بازداشتن
[تَ] (مص مرکب) (اپاک داشتن)، منع نمودن باشد. (برهان)(1). (ترجمان القرآن). ممانعت. (زوزنی). منع کردن. (آنندراج). عَصر. غَرض. عَفس. عَفک. عُرَس. عَجس. تعکیظ. اِلتحاص. صَری. اجذا. اِعتام. عَذب. اِعدام. اِعذاب. صَبن. تعجیز. جَعظ. دَقل. دَقن. منع. ذَبّ. ذَأذَأه. تَذهء ذُوء. تمنیع. خطّ. تقلید. شَمظ؛ بازداشتن کسی را از چیزی و برگردانیدن. (منتهی الارب). حجابه. حَجب. حجاب. حَصر. حَظر. ثَنی. (دهار). احکام. حبس. صبر. حجز. عَزب. حَد. حَصر. تبر. قصر. کفکفه. لیت. ضبن. عوق. عَجس. تعویذ. (تاج المصادر بیهقی). مانع شدن. ممنوع داشتن. جلوگیری کردن :
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز.ابوشکور.
من موسی را بکشم، او را گوی خدای خویش را بخوان تا مرا از او بازدارد. (ترجمهء طبری بلعمی). کافران آب همی خوردند و مسلمانان ایشان را بازداشتند و پیغمبر علیه السلام گفت بازمدارید. (ترجمهء طبری بلعمی).
سپه را ز راه بدی بازداشت
که با پاک یزدان به دل راز داشت.فردوسی.
ای مسلمانان میلاوه که دارد بازا
بجز آن کس که بود سفله دل و غمازا.
ابوالعباس.
نهی رسول الله صلی الله علیه و آله و اصحابه و سلم عن لبس الشهرتین؛ و بازداشت رسول صلی الله علیه و آله و اصحابه و سلم امت را از پوشیدن جامه ای که سبب دو شهرت گردد. (بخاری).
کسی کو شود زیر نخل بلند
همان سایه زو بازدارد گزند.فردوسی.
چه بهتر کزو بازداریم چنگ
گرفتن چه بهتر ز بهر درنگ.فردوسی.
از چنین باده در چنین مجلس
هیچ زاهد مرا ندارد باز.فرخی.
هر چه خواهی کن با تن که تو سالار تنی
لیک او را ز پرستیدن شه بازمدار.فرخی.
از روی او و روی همه اولیای او
مکروه بازداری ای ذوالجلال بار.منوچهری.
اکنون که آن شهنشه بر بنده کرد شفقت
کوشی که رحمت شه از بنده بازداری؟
منوچهری.
اگر امروز اجل رسیده است کس باز نتواند داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص181). شمشیر برکشد و هر کس که وی را بازدارد گردن بزند. (تاریخ بیهقی).
از ایشان گنه پهلوان درگذاشت
سپه را ز تاراج و خون بازداشت.
اسدی (گرشاسب نامه).
یا کاری بیند از کسی که او را ناخوش آید و آنکس را از آن باز نتواند داشت. (ذخیرهء خوارزمشاهی). پس ادریس ایشان را بخدای تعالی می خواند. و از آتش پرستیدن بازمیداشت. (قصص الانبیاء ص30). و خاصیتش آنک [ خاصیت فیروزه ]چشم زدگی بازدارد. (نوروزنامه).
چو عزم کاری کردم مرا که دارد باز؟
رسد به فرجام آن کارکش کنم آغاز.
مسعودسعد.
خانه را خداوندی است که دشمن را از آن باز تواند داشت. (مجمل التواریخ و القصص).
تظلم کنم تا ستم بازدارد
ملک خان عادل، علی بن هارون.سوزنی.
تا اوباش را از تهییج حرب و فتنه بازدارند. (سندبادنامه ص202).
بردم از جامه و جواهر و گنج
آنچه ز اندیشه بازدارد رنج.نظامی.
چه مشغولی از دانشت بازداشت
به بیدانشی عمر نتوان گذاشت.نظامی.
غم فرزند و نان و جامه و قوت
بازدارد ز سیر در ملکوت.سعدی.
خواب نوشین بامداد رحیل
بازدارد پیاده را ز سبیل.سعدی (گلستان).
|| پرهیز دادن : و آنرا که سبب بسیاری طعام و شراب باشد از آن باز باید داشت. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || جلوگیری کردن : و آنچه از این انواع بکار دارند جهد باید کرد تا بخار آن از روی بیمار [ خداوند علت ذات الریه و ذات الجنب و ذات الصدر ] باز دارند تا تاسه و ضیق النفس نکند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || دریغ داشتن. مضایقه کردن :
نه هرگز گشاید سر گنج خویش
نه زو بازدارد همی رنج خویش.فردوسی.
فرمود که یا عزرائیل، من بهشت را از دوستان خود بازندارم، آن را رها کن تا در بهشت باشد.، (قصص الانبیا ص32). اما چندان درختستان میوه های گوناگون و ... باشد کی هیچ قیمت نگیرد و آینده از آن بازندارند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 142). || نهی. (مجمل اللغه) (ترجمان القرآن). نهی کردن. حرام کردن. اعفاف. عصمه. (منتهی الارب) :بمعروف حکم کردند و از منکر بازداشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص314). و اگر ما را سجده میکردند و میپرستیدند ما را امکان بازداشتن از معصیت نبود، الهی ما را بگناه بندگان خود مگیر. (قصص الانبیاء ص17). || بند آوردن. سد کردن : عنبر را اندر شراب قابض تر کنند... قی بازدارد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). پس اگر افراط افتد [ اندر قی دریا نشسته را ] و ضعیف شوند، تدبیر بازداشتن آن باید کردن به چیزها که معده را قوی گرداند و قی را بازدارد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). آنچه [ از طمث ] از دفع طبیعت بود... باز نباید داشت. (ذخیرهء خوارزمشاهی). برگ خرفه که بتازی البقله الحمقا گویند بکوبند و آب آن بدهند با گل ارمنی، خون بازدارد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). اهل سبا از جانب کوه بندی بسته بودند از سنگ خاره و آب بازداشته. (قصص الانبیاء ص177). || محفوظ داشتن. نگه داشتن حفظ و نگاهبانی : فرج از ناشایست بازداشتم. (کلیله و دمنه). || بیکسوی داشتن. برکنار داشتن. بازداشتن خود را از چیزی. کف نفس کردن. جدا کردن. خود را بازداشتن؛ اعتکاف. نگه داشتن : اگر کسی خود را از ظلم باز نتواند داشت چه ضرورت که دیگران را نیز بازندارد. (از اندرزنامهء منسوب به خواجه نظام الملک). علی خواست تا ایشان را از رسول بازدارد تا المی بتن رسول نرسد، پس رسول گفت... (قصص الانبیاء ص242).
نه هر که زبان دراز دارد
زخم از تن خویش باز دارد.نظامی.
|| عَقر. (منتهی الارب). متوقف کردن. نگاه داشتن. بازداشتن از رفتن :
ور دیو ز کار بازداردت
رنجور بوی و خوار و مدحور.ناصرخسرو.
نه بازداردش از گردش آتشین میدان
نه راه گیردش از رفتن آهنین دیوار.
مسعود سعد.
و آنکه شکم وی زندان یونس بود کشتی بازداشت. (مجمل التواریخ و القصص). چهارم خوش آوازی که به حنجرهء داودی آب از جریان و مرغ از طیران بازدارد. (گلستان). تو مرا به اکراه بدین مقام و بدین ناحیت بازداشتی. (تاریخ قم ص254). || حبس. (دستور الاخوان) (ترجمان القرآن) (المنجد). تعنیه؛ بندی کردن و بازداشتن. غَضر؛ بازداشتن و بند نمودن کسی را. جَدع؛ بازداشتن کسی را و بزندان کردن. (منتهی الارب). حبس کردن. توقیف کردن. محبوس کردن : و بندوی و بسطام خالان پرویز را که اندر زندان بازداشته بودند این خبر بشنیدند. (ترجمهء طبری بلعمی). پس جهودان ایشان را [ حواریان ] بگرفتند و بازداشتند و عذاب همیکردند که از عیسی بیزار شوید. (ترجمهء طبری بلعمی). قدید بنزدیک کرمانی شد و سلام کرد و بنشست پس گفت یا اباعلی سوگند دهم بر تو بخدای که کاری نکنی که از تو نزیبد و تو سید قومی. نصر سیار بجای تو آن کرد که کرد و اگر از بهر آن همی کنی که او ترا بازداشت تو نیز او را بازدار و آنگاه بدوستی بازآی چنانکه بودی. (ترجمهء طبری بلعمی). ملک فرمود که هر دو را بازدارند. تا کار ایشان پیدا شود و درست گردد که این زهر که دارد، و هر دو را بازداشتند این دو تن با یوسف بزندان اندر همی بودند و یوسف اندران نیکوئیها همی کرد. (ترجمهء طبری بلعمی). کسری چنان در خشم شد که بهیچ وقت نشده بود، گفت وی را بازدارید بفرمایم که چه باید کرد. وی را بازداشتند. (تاریخ بیهقی). بوعلی بخوارزم افتاد و آنجا او را بازداشتند و غلامش ایلمنکر قیامت برخوارزمیان فرودآورد تا او را رها کردند. (تاریخ بیهقی). امیر محمود جد کرد در طلب وی، بگرفتندش. وی را نیز بقلعت گردیز بازداشتند. (تاریخ بیهقی). و سالاران ایشان را به ارگ بازداشتی. (تاریخ سیستان). و حفص بن ترکه را بگرفتند و بندی برنهادند و یاران او را بازداشتند. (تاریخ سیستان). کس فرستادند و بیاوردند و بازداشتند و حفص را بسیار عذاب کردند تا کشته شد. (تاریخ سیستان). یعقوب [ لیث ] فرمود... که اینان را همه محبوس کن، عزیز همه را بازداشت. (تاریخ سیستان).
گر آری بکف دشمن پرگزند
مکش در زمان، بازدارش به بند.اسدی.
بفرمود تا او را بند برنهادند و بمطموره ای بازداشتند. (اسکندرنامهء نسخهء نفیسی). وشتاسف پشیمان شد برگرفتن و بازداشتن اسفندیار، او را بیرون آورد و بنواخت. (فارسنامهء ابن البلخی چ لیدن ص52). او را بقلعهء اصطخر بازداشتند و آن قلعه را بدست گرفت تا بدانستند و او را بگرفتند و پوستش پرکاء کردند. (فارسنامهء ابن البلخی چ لیدن ص166). تا او بزیر آمد و گرفتار شد و او را بقلعهء اصطخر بازداشتند. (فارسنامهء ابن البلخی). عبدالله طاهر یکی را از بزرگان سپاه خویش بازداشته بود. (نوروزنامه). از این پس کسری از بزرجمهر آزار گرفت و چون از روم بازگشت او را بازداشت مدتها تا ازان تنگی و رنج چشمش تباه شد. (مجمل التواریخ و القصص). و خسرو را بازداشتند و پس بکشتند بر دست مهرهرمزد. (مجمل التواریخ و القصص). و سرخاب اسیر افتاد، بقلعهء تکریت بازداشتند و چشمش تباه کردند و سالها آنجا بماند. (مجمل التواریخ و القصص). گفت سلطان را که اگر ترا ولایت طبرستان باید علاءالدوله را بند باید نهاد و محبوس کرد تا من بشوم و آن ولایت بستانم. سلطان اصفهبد را بازداشت [ یعنی علاءالدوله را ] . (تاریخ طبرستان).
مصلحت دید بازداشتنش
روزکی ده فروگذاشتنش.نظامی.
تا او را بمنزلی بازداشتند و محبوس گردانیدند. (تاریخ قم ص301). || دفع کردن :
گر ایدر مرا هوش بر دست اوست
نه دشمن ز من بازدارد نه دوست.فردوسی.
و نیز خاصیتش [ خاصیت یاقوت ] آنک وبا و مضرت تشنگی بازدارد. (نوروزنامه).
به نیم بوسه دعائی بخر ز اهل دلی
که کید دشمنت از جان و جسم دارد باز.
حافظ.
|| نگاه داشتن. ضبط کردن. || درنگی کردن. تأخیر انداختن. (ناظم الاطباء). || گماشتن. مأمور کردن : و ثقات و اهل اعتماد از وکلا و نواب و معماران بر سر ایشان بازداشت تا آن آب را بجانب ناحیت خوی بگشادند. (تاریخ قم ص80). || پیوستن. متصل شدن. منتهی گشتن : ناحیت مغرب ناحیتی است که مشرق وی ناحیت مصر است جنوب وی بیابانی است که آخرش بناحیت سودان بازدارد. (حدود العالم). || کنایه از پنهان کردن باشد کسی را از چیزی. (برهان). پنهان داشتن. (آنندراج) (انجمن آرا). نهان کردن. پنهان کردن. (آنندراج). مکتوم داشتن :
تو نگوئی چه فتاده ست؟ بگو گر بتوان
من نه بیگانه ام، این حال ز من بازمدار.
فرخی.
|| حظر. دفع. (ترجمان القرآن). بازداشتن بدی از کسی. دفع کردن، منع کردن آن. دفع. (دهار). زجر کردن. زجر :
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز
زستن و مردنت یکی است مرا
غلبکین در چه باز یا چه فراز.بوشکور.
|| قطع شدن. منقطع شدن : نقل است که یک روز جماعتی آمدند که یا شیخ بیم قحط است و باران نمی آید، شیخ سر فروبرد و گفت: هین ناودانها راست کنید که باران آمد در حال باران آغاز نهاد چنانکه چند شبانه روز بازنداشت. (تذکره الاولیاء عطار). || محروم کردن. (ناظم الاطباء). حَجر. (ترجمان القرآن). حجب؛ بازداشتن کسی را از تصرف در مال خویش :
شر است جمله دنیا خیر است دین همه
این شر بازداشتت از خیر خیر خیر.
ناصرخسرو.
دنیات دور کرد ز دین وین مثل تراست
کز شعر بازداشت ترا جستن شعیر.
ناصرخسرو.
که نباید چنانکه گفتستند(2)
بازدارد تو را ز شعر، شعیر.ناصرخسرو.
|| امساک. (ترجمان القرآن). امساک کردن. || بمجاز حفظ کردن : یوسف زندان بان را گفت یارب ایشان را بازدار از مار و کژدم. (قصص الانبیاء ص77).
- دست بازداشتن؛ کنایه از دست کشیدن. ترک گفتن. رها کردن: اعذاب؛ بازداشتن و گذاشتن چیزی را. (منتهی الارب) :
زواره ازو دست را بازداشت
پس آنگاه چشمش برو برگماشت.فردوسی.
وگر چند از تو سختی بینم و محنت
ندارم دست باز از تو بدین سستی.
ناصرخسرو.
گفتند ای شعیب، دین تو میفرماید که ما را گویی که آنچه پدران ما کرده اند دست بازداریم. (قصص الانبیاء ص94).
مپندار گر وی عنان برشکست
که من بازدارم ز فتراک دست.
سعدی (بوستان).
و او دست بازنمیداشت، عامل گاهی نرم و گاهی درشت با او سخن میگفت. (تاریخ قم ص162). || بازداشته شدن. اِنحِصار. انزجار. اندفاع. تَأَبُّق. (تاج المصادر بیهقی).
(1) - در پهلوی apac dashtan = منع کردن «مناس 166» (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(2) - ن ل: آن گفتند.
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز.ابوشکور.
من موسی را بکشم، او را گوی خدای خویش را بخوان تا مرا از او بازدارد. (ترجمهء طبری بلعمی). کافران آب همی خوردند و مسلمانان ایشان را بازداشتند و پیغمبر علیه السلام گفت بازمدارید. (ترجمهء طبری بلعمی).
سپه را ز راه بدی بازداشت
که با پاک یزدان به دل راز داشت.فردوسی.
ای مسلمانان میلاوه که دارد بازا
بجز آن کس که بود سفله دل و غمازا.
ابوالعباس.
نهی رسول الله صلی الله علیه و آله و اصحابه و سلم عن لبس الشهرتین؛ و بازداشت رسول صلی الله علیه و آله و اصحابه و سلم امت را از پوشیدن جامه ای که سبب دو شهرت گردد. (بخاری).
کسی کو شود زیر نخل بلند
همان سایه زو بازدارد گزند.فردوسی.
چه بهتر کزو بازداریم چنگ
گرفتن چه بهتر ز بهر درنگ.فردوسی.
از چنین باده در چنین مجلس
هیچ زاهد مرا ندارد باز.فرخی.
هر چه خواهی کن با تن که تو سالار تنی
لیک او را ز پرستیدن شه بازمدار.فرخی.
از روی او و روی همه اولیای او
مکروه بازداری ای ذوالجلال بار.منوچهری.
اکنون که آن شهنشه بر بنده کرد شفقت
کوشی که رحمت شه از بنده بازداری؟
منوچهری.
اگر امروز اجل رسیده است کس باز نتواند داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص181). شمشیر برکشد و هر کس که وی را بازدارد گردن بزند. (تاریخ بیهقی).
از ایشان گنه پهلوان درگذاشت
سپه را ز تاراج و خون بازداشت.
اسدی (گرشاسب نامه).
یا کاری بیند از کسی که او را ناخوش آید و آنکس را از آن باز نتواند داشت. (ذخیرهء خوارزمشاهی). پس ادریس ایشان را بخدای تعالی می خواند. و از آتش پرستیدن بازمیداشت. (قصص الانبیاء ص30). و خاصیتش آنک [ خاصیت فیروزه ]چشم زدگی بازدارد. (نوروزنامه).
چو عزم کاری کردم مرا که دارد باز؟
رسد به فرجام آن کارکش کنم آغاز.
مسعودسعد.
خانه را خداوندی است که دشمن را از آن باز تواند داشت. (مجمل التواریخ و القصص).
تظلم کنم تا ستم بازدارد
ملک خان عادل، علی بن هارون.سوزنی.
تا اوباش را از تهییج حرب و فتنه بازدارند. (سندبادنامه ص202).
بردم از جامه و جواهر و گنج
آنچه ز اندیشه بازدارد رنج.نظامی.
چه مشغولی از دانشت بازداشت
به بیدانشی عمر نتوان گذاشت.نظامی.
غم فرزند و نان و جامه و قوت
بازدارد ز سیر در ملکوت.سعدی.
خواب نوشین بامداد رحیل
بازدارد پیاده را ز سبیل.سعدی (گلستان).
|| پرهیز دادن : و آنرا که سبب بسیاری طعام و شراب باشد از آن باز باید داشت. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || جلوگیری کردن : و آنچه از این انواع بکار دارند جهد باید کرد تا بخار آن از روی بیمار [ خداوند علت ذات الریه و ذات الجنب و ذات الصدر ] باز دارند تا تاسه و ضیق النفس نکند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || دریغ داشتن. مضایقه کردن :
نه هرگز گشاید سر گنج خویش
نه زو بازدارد همی رنج خویش.فردوسی.
فرمود که یا عزرائیل، من بهشت را از دوستان خود بازندارم، آن را رها کن تا در بهشت باشد.، (قصص الانبیا ص32). اما چندان درختستان میوه های گوناگون و ... باشد کی هیچ قیمت نگیرد و آینده از آن بازندارند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 142). || نهی. (مجمل اللغه) (ترجمان القرآن). نهی کردن. حرام کردن. اعفاف. عصمه. (منتهی الارب) :بمعروف حکم کردند و از منکر بازداشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص314). و اگر ما را سجده میکردند و میپرستیدند ما را امکان بازداشتن از معصیت نبود، الهی ما را بگناه بندگان خود مگیر. (قصص الانبیاء ص17). || بند آوردن. سد کردن : عنبر را اندر شراب قابض تر کنند... قی بازدارد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). پس اگر افراط افتد [ اندر قی دریا نشسته را ] و ضعیف شوند، تدبیر بازداشتن آن باید کردن به چیزها که معده را قوی گرداند و قی را بازدارد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). آنچه [ از طمث ] از دفع طبیعت بود... باز نباید داشت. (ذخیرهء خوارزمشاهی). برگ خرفه که بتازی البقله الحمقا گویند بکوبند و آب آن بدهند با گل ارمنی، خون بازدارد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). اهل سبا از جانب کوه بندی بسته بودند از سنگ خاره و آب بازداشته. (قصص الانبیاء ص177). || محفوظ داشتن. نگه داشتن حفظ و نگاهبانی : فرج از ناشایست بازداشتم. (کلیله و دمنه). || بیکسوی داشتن. برکنار داشتن. بازداشتن خود را از چیزی. کف نفس کردن. جدا کردن. خود را بازداشتن؛ اعتکاف. نگه داشتن : اگر کسی خود را از ظلم باز نتواند داشت چه ضرورت که دیگران را نیز بازندارد. (از اندرزنامهء منسوب به خواجه نظام الملک). علی خواست تا ایشان را از رسول بازدارد تا المی بتن رسول نرسد، پس رسول گفت... (قصص الانبیاء ص242).
نه هر که زبان دراز دارد
زخم از تن خویش باز دارد.نظامی.
|| عَقر. (منتهی الارب). متوقف کردن. نگاه داشتن. بازداشتن از رفتن :
ور دیو ز کار بازداردت
رنجور بوی و خوار و مدحور.ناصرخسرو.
نه بازداردش از گردش آتشین میدان
نه راه گیردش از رفتن آهنین دیوار.
مسعود سعد.
و آنکه شکم وی زندان یونس بود کشتی بازداشت. (مجمل التواریخ و القصص). چهارم خوش آوازی که به حنجرهء داودی آب از جریان و مرغ از طیران بازدارد. (گلستان). تو مرا به اکراه بدین مقام و بدین ناحیت بازداشتی. (تاریخ قم ص254). || حبس. (دستور الاخوان) (ترجمان القرآن) (المنجد). تعنیه؛ بندی کردن و بازداشتن. غَضر؛ بازداشتن و بند نمودن کسی را. جَدع؛ بازداشتن کسی را و بزندان کردن. (منتهی الارب). حبس کردن. توقیف کردن. محبوس کردن : و بندوی و بسطام خالان پرویز را که اندر زندان بازداشته بودند این خبر بشنیدند. (ترجمهء طبری بلعمی). پس جهودان ایشان را [ حواریان ] بگرفتند و بازداشتند و عذاب همیکردند که از عیسی بیزار شوید. (ترجمهء طبری بلعمی). قدید بنزدیک کرمانی شد و سلام کرد و بنشست پس گفت یا اباعلی سوگند دهم بر تو بخدای که کاری نکنی که از تو نزیبد و تو سید قومی. نصر سیار بجای تو آن کرد که کرد و اگر از بهر آن همی کنی که او ترا بازداشت تو نیز او را بازدار و آنگاه بدوستی بازآی چنانکه بودی. (ترجمهء طبری بلعمی). ملک فرمود که هر دو را بازدارند. تا کار ایشان پیدا شود و درست گردد که این زهر که دارد، و هر دو را بازداشتند این دو تن با یوسف بزندان اندر همی بودند و یوسف اندران نیکوئیها همی کرد. (ترجمهء طبری بلعمی). کسری چنان در خشم شد که بهیچ وقت نشده بود، گفت وی را بازدارید بفرمایم که چه باید کرد. وی را بازداشتند. (تاریخ بیهقی). بوعلی بخوارزم افتاد و آنجا او را بازداشتند و غلامش ایلمنکر قیامت برخوارزمیان فرودآورد تا او را رها کردند. (تاریخ بیهقی). امیر محمود جد کرد در طلب وی، بگرفتندش. وی را نیز بقلعت گردیز بازداشتند. (تاریخ بیهقی). و سالاران ایشان را به ارگ بازداشتی. (تاریخ سیستان). و حفص بن ترکه را بگرفتند و بندی برنهادند و یاران او را بازداشتند. (تاریخ سیستان). کس فرستادند و بیاوردند و بازداشتند و حفص را بسیار عذاب کردند تا کشته شد. (تاریخ سیستان). یعقوب [ لیث ] فرمود... که اینان را همه محبوس کن، عزیز همه را بازداشت. (تاریخ سیستان).
گر آری بکف دشمن پرگزند
مکش در زمان، بازدارش به بند.اسدی.
بفرمود تا او را بند برنهادند و بمطموره ای بازداشتند. (اسکندرنامهء نسخهء نفیسی). وشتاسف پشیمان شد برگرفتن و بازداشتن اسفندیار، او را بیرون آورد و بنواخت. (فارسنامهء ابن البلخی چ لیدن ص52). او را بقلعهء اصطخر بازداشتند و آن قلعه را بدست گرفت تا بدانستند و او را بگرفتند و پوستش پرکاء کردند. (فارسنامهء ابن البلخی چ لیدن ص166). تا او بزیر آمد و گرفتار شد و او را بقلعهء اصطخر بازداشتند. (فارسنامهء ابن البلخی). عبدالله طاهر یکی را از بزرگان سپاه خویش بازداشته بود. (نوروزنامه). از این پس کسری از بزرجمهر آزار گرفت و چون از روم بازگشت او را بازداشت مدتها تا ازان تنگی و رنج چشمش تباه شد. (مجمل التواریخ و القصص). و خسرو را بازداشتند و پس بکشتند بر دست مهرهرمزد. (مجمل التواریخ و القصص). و سرخاب اسیر افتاد، بقلعهء تکریت بازداشتند و چشمش تباه کردند و سالها آنجا بماند. (مجمل التواریخ و القصص). گفت سلطان را که اگر ترا ولایت طبرستان باید علاءالدوله را بند باید نهاد و محبوس کرد تا من بشوم و آن ولایت بستانم. سلطان اصفهبد را بازداشت [ یعنی علاءالدوله را ] . (تاریخ طبرستان).
مصلحت دید بازداشتنش
روزکی ده فروگذاشتنش.نظامی.
تا او را بمنزلی بازداشتند و محبوس گردانیدند. (تاریخ قم ص301). || دفع کردن :
گر ایدر مرا هوش بر دست اوست
نه دشمن ز من بازدارد نه دوست.فردوسی.
و نیز خاصیتش [ خاصیت یاقوت ] آنک وبا و مضرت تشنگی بازدارد. (نوروزنامه).
به نیم بوسه دعائی بخر ز اهل دلی
که کید دشمنت از جان و جسم دارد باز.
حافظ.
|| نگاه داشتن. ضبط کردن. || درنگی کردن. تأخیر انداختن. (ناظم الاطباء). || گماشتن. مأمور کردن : و ثقات و اهل اعتماد از وکلا و نواب و معماران بر سر ایشان بازداشت تا آن آب را بجانب ناحیت خوی بگشادند. (تاریخ قم ص80). || پیوستن. متصل شدن. منتهی گشتن : ناحیت مغرب ناحیتی است که مشرق وی ناحیت مصر است جنوب وی بیابانی است که آخرش بناحیت سودان بازدارد. (حدود العالم). || کنایه از پنهان کردن باشد کسی را از چیزی. (برهان). پنهان داشتن. (آنندراج) (انجمن آرا). نهان کردن. پنهان کردن. (آنندراج). مکتوم داشتن :
تو نگوئی چه فتاده ست؟ بگو گر بتوان
من نه بیگانه ام، این حال ز من بازمدار.
فرخی.
|| حظر. دفع. (ترجمان القرآن). بازداشتن بدی از کسی. دفع کردن، منع کردن آن. دفع. (دهار). زجر کردن. زجر :
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز
زستن و مردنت یکی است مرا
غلبکین در چه باز یا چه فراز.بوشکور.
|| قطع شدن. منقطع شدن : نقل است که یک روز جماعتی آمدند که یا شیخ بیم قحط است و باران نمی آید، شیخ سر فروبرد و گفت: هین ناودانها راست کنید که باران آمد در حال باران آغاز نهاد چنانکه چند شبانه روز بازنداشت. (تذکره الاولیاء عطار). || محروم کردن. (ناظم الاطباء). حَجر. (ترجمان القرآن). حجب؛ بازداشتن کسی را از تصرف در مال خویش :
شر است جمله دنیا خیر است دین همه
این شر بازداشتت از خیر خیر خیر.
ناصرخسرو.
دنیات دور کرد ز دین وین مثل تراست
کز شعر بازداشت ترا جستن شعیر.
ناصرخسرو.
که نباید چنانکه گفتستند(2)
بازدارد تو را ز شعر، شعیر.ناصرخسرو.
|| امساک. (ترجمان القرآن). امساک کردن. || بمجاز حفظ کردن : یوسف زندان بان را گفت یارب ایشان را بازدار از مار و کژدم. (قصص الانبیاء ص77).
- دست بازداشتن؛ کنایه از دست کشیدن. ترک گفتن. رها کردن: اعذاب؛ بازداشتن و گذاشتن چیزی را. (منتهی الارب) :
زواره ازو دست را بازداشت
پس آنگاه چشمش برو برگماشت.فردوسی.
وگر چند از تو سختی بینم و محنت
ندارم دست باز از تو بدین سستی.
ناصرخسرو.
گفتند ای شعیب، دین تو میفرماید که ما را گویی که آنچه پدران ما کرده اند دست بازداریم. (قصص الانبیاء ص94).
مپندار گر وی عنان برشکست
که من بازدارم ز فتراک دست.
سعدی (بوستان).
و او دست بازنمیداشت، عامل گاهی نرم و گاهی درشت با او سخن میگفت. (تاریخ قم ص162). || بازداشته شدن. اِنحِصار. انزجار. اندفاع. تَأَبُّق. (تاج المصادر بیهقی).
(1) - در پهلوی apac dashtan = منع کردن «مناس 166» (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(2) - ن ل: آن گفتند.