ابواسحاق
[اَ اِ] (اِخ) کسائی مروزی شاعر. نامش مجدالدین، معاصر سامانیان بوده و دولت غزنویه را نیز دریافته است. ولادتش به سال 341 ه . ق. و ناصرخسرو در زهدیات تقلید و پیروی او کند. از اشعار کثیرهء او جز قطعاتی چند در تذکره ها و فردهای معدودی در لغت نامه هانیست. و ابیات لغت نامه ها مرتب به حروف اواخر این است:
سوسن لطیف و شیرین چون خوشه های(1) سیمین
شاخ و ستاک نسرین چون برج ثور و جوزا
عالم بهشت گشته کاشانه زشت گشته
عنبرسرشت گشته صحرا چو روی حورا
یاقوت وار لاله بر برگ لاله ژاله
کرده بر او حواله غواص دُر دریا
بیزارم از پیاله وز ارغوان و لاله
ما و خروش و ناله کنجی گرفته تنها
آهو همی گرازد گردن همی فرازد
گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا
هم نگذرم بکویت هم ننگرم برویت
دل ناورم بسویت اینک چک تبرّا.
آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسترنا.
از بهر که بایدت بدینسان شو و گیر
وز بهر چه بایدت بدینسان تف و تاب.
من نیابم نان خشک و سوخ شب
تو همه حلوا کنی از من طلب.
بشاهراه نیاز اندرون سفر مسگال
که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت
و گر خلاف کنی طَمْع را و هم بروی
بدرّد ار بمثل آهنین بود هملخت.
بگور تنگ سپارد ترا دهان فراخ
اگرْت مملکت از حد روم تا خزر است(2).
بگشای راز عشق و نهفته مدار عشق
از می چه فایدت که بزیر نهانبن است.
کوفته را کوفتند و سوخته را سوخت
وین تن پی خسته را بقهر بپیخست.
چونکه یکی تاج و بساک ملوک
باز یکی کوفتهء آسیاست.
رودکی استاد شاعران جهان بود
صدیک از وی توئی کسائی پرگست
خاک کف پای رودکی نسزی تو
هم بشوی گاو و هم بخائی برغست.
یکی جامه وین باد روزه ز قوت
دگر اینهمه بیشی و برسریست.
با دل پاک مرا جامهء ناپاک رواست
بد مر آنرا که دل و جامه پلیدست و پلشت.
اندر آن ناحیت بمعدن کوچ
دزدگه داشتند کوچ و بلوچ.
از راستی تو خشم خوری دانم
بر بام چشم سخت بود آژخ.
مرا گفت بگیر این و بزی خرم و دلشاد
اگر تنْت خرابست بدینش بکن آباد.
مباش غمگین یک لفظ یاد گیر لطیف
شگفت و کوته لکن قوی و نابنیاد.
مردم اندرخور زمانه شده ست
نرد چون شاخ و شاخ همچون نرد.
نورد بودم تا ورد من مورّد بود
برای ورد مرا ترک من همی پرورد
کنون گران شدم و سرد و نانورد شدم
از آن سبب که بخیری همی بپوشم ورد.
نانوردیم و خوار وین نشگفت
که تن خار نیست وردنورد.
ای آنکه جز از شعر غزل هیچ نخوانی
هرگز نکنی سیر دل از تنبل و ترفند.
افراز خانه ام ز پی بام و پوششش
هرچِم بخانه اندر سرشاخ و تیر بود.
بوقت دولت سامانیان و بلعمیان
چنین نبود جهان با نهاد و سامان بود.
لاله بغنجار برکشید همه روی
از حسد خوید برکشید سر از خوید.
زاغ بیابان گزید خود به بیابان سزید
باد بگل بروزید گل بگل اندر غژید
یاسمن لعل پوش سوسن گوهرفروش
بر زنخ پیل غوش نقطه زد و بشکلید
سرکش بربست رود باربدی زد سرود
وز می سوری درود سوی بنفشه رسید
دی بدریغ اندرون ماه بمیغ اندرون
رنگ به تیغ اندرون شاخ زد و آرمید.
فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی
جامه وسخ گرفته در خاک و خاکسار.
چندین حریر حله که گسترد بر درخت
مانا که برزدند بقرقوب و شوشتر.
آن قطرهء باران بر ارغوان بر
چون خوی به بناگوش نیکوان بر.
برآمد ابر پیریت از بناگوش
مکن پرواز گرد رود و بگماز.
سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی
که ریزریز بخواهدْت ریختن کاریز.
آنچه بخروار ترا داده اند
با تو نه پیمانه بماند و قفیز.
عمر خلقان گر بشد شاید که منصور عمر
لوطیان را تا زید هم تاز و هم مکیاز بس.
سنگ بی نمج و آب بی زایش
همچو نادان بود بآرایش (آسایش؟).
پیری آغوش باز کرده فراخ
تو همی گوش با شکافهء غوش.
ای دریغا که مورْدزار مرا
ناگهان بازخورد برف وغیش.
دل شاد دار و پند کسائی نگاه دار
یک چشم زد جدا مشو از رطل و از نفاغ.
بنفشه زار بپوشید روزگار به برف
درونه گشت چنار و زریر شد شنگرف
از این زمانهء جافی و گردش شب و روز
شگرف گشت صبور و صبور گشت شگرف
که برف زَ ابر فرودآید ای عجب همه سال
از ابر من بچه معنی همی برآید برف
گذشت دور جوانی و عهدنامهء او
سپید شد که نه خطش سیاه ماند نه حرف
غلاف و طرف رخم مشگ بود و غالیه بود
کنون شمامه و کافور شد غلاف و طرْف
ایا کسائی کن از پای بند ژرف چنین
که بر طریق تو چاهیست سخت محکم و ژرف.
پیری مرا بزرگری افکند ای شگفت
بی کاه و دود زردم و همواره سرف سرف
زرگر فرونشانَد کرف سیه بسیم
من باز برنشاندم سیم سره بکرف.
ای زدوده سایه تو ز آئینهء فرهنگ زنگ
بر خرد سرهنگ و فخر عالم از فرهنگ و هنگ.
ای گمشده و خیره و سرگشته کسائی
گوّاژه زده بر تو امل ریمن و محتال
از عمر نمانده ست برِ من مگر آمرغ
در کیسه نمانده ست برِ من مگر آخال
تا پیر نشد مرد، نداند خطر عمر
تا مانده نشد مرغ، نداند خطر بال.
دل نرم کن به آتش و از بابزن مترس
کز تخم مردمانْت برون است پرّ و بال (کذا).
جوانی رفت پنداری بخواهد کرد بدرودم
بخواهم سوختن دانم که هم اینجای پیهودم
بمدحت کردن مخلوق روح خویش بشخودم
نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم.
چگونه سازم با او چگونه حرب کنم
ضعیف کالبدم من نه کوهم و نه گوم.
تیز بودیم و کندگونه شدیم
راست بودیم و باشگونه شدیم
سرو بودیم چند گاه بلند
گوژ گشتیم و چون درونه شدیم
نوز نامرده ای شگفتی کار
راست با مردگان بگونه شدیم
خوب اگر سوی ما نگه نکند
گو مکن شو که ما نمونه شدیم.
تنی درست و هم قوت بادروزه فرا
که بِهْ بمنت و بیغاره کوثر و تسنیم.
می تند گرد سرای و در تو غنده کنون
باز فرداش ببین بر تن تو تارتنان.
عصیب و گرده برون کن وزو زونج نورد
جگر بیاژن و آگنج را بسامان کن
بگربه ده دل و عکه سپرز و خیم همه
وگر یتیم بدزدد بزنْش و تاوان کن
وزین همه که بگفتم نصیب روز بزرگ
غدود و زهره و سرگین و خون و بوگان کن
زه ای کسائی احسنت، گوی و چونین گوی
بسفلگان بر فریه کن و فراوان کن.
چون بگردد پای او از پایدان
آشکوخیده بماند همچنان.
آسمان آسیای گردان است
آسمان آسمان کند هزمان.
سروبنان کنده و گلشن خراب
لاله ستان خشک و شکسته چمن
بار ولایت بنه از گاه خویش
نیز بدین شغل میاز و مدن
بسته کف دست و کف پای شوغ
پشت فروخفته چو پشت شمن
عمر چگونه جهد از دست خلق
باد چگونه جهد از بادخن.
زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون
ز حلق مرغ بساعت فروچکیدی خون(3).
نوروز و جهان چون بت نوآئین
از لاله همه کوه بسته آذین.
کوهسار خشینه را ببهار
که فرستد لباس حورالعین.
سزد که بگسلم از یار سیم دندان طَمْع
سزد که او نکند طَمْع پیر دندان کرو
غریب نایدش از من غریو گر شب و روز
بناله رعد غریوانم و بصورت غرو
سزد که پروین بارد دو چشم من شب و روز
کنون کز این دو شب من شعاع برزد پرو.
دستی از پرده برون آمد چون عاج سفید
گفتی از میغ همی تیغ زند زهره و ماه
پشت دستی بمثل چون شکم قاقم نرم
چون دم قاقم کرده سر انگشت سیاه
نرم نرمک ز پس پرده بچاکر نگرید
گفتی از میغ همی تیر زند زهره و ماه.
آری کودک مواجر آید کو را
زود بیاموزیش بمغز و مشخته
گوئی که به پیرانه سر از می بکشی دست
آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته
ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق
چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته.
امروز باسلیق مرا ترسا
بگشود بامداد بنشکرده.
برگشت چرخ بر من بیچاره
و آهنگ جنگ دارد و پتیاره.
طبایع گر ستون تن ستون را هم بپوسد بن
نگردد آن ستون فانی کش از طاعت زنی فانه
نباشد میل فرزانه بفرزند و بزن هرگز
ببرّد نسل این هر دو نبرّد نسل فرزانه
اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند
که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه
اجل چون دام کرده گیر پوشیده بخاک اندر
صیاد از دور یک دانه برهنه کرده لوسانه
چو پیمانه تن مردم همیشه عمر پیماید
بباید نیز پیمودن همان یک روز پیمانه
کنون جوئی همی نوبت که گشتی سست و بیطاقت
ترا دیدم به برنائی فسار آهخته و لانه
چرا این مردم دانا و زیرکسار و فرزانه
زنانْشان موله ها باشد دو درْشان هست یک خانه.
آس شدم زیر آسیای زمانه
نیسته خواهم شدن همی بکرانه
زاد همی ساز و شغل خویش همی بر
چند بری شغل نای و شغل چمانه.
ای بکس خویش بر نورده نهاده
و آن همه داده بمویه و بوقایه (کذا)
دل به ...س اندر شکن که ...ر کسائی
دوست ندارد ...س زنان بلایه.
بخارپشت نگه کن که از درشتی موی
بپوست او نکند طَمْع پوستین پیرای.
ما را به دو لب تو نیاز است در جهان
طعنه مزن که با دو لب من چرا چخی.
از گواز و تش و انگشته و بهمان و فلان
با تبرزین و دودستی و رکاب و کمری.
ای طبع سازوار چه کردم ترا چه بود
با من همی نسازی و دائم همی ژکی
ایدون فروکشی بخوشی آن می حرام
گوئی که شیر مام ز پستان همی مکی.
دلی را کز هوی جستن چو مرغ اندر هوا بینی
بحاصل مرغ وار او را به آتش(4) گردنا بینی.
(1) - ن ل: شمشه های.
(2) - ن ل: تا حد زاست.
(3) - بتصحیح قیاسی، متن «چکیده گل» است.
(4) - بِرانش؟
سوسن لطیف و شیرین چون خوشه های(1) سیمین
شاخ و ستاک نسرین چون برج ثور و جوزا
عالم بهشت گشته کاشانه زشت گشته
عنبرسرشت گشته صحرا چو روی حورا
یاقوت وار لاله بر برگ لاله ژاله
کرده بر او حواله غواص دُر دریا
بیزارم از پیاله وز ارغوان و لاله
ما و خروش و ناله کنجی گرفته تنها
آهو همی گرازد گردن همی فرازد
گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا
هم نگذرم بکویت هم ننگرم برویت
دل ناورم بسویت اینک چک تبرّا.
آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسترنا.
از بهر که بایدت بدینسان شو و گیر
وز بهر چه بایدت بدینسان تف و تاب.
من نیابم نان خشک و سوخ شب
تو همه حلوا کنی از من طلب.
بشاهراه نیاز اندرون سفر مسگال
که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت
و گر خلاف کنی طَمْع را و هم بروی
بدرّد ار بمثل آهنین بود هملخت.
بگور تنگ سپارد ترا دهان فراخ
اگرْت مملکت از حد روم تا خزر است(2).
بگشای راز عشق و نهفته مدار عشق
از می چه فایدت که بزیر نهانبن است.
کوفته را کوفتند و سوخته را سوخت
وین تن پی خسته را بقهر بپیخست.
چونکه یکی تاج و بساک ملوک
باز یکی کوفتهء آسیاست.
رودکی استاد شاعران جهان بود
صدیک از وی توئی کسائی پرگست
خاک کف پای رودکی نسزی تو
هم بشوی گاو و هم بخائی برغست.
یکی جامه وین باد روزه ز قوت
دگر اینهمه بیشی و برسریست.
با دل پاک مرا جامهء ناپاک رواست
بد مر آنرا که دل و جامه پلیدست و پلشت.
اندر آن ناحیت بمعدن کوچ
دزدگه داشتند کوچ و بلوچ.
از راستی تو خشم خوری دانم
بر بام چشم سخت بود آژخ.
مرا گفت بگیر این و بزی خرم و دلشاد
اگر تنْت خرابست بدینش بکن آباد.
مباش غمگین یک لفظ یاد گیر لطیف
شگفت و کوته لکن قوی و نابنیاد.
مردم اندرخور زمانه شده ست
نرد چون شاخ و شاخ همچون نرد.
نورد بودم تا ورد من مورّد بود
برای ورد مرا ترک من همی پرورد
کنون گران شدم و سرد و نانورد شدم
از آن سبب که بخیری همی بپوشم ورد.
نانوردیم و خوار وین نشگفت
که تن خار نیست وردنورد.
ای آنکه جز از شعر غزل هیچ نخوانی
هرگز نکنی سیر دل از تنبل و ترفند.
افراز خانه ام ز پی بام و پوششش
هرچِم بخانه اندر سرشاخ و تیر بود.
بوقت دولت سامانیان و بلعمیان
چنین نبود جهان با نهاد و سامان بود.
لاله بغنجار برکشید همه روی
از حسد خوید برکشید سر از خوید.
زاغ بیابان گزید خود به بیابان سزید
باد بگل بروزید گل بگل اندر غژید
یاسمن لعل پوش سوسن گوهرفروش
بر زنخ پیل غوش نقطه زد و بشکلید
سرکش بربست رود باربدی زد سرود
وز می سوری درود سوی بنفشه رسید
دی بدریغ اندرون ماه بمیغ اندرون
رنگ به تیغ اندرون شاخ زد و آرمید.
فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی
جامه وسخ گرفته در خاک و خاکسار.
چندین حریر حله که گسترد بر درخت
مانا که برزدند بقرقوب و شوشتر.
آن قطرهء باران بر ارغوان بر
چون خوی به بناگوش نیکوان بر.
برآمد ابر پیریت از بناگوش
مکن پرواز گرد رود و بگماز.
سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی
که ریزریز بخواهدْت ریختن کاریز.
آنچه بخروار ترا داده اند
با تو نه پیمانه بماند و قفیز.
عمر خلقان گر بشد شاید که منصور عمر
لوطیان را تا زید هم تاز و هم مکیاز بس.
سنگ بی نمج و آب بی زایش
همچو نادان بود بآرایش (آسایش؟).
پیری آغوش باز کرده فراخ
تو همی گوش با شکافهء غوش.
ای دریغا که مورْدزار مرا
ناگهان بازخورد برف وغیش.
دل شاد دار و پند کسائی نگاه دار
یک چشم زد جدا مشو از رطل و از نفاغ.
بنفشه زار بپوشید روزگار به برف
درونه گشت چنار و زریر شد شنگرف
از این زمانهء جافی و گردش شب و روز
شگرف گشت صبور و صبور گشت شگرف
که برف زَ ابر فرودآید ای عجب همه سال
از ابر من بچه معنی همی برآید برف
گذشت دور جوانی و عهدنامهء او
سپید شد که نه خطش سیاه ماند نه حرف
غلاف و طرف رخم مشگ بود و غالیه بود
کنون شمامه و کافور شد غلاف و طرْف
ایا کسائی کن از پای بند ژرف چنین
که بر طریق تو چاهیست سخت محکم و ژرف.
پیری مرا بزرگری افکند ای شگفت
بی کاه و دود زردم و همواره سرف سرف
زرگر فرونشانَد کرف سیه بسیم
من باز برنشاندم سیم سره بکرف.
ای زدوده سایه تو ز آئینهء فرهنگ زنگ
بر خرد سرهنگ و فخر عالم از فرهنگ و هنگ.
ای گمشده و خیره و سرگشته کسائی
گوّاژه زده بر تو امل ریمن و محتال
از عمر نمانده ست برِ من مگر آمرغ
در کیسه نمانده ست برِ من مگر آخال
تا پیر نشد مرد، نداند خطر عمر
تا مانده نشد مرغ، نداند خطر بال.
دل نرم کن به آتش و از بابزن مترس
کز تخم مردمانْت برون است پرّ و بال (کذا).
جوانی رفت پنداری بخواهد کرد بدرودم
بخواهم سوختن دانم که هم اینجای پیهودم
بمدحت کردن مخلوق روح خویش بشخودم
نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم.
چگونه سازم با او چگونه حرب کنم
ضعیف کالبدم من نه کوهم و نه گوم.
تیز بودیم و کندگونه شدیم
راست بودیم و باشگونه شدیم
سرو بودیم چند گاه بلند
گوژ گشتیم و چون درونه شدیم
نوز نامرده ای شگفتی کار
راست با مردگان بگونه شدیم
خوب اگر سوی ما نگه نکند
گو مکن شو که ما نمونه شدیم.
تنی درست و هم قوت بادروزه فرا
که بِهْ بمنت و بیغاره کوثر و تسنیم.
می تند گرد سرای و در تو غنده کنون
باز فرداش ببین بر تن تو تارتنان.
عصیب و گرده برون کن وزو زونج نورد
جگر بیاژن و آگنج را بسامان کن
بگربه ده دل و عکه سپرز و خیم همه
وگر یتیم بدزدد بزنْش و تاوان کن
وزین همه که بگفتم نصیب روز بزرگ
غدود و زهره و سرگین و خون و بوگان کن
زه ای کسائی احسنت، گوی و چونین گوی
بسفلگان بر فریه کن و فراوان کن.
چون بگردد پای او از پایدان
آشکوخیده بماند همچنان.
آسمان آسیای گردان است
آسمان آسمان کند هزمان.
سروبنان کنده و گلشن خراب
لاله ستان خشک و شکسته چمن
بار ولایت بنه از گاه خویش
نیز بدین شغل میاز و مدن
بسته کف دست و کف پای شوغ
پشت فروخفته چو پشت شمن
عمر چگونه جهد از دست خلق
باد چگونه جهد از بادخن.
زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون
ز حلق مرغ بساعت فروچکیدی خون(3).
نوروز و جهان چون بت نوآئین
از لاله همه کوه بسته آذین.
کوهسار خشینه را ببهار
که فرستد لباس حورالعین.
سزد که بگسلم از یار سیم دندان طَمْع
سزد که او نکند طَمْع پیر دندان کرو
غریب نایدش از من غریو گر شب و روز
بناله رعد غریوانم و بصورت غرو
سزد که پروین بارد دو چشم من شب و روز
کنون کز این دو شب من شعاع برزد پرو.
دستی از پرده برون آمد چون عاج سفید
گفتی از میغ همی تیغ زند زهره و ماه
پشت دستی بمثل چون شکم قاقم نرم
چون دم قاقم کرده سر انگشت سیاه
نرم نرمک ز پس پرده بچاکر نگرید
گفتی از میغ همی تیر زند زهره و ماه.
آری کودک مواجر آید کو را
زود بیاموزیش بمغز و مشخته
گوئی که به پیرانه سر از می بکشی دست
آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته
ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق
چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته.
امروز باسلیق مرا ترسا
بگشود بامداد بنشکرده.
برگشت چرخ بر من بیچاره
و آهنگ جنگ دارد و پتیاره.
طبایع گر ستون تن ستون را هم بپوسد بن
نگردد آن ستون فانی کش از طاعت زنی فانه
نباشد میل فرزانه بفرزند و بزن هرگز
ببرّد نسل این هر دو نبرّد نسل فرزانه
اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند
که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه
اجل چون دام کرده گیر پوشیده بخاک اندر
صیاد از دور یک دانه برهنه کرده لوسانه
چو پیمانه تن مردم همیشه عمر پیماید
بباید نیز پیمودن همان یک روز پیمانه
کنون جوئی همی نوبت که گشتی سست و بیطاقت
ترا دیدم به برنائی فسار آهخته و لانه
چرا این مردم دانا و زیرکسار و فرزانه
زنانْشان موله ها باشد دو درْشان هست یک خانه.
آس شدم زیر آسیای زمانه
نیسته خواهم شدن همی بکرانه
زاد همی ساز و شغل خویش همی بر
چند بری شغل نای و شغل چمانه.
ای بکس خویش بر نورده نهاده
و آن همه داده بمویه و بوقایه (کذا)
دل به ...س اندر شکن که ...ر کسائی
دوست ندارد ...س زنان بلایه.
بخارپشت نگه کن که از درشتی موی
بپوست او نکند طَمْع پوستین پیرای.
ما را به دو لب تو نیاز است در جهان
طعنه مزن که با دو لب من چرا چخی.
از گواز و تش و انگشته و بهمان و فلان
با تبرزین و دودستی و رکاب و کمری.
ای طبع سازوار چه کردم ترا چه بود
با من همی نسازی و دائم همی ژکی
ایدون فروکشی بخوشی آن می حرام
گوئی که شیر مام ز پستان همی مکی.
دلی را کز هوی جستن چو مرغ اندر هوا بینی
بحاصل مرغ وار او را به آتش(4) گردنا بینی.
(1) - ن ل: شمشه های.
(2) - ن ل: تا حد زاست.
(3) - بتصحیح قیاسی، متن «چکیده گل» است.
(4) - بِرانش؟