آتش زنه
[تَ زَ نَ / نِ] (اِ مرکب) چیزی که با آن بسودن و اصطکاک آتش پدید آرند، خواه از دو چوب باشد که زبرین را زند و زیرین را زنده گویند، و خواه از آهن و سنگ بود که آن را سنگ و چخماق خوانند. زند و زنده. قداحه. مقدحه. چخماق :
ای خداوندی که روز خشم تو از بیم تو
درجهد آتش بسنگ آتش و آتش زنه.
منوچهری.
گوییش پنهان زنم آتش زنه
نی بقلب از قلب باشد روزنه.مولوی.
آتش زنه و سوخته و سنگ بهم
کی درگیرد چو سوخته دارد نم
نزدیکی و دوریت بلائی است عظیم
دوری ز تو کافری و نزدیکی هم.
افضل الدین کاشانی.
|| آتش گیره. فروزینه. شبوب.
ای خداوندی که روز خشم تو از بیم تو
درجهد آتش بسنگ آتش و آتش زنه.
منوچهری.
گوییش پنهان زنم آتش زنه
نی بقلب از قلب باشد روزنه.مولوی.
آتش زنه و سوخته و سنگ بهم
کی درگیرد چو سوخته دارد نم
نزدیکی و دوریت بلائی است عظیم
دوری ز تو کافری و نزدیکی هم.
افضل الدین کاشانی.
|| آتش گیره. فروزینه. شبوب.