چه باید
که دل شاد دارد به هر دوستگانی.فرخی.
دل ایشان را ناچار نگه باید داشت
گویم امروز نباید که شود عیش تباه.فرخی.
چرا بگرید زار ارنه غمگن است غمام
گریستنش چه باید که شد جهان پدرام.
عنصری.
هر نشاطی را بخواه و هر مرادی را بجوی
هر وفایی را بیاب و هر بقایی را ببای(4).
منوچهری.
نزدیک رز آید در رز را بگشاید
تا دختر رز را چه بکار است و چه باید.
منوچهری.
آنکس که نباید بر ما زودتر آید
تو دیرتر آیی ببر ما که ببایی(5).منوچهری.
چون بهر صید راست خواهی کرد
باز را مسته داد باید پیش.بونصر طالقان.
کنون تو پادشاهی جست بایی(6)
کجا جز پادشاهی را نشایی.
(ویس و رامین).
و بدر شهر آمد که شهر را باید... (تاریخ سیستان). امیر گفت بونصر فرستاده است از باغ خود، خواجه گفت؛ بایستی که این باغ را دیده شدی. (تاریخ بیهقی ص346). خداوند را [ مسعود را ] ولایت زیادت شد و مردان کار بباید و چون اریارق دیر به دست شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص222). خواجه گفت: بوالنصر را این حق هست و چنین مرد در پیش تخت خداوند بباید. (همان کتاب ص286).
چو کاری برآید بی اندوه و رنج
چه باید ترا رنج و پرداخت گنج.اسدی.
و برقع از روی خود برمی داشت تا یکبار مردم در روی او نظر میکردند تا روز دیگر طعام و شراب نبایستی. (قصص الانبیاء ص79). وزیر گفت ترا چه می باید، گفت بزندان حاکم باشم. (قصص الانبیاء ص179).
گر بماند جهان چه سود ترا
ور نماند ترا چه می باید؟ناصرخسرو.
تو چه گویی که مر چرا بایست
این همه خاک و آب و ظلمت و نور.
ناصرخسرو.
کردار ببایدت به اندازهء گفتار.ناصرخسرو.
چون آخر عمر این جهان آمد
امروز ببایدش یکی مبدا.ناصرخسرو.
و تا مادام آماس خام باشد، غذا کشکاب و اسفاناخ و ماش مقشر باید. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
هر چیز که هست آن چنان می باید
آن چیز که آن چنان نمی باید نیست.خیام.
خیز مسعود سعد رنجه مباش
اینچنین اند و اینچنین بایند.مسعودسعد.
اندر عهد قباد مزدک بیرون آمد بدعوت کردن و گفت به مال و زن و هرچه باشد مردم متساوی بایند(7). (مجمل التواریخ و القصص). بناء کار خود بر حیلت باید نهاد. (کلیله و دمنه). و خوانندگان این کتاب را باید که همت بر تفهیم معانی مقصور گردانند. (کلیله و دمنه). باید که سر او بی تن بدرگاه آید. (کلیله و دمنه).
عنصری بایستی اندر مجلس تو مدح گوی
من که باشم یا چه باشد در جهان خود شعر من.
سوزنی.
تا بدانستمی ز دشمن دوست
زندگانی دوبار بایستی.عمادی شهریاری.
آنچه بایست ندادند بمن
و آنچه دادند نبایست مرا.خاقانی.
آنچه آمد مرا نمی بایست
و آنچه بایست بر نمی آید.خاقانی.
نه جامه بباید ز خیر الثیابی
نه جایی بباید به خیر البقاعی.خاقانی.
با هاشم علوی نجوم دانستی، اصفهبد را گفت امروز مصاف می بایی(8) داد. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). تو او را به همه ابواب معذور بایی داشت. (تاریخ طبرستان). گفت با من سوگند بایی خورد. عبدالله سوگند خورد. (تاریخ طبرستان). لامحاله حاجتمند شوی که فرومایگان را بدان منازل و مراتب بزرگان بایی(9) رسانید. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). و بعد از خراب... دانست که کارها بوقت باید. (تاریخ جهانگشای جوینی).
نخفت ار چند خوابش می ببایست
که در بر دوستان بستن نشایست.نظامی.
درین گرمی که باد سرد باید
دل آسانست، با دل، درد باید.نظامی.
ناز را رویی بباید همچو ورد
چون نداری گرد بدخویی مگرد.مولوی.
الحق امنای مال ایتام همچون تو حلال زاده بایند. (صاحبیه سعدی).
چه می باید از ضعف حاکم گریست
که گر من ضعیفم پناهم قویست.سعدی.
نبایستی از اول عهد بستن
چو در دل داشتی پیمان شکستن.سعدی.
یا چو دیدارم نمودی دل نبایستی ربود
یا نبایستی نمود اول مرا دیدار خویش.
سعدی.
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید.
سعدی.
به عقلش بباید نخست آزمود
به قدر هنر پایگاهش فزود.سعدی.
جد و جهدی بکار می باید
آنکه را وصل یار می باید.اوحدی.
ورنه این دردسر چه می بایست
همه خود بود هرچه می بایست.اوحدی.
اگر سرای جهان را سزا جزایی نیست
اساس او به ازین استوار بایستی.حافظ.
به نیمشب اگرت آفتاب می باید
ز روی دختر گلچهر رز نقاب انداز.حافظ.
بهر کس آنچه می بایست داده است.وحشی.
شوره بومست جهان ورنه بعهد مژه ام
سر بسر دهر گلستان ارم بایستی.
طالب آملی.
یار رنجید ز بدمستی دوشت حاتم
باده بایست به اندازه خوری زور نبود.
حاتم کاشی.
|| شایسته بودن. (ناظم الاطباء). لایق حال بودن. مناسب بودن. سزاوار بودن. بایا بودن. درخور بودن. صالح بودن :
منش باید از مرد چون سرو راست
اگر برز و بالا ندارد رواست.ابوشکور.
فغان ز بخت من و کار باشگونه جهان
ترا نبایم(10) و تو مر مرا چرا بایی؟خسروی.
و کوشکها و بتخانه هاست و آخر اسبان با همه آلتی که مر کوشکها را بباید.
(حدود العالم).
به بربط چو بایست برساخت رود
برآورد مازندرانی سرود.فردوسی.
جهاندار پیروز بنواختشان
چنان چون ببایست بنشاختشان.فردوسی.
که من هرچه بایست کردم همه
بخاک آوریدم سراسر رمه.فردوسی.
که اندرخور باغ بایستمی(11)
اگر تنگ بودی نشایستمی.فردوسی.
چنان چون ببایست برساختند
ز هرسو طلایه برون تاختند.فردوسی.
به زر و بگوهر بیاراست گاه
چنان چون بباید سزاوار شاه.فردوسی.
بتو تازه باد این جهان کاین جهان را
چو مر چشم را روشنایی ببایی.فرخی.
اگر چنانکه بباید نگاه داشتیی
کنون ز بخشش او سیم داشتی و ستام.
فرخی.
گرفتمت که رسیدی به آنچه می طلبی
گرفتمت که شدی آنچنان که می بایی.
منوچهری.
و سبکری مستولی گشته بود بر طاهر و بر سپاه... و نمی بایست او را که احمدبن شهفور وزارت کردی. (تاریخ سیستان). و هرچه بزرگان را بباید از هنرها. (از تاریخ بیهقی). چنان باید که چنین سپری شوم. (تاریخ بیهقی).
کمر بسته همی تازی و می نازی
کمر بسته چنین درخورد و بایستی.
ناصرخسرو.
گفت: پسر فلان زن خواسته است، بدامادی میرود...گفت چهار هزار درم او را ده تا سرای خرد، تا بخانهء زن نباید رفتن. (تاریخ برامکه). و [ شمس المعالی ] گفتی قلم ملوک چنان باید که بوقت نبشتن بدیشان رنج نرسد و انگشتشان نباید افشرد. (نوروزنامه).
ای شده جان با جمالت همنفس
از همه خلقم تو می بایی و بس.
سیدحسن غزنوی.
دادار جهان مشفق بر کار تو بادا
کو را ابدالدهر جهاندار تو بایی.خاقانی.
|| در مقام صوت تنبیه و تحذیر بمعنی مبادا، زینهار. نکند :
مرا بازگردان که دورست راه
نباید که یابد مرا خشم شاه.فردوسی.
نباید که یزدان چو خواندت پیش
روان تو شرم آرد از کار خویش.فردوسی.
نباید که فردا گمانی بری
که من بودم آگه ازین داوری.فردوسی.
عبدالله را بدیشان سپرد و خود بازگشت که نباید که دیلمان با حسن زید یکی شوند. (تاریخ سیستان). می اندیشم که نباید که حاسدان دولت را... سخنی پیش رفته باشد. (از تاریخ بیهقی). که سلطان نه آنست که بود، بهر کس بهانه میجوید، نباید که چشم زخمی افتد. (تاریخ بیهقی). چون لشکر در گفتگو آمد مخالفان چیره شوند نباید که کار بجای بد رسد. (تاریخ بیهقی). تو مر دانشمند سفر ناکرده، نباید که تا بلایی بینی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص207).
مرو با من ایدر بزی شادکام
نباید که جایی بماند بدام.اسدی.
نباید مگر نیز خون ریختن
رهند این دو لشکر ز آویختن.اسدی.
فرعون دانست که قوم او برسیدند، گفت نباید که دین موسی گیرند. (قصص الانبیاء ص102). پدر خایف و مستشعر کی نباید کی در گردابی افتد و یا نهنگی آهنگ او کند. (سندبادنامه ص115). مازیار را بگرفت... پیش شهریار فرستاد که معتمدان خود را بفرستند تا بدیشان سپارم که نباید کسان من او را از دست دهند. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). و زیادت ازین نمیگویم و اجتناب می نمایم که خوانندگان این حکایت نباید که محرر این کلمات را... (جهانگشای جوینی). و در وقت سلطان از جانب خان ختای مستشعر بود که نباید که پیشدستی کند. (جهانگشای جوینی). بچشم خود دیدید که لشکرگاه این امیر در طرفه العین برافتاد. اکنون نیز نباید که فسادی واقع شود. (انیس الطالبین ص211).
- دربایست؛ ضرور. محتاجٌالیه :
هرچه بایست داشتم الحق
محنت عشق بود دربایست.خاقانی.
- دربایستن؛ ضرور بودن :
شاه را چون خزانه آراید
چیز بد هم چو نیک درباید.سنائی.
- درنبایستن؛ کم نیامدن. ضروری ننمودن: که هیچ چیز باقی نماند و هیچ چیز درنبایست و برابر آمد. (اسرارالتوحید ص78).
- رو دربایستی؛ ملاحظه. شرم. (فرهنگ نظام). در روی کسی ماندن.
(1) - در پهلوی آپایستن apayastanو apayitan. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(2) - باییدن مصدر دیگر یا بقولی مصدر دوم از همان بایستن است فعل مطیعی دیگر را خواستن آورده اند.
(3) - مؤلف فرهنگ نظام «ی» بایستی را بطور مطلق یای خطاب دانسته در صورتی که یای مزبور اغلب استمراری و بجای «می» در اول و ماضی استمراری است و بندرت شواهدی یافت می شود که یای خطاب باشد در ماضی «بایستم» و در مضارع هم «بایم» و «بایی» و «بایند» برحسب شواهدی که ما آورده ایم و همچنین «بای» صورت امر آمده است. فعل مزبور هرگاه تنها بکار رود اغلب بمعنی وجوب و لزوم یا شایسته بودن است و به اصطلاح دستورنویسان وجه مصدری نیست و در صدور فعل دیگر تأکید نمی کند و هرگاه با فعل دیگری بکار رود وجه مصدری یا فعل مطیعی است و از آن بگفتهء آقای دکتر خانلری جملهء مرکب ساخته می شود.
(4) - صورت امر بایستن.
(5) - صورت مفرد حاضر یا دوم شخص مضارع.
(6) - صورت دوم شخص مضارع.
(7) - صورت سوم شخص جمع که صاحب فرهنگ نظام تنها یک صیغهء مضارع «باید» را نام برده بود.
(8) - صورت دوم شخص.
(9) - صورت دوم شخص.
(10) - اول شخص مضارع.
(11) - اول شخص مفرد ماضی.
گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ
رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ.رودکی.
همی بایدت رفت و راه دور است
بسنده دار یکسر شغل ها را.رودکی.
درنگ آر ای سپهر چرخ وارا
کیاخن ترت باید کرد کارا.رودکی.
نش آهن درع بایستی نه دلدل
نه سرپایانش بایستی نه مغفر.دقیقی.
خجسته مهرگان آمد سوی شاه جهان آمد
بباید داد داد او بکام دل بهر چت کر.دقیقی.
بیلفغد باید کنون چاره نیست
بیلفنجم و چارهء من یکی است.ابوشکور.
چو دینار باید مرا یا درم
فرازآورم من ز نوک قلم.ابوشکور.
چه بایدت کردن کنون بافدم
مگر خانه روبی چو روبه به دم.ابوشکور.
بلی کشیدن باید عتاب و ناز بتان
رطب نباشد بی خار و کنز بی مارا.
فرالاوی.
همیشه کفش و پیش را کفیده بینم من
بجای کفش و پیش دل کفیده بایستی.
معروفی.
از شعر جبه باید و از گبر پوستین.
باد خزان برآمد ای بوالبصر درخش.
منجیک.
و امیران ختلان و چغانیان را چون باید از ایشان یاری خواهند. (حدود العالم). و باران خواهند به وقتی که شان بباید و آن باران بیاید. (حدود العالم).
گویی که به پیرانه سر از می بکشی دست
آن باید کز مرگ نشان یابی دسته.کسائی.
سوگند خورم کز تو برد حورا خوبی
خوبیت عیان است، چرا باید سوگند.عماره.
مرا نام باید که تن مرگ راست.فردوسی.
بر آن سان که آمد ببایست ساخت
چو سوی یلان اسب بایست تاخت.
فردوسی.
فرستاد باید فرستاده ای
درون پر ز مکر و برون ساده ای.فردوسی.
کسی را چو من دوستگانی چه باید
که دل شاد دارد به هر دوستگانی.فرخی.
دل ایشان را ناچار نگه باید داشت
گویم امروز نباید که شود عیش تباه.فرخی.
چرا بگرید زار ارنه غمگن است غمام
گریستنش چه باید که شد جهان پدرام.
عنصری.
هر نشاطی را بخواه و هر مرادی را بجوی
هر وفایی را بیاب و هر بقایی را ببای(4).
منوچهری.
نزدیک رز آید در رز را بگشاید
تا دختر رز را چه بکار است و چه باید.
منوچهری.
آنکس که نباید بر ما زودتر آید
تو دیرتر آیی ببر ما که ببایی(5).منوچهری.
چون بهر صید راست خواهی کرد
باز را مسته داد باید پیش.بونصر طالقان.
کنون تو پادشاهی جست بایی(6)
کجا جز پادشاهی را نشایی.
(ویس و رامین).
و بدر شهر آمد که شهر را باید... (تاریخ سیستان). امیر گفت بونصر فرستاده است از باغ خود، خواجه گفت؛ بایستی که این باغ را دیده شدی. (تاریخ بیهقی ص346). خداوند را [ مسعود را ] ولایت زیادت شد و مردان کار بباید و چون اریارق دیر به دست شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص222). خواجه گفت: بوالنصر را این حق هست و چنین مرد در پیش تخت خداوند بباید. (همان کتاب ص286).
چو کاری برآید بی اندوه و رنج
چه باید ترا رنج و پرداخت گنج.اسدی.
و برقع از روی خود برمی داشت تا یکبار مردم در روی او نظر میکردند تا روز دیگر طعام و شراب نبایستی. (قصص الانبیاء ص79). وزیر گفت ترا چه می باید، گفت بزندان حاکم باشم. (قصص الانبیاء ص179).
گر بماند جهان چه سود ترا
ور نماند ترا چه می باید؟ناصرخسرو.
تو چه گویی که مر چرا بایست
این همه خاک و آب و ظلمت و نور.
ناصرخسرو.
کردار ببایدت به اندازهء گفتار.ناصرخسرو.
چون آخر عمر این جهان آمد
امروز ببایدش یکی مبدا.ناصرخسرو.
و تا مادام آماس خام باشد، غذا کشکاب و اسفاناخ و ماش مقشر باید. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
هر چیز که هست آن چنان می باید
آن چیز که آن چنان نمی باید نیست.خیام.
خیز مسعود سعد رنجه مباش
اینچنین اند و اینچنین بایند.مسعودسعد.
اندر عهد قباد مزدک بیرون آمد بدعوت کردن و گفت به مال و زن و هرچه باشد مردم متساوی بایند(7). (مجمل التواریخ و القصص). بناء کار خود بر حیلت باید نهاد. (کلیله و دمنه). و خوانندگان این کتاب را باید که همت بر تفهیم معانی مقصور گردانند. (کلیله و دمنه). باید که سر او بی تن بدرگاه آید. (کلیله و دمنه).
عنصری بایستی اندر مجلس تو مدح گوی
من که باشم یا چه باشد در جهان خود شعر من.
سوزنی.
تا بدانستمی ز دشمن دوست
زندگانی دوبار بایستی.عمادی شهریاری.
آنچه بایست ندادند بمن
و آنچه دادند نبایست مرا.خاقانی.
آنچه آمد مرا نمی بایست
و آنچه بایست بر نمی آید.خاقانی.
نه جامه بباید ز خیر الثیابی
نه جایی بباید به خیر البقاعی.خاقانی.
با هاشم علوی نجوم دانستی، اصفهبد را گفت امروز مصاف می بایی(8) داد. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). تو او را به همه ابواب معذور بایی داشت. (تاریخ طبرستان). گفت با من سوگند بایی خورد. عبدالله سوگند خورد. (تاریخ طبرستان). لامحاله حاجتمند شوی که فرومایگان را بدان منازل و مراتب بزرگان بایی(9) رسانید. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). و بعد از خراب... دانست که کارها بوقت باید. (تاریخ جهانگشای جوینی).
نخفت ار چند خوابش می ببایست
که در بر دوستان بستن نشایست.نظامی.
درین گرمی که باد سرد باید
دل آسانست، با دل، درد باید.نظامی.
ناز را رویی بباید همچو ورد
چون نداری گرد بدخویی مگرد.مولوی.
الحق امنای مال ایتام همچون تو حلال زاده بایند. (صاحبیه سعدی).
چه می باید از ضعف حاکم گریست
که گر من ضعیفم پناهم قویست.سعدی.
نبایستی از اول عهد بستن
چو در دل داشتی پیمان شکستن.سعدی.
یا چو دیدارم نمودی دل نبایستی ربود
یا نبایستی نمود اول مرا دیدار خویش.
سعدی.
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید.
سعدی.
به عقلش بباید نخست آزمود
به قدر هنر پایگاهش فزود.سعدی.
جد و جهدی بکار می باید
آنکه را وصل یار می باید.اوحدی.
ورنه این دردسر چه می بایست
همه خود بود هرچه می بایست.اوحدی.
اگر سرای جهان را سزا جزایی نیست
اساس او به ازین استوار بایستی.حافظ.
به نیمشب اگرت آفتاب می باید
ز روی دختر گلچهر رز نقاب انداز.حافظ.
بهر کس آنچه می بایست داده است.وحشی.
شوره بومست جهان ورنه بعهد مژه ام
سر بسر دهر گلستان ارم بایستی.
طالب آملی.
یار رنجید ز بدمستی دوشت حاتم
باده بایست به اندازه خوری زور نبود.
حاتم کاشی.
|| شایسته بودن. (ناظم الاطباء). لایق حال بودن. مناسب بودن. سزاوار بودن. بایا بودن. درخور بودن. صالح بودن :
منش باید از مرد چون سرو راست
اگر برز و بالا ندارد رواست.ابوشکور.
فغان ز بخت من و کار باشگونه جهان
ترا نبایم(10) و تو مر مرا چرا بایی؟خسروی.
و کوشکها و بتخانه هاست و آخر اسبان با همه آلتی که مر کوشکها را بباید.
(حدود العالم).
به بربط چو بایست برساخت رود
برآورد مازندرانی سرود.فردوسی.
جهاندار پیروز بنواختشان
چنان چون ببایست بنشاختشان.فردوسی.
که من هرچه بایست کردم همه
بخاک آوریدم سراسر رمه.فردوسی.
که اندرخور باغ بایستمی(11)
اگر تنگ بودی نشایستمی.فردوسی.
چنان چون ببایست برساختند
ز هرسو طلایه برون تاختند.فردوسی.
به زر و بگوهر بیاراست گاه
چنان چون بباید سزاوار شاه.فردوسی.
بتو تازه باد این جهان کاین جهان را
چو مر چشم را روشنایی ببایی.فرخی.
اگر چنانکه بباید نگاه داشتیی
کنون ز بخشش او سیم داشتی و ستام.
فرخی.
گرفتمت که رسیدی به آنچه می طلبی
گرفتمت که شدی آنچنان که می بایی.
منوچهری.
و سبکری مستولی گشته بود بر طاهر و بر سپاه... و نمی بایست او را که احمدبن شهفور وزارت کردی. (تاریخ سیستان). و هرچه بزرگان را بباید از هنرها. (از تاریخ بیهقی). چنان باید که چنین سپری شوم. (تاریخ بیهقی).
کمر بسته همی تازی و می نازی
کمر بسته چنین درخورد و بایستی.
ناصرخسرو.
گفت: پسر فلان زن خواسته است، بدامادی میرود...گفت چهار هزار درم او را ده تا سرای خرد، تا بخانهء زن نباید رفتن. (تاریخ برامکه). و [ شمس المعالی ] گفتی قلم ملوک چنان باید که بوقت نبشتن بدیشان رنج نرسد و انگشتشان نباید افشرد. (نوروزنامه).
ای شده جان با جمالت همنفس
از همه خلقم تو می بایی و بس.
سیدحسن غزنوی.
دادار جهان مشفق بر کار تو بادا
کو را ابدالدهر جهاندار تو بایی.خاقانی.
|| در مقام صوت تنبیه و تحذیر بمعنی مبادا، زینهار. نکند :
مرا بازگردان که دورست راه
نباید که یابد مرا خشم شاه.فردوسی.
نباید که یزدان چو خواندت پیش
روان تو شرم آرد از کار خویش.فردوسی.
نباید که فردا گمانی بری
که من بودم آگه ازین داوری.فردوسی.
عبدالله را بدیشان سپرد و خود بازگشت که نباید که دیلمان با حسن زید یکی شوند. (تاریخ سیستان). می اندیشم که نباید که حاسدان دولت را... سخنی پیش رفته باشد. (از تاریخ بیهقی). که سلطان نه آنست که بود، بهر کس بهانه میجوید، نباید که چشم زخمی افتد. (تاریخ بیهقی). چون لشکر در گفتگو آمد مخالفان چیره شوند نباید که کار بجای بد رسد. (تاریخ بیهقی). تو مر دانشمند سفر ناکرده، نباید که تا بلایی بینی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص207).
مرو با من ایدر بزی شادکام
نباید که جایی بماند بدام.اسدی.
نباید مگر نیز خون ریختن
رهند این دو لشکر ز آویختن.اسدی.
فرعون دانست که قوم او برسیدند، گفت نباید که دین موسی گیرند. (قصص الانبیاء ص102). پدر خایف و مستشعر کی نباید کی در گردابی افتد و یا نهنگی آهنگ او کند. (سندبادنامه ص115). مازیار را بگرفت... پیش شهریار فرستاد که معتمدان خود را بفرستند تا بدیشان سپارم که نباید کسان من او را از دست دهند. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). و زیادت ازین نمیگویم و اجتناب می نمایم که خوانندگان این حکایت نباید که محرر این کلمات را... (جهانگشای جوینی). و در وقت سلطان از جانب خان ختای مستشعر بود که نباید که پیشدستی کند. (جهانگشای جوینی). بچشم خود دیدید که لشکرگاه این امیر در طرفه العین برافتاد. اکنون نیز نباید که فسادی واقع شود. (انیس الطالبین ص211).
- دربایست؛ ضرور. محتاجٌالیه :
هرچه بایست داشتم الحق
محنت عشق بود دربایست.خاقانی.
- دربایستن؛ ضرور بودن :
شاه را چون خزانه آراید
چیز بد هم چو نیک درباید.سنائی.
- درنبایستن؛ کم نیامدن. ضروری ننمودن: که هیچ چیز باقی نماند و هیچ چیز درنبایست و برابر آمد. (اسرارالتوحید ص78).
- رو دربایستی؛ ملاحظه. شرم. (فرهنگ نظام). در روی کسی ماندن.
(1) - در پهلوی آپایستن apayastanو apayitan. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(2) - باییدن مصدر دیگر یا بقولی مصدر دوم از همان بایستن است فعل مطیعی دیگر را خواستن آورده اند.
(3) - مؤلف فرهنگ نظام «ی» بایستی را بطور مطلق یای خطاب دانسته در صورتی که یای مزبور اغلب استمراری و بجای «می» در اول و ماضی استمراری است و بندرت شواهدی یافت می شود که یای خطاب باشد در ماضی «بایستم» و در مضارع هم «بایم» و «بایی» و «بایند» برحسب شواهدی که ما آورده ایم و همچنین «بای» صورت امر آمده است. فعل مزبور هرگاه تنها بکار رود اغلب بمعنی وجوب و لزوم یا شایسته بودن است و به اصطلاح دستورنویسان وجه مصدری نیست و در صدور فعل دیگر تأکید نمی کند و هرگاه با فعل دیگری بکار رود وجه مصدری یا فعل مطیعی است و از آن بگفتهء آقای دکتر خانلری جملهء مرکب ساخته می شود.
(4) - صورت امر بایستن.
(5) - صورت مفرد حاضر یا دوم شخص مضارع.
(6) - صورت دوم شخص مضارع.
(7) - صورت سوم شخص جمع که صاحب فرهنگ نظام تنها یک صیغهء مضارع «باید» را نام برده بود.
(8) - صورت دوم شخص.
(9) - صورت دوم شخص.
(10) - اول شخص مضارع.
(11) - اول شخص مفرد ماضی.