بازاری
(ص نسبی) منسوب ببازار بمعنی مردم بازار. (آنندراج). منسوب و متعلق به بازار. یکی از کسبهء بازار. سوداگر. (ناظم الاطباء). کاسب. تاجر. بازرگان. بازارگان. آنکه در بازار بتجارت و کسب و کار مشغول باشد :
کنون مرد بازاری و چاره جوی
ز کلبه سوی خانه دارند روی.فردوسی.
چه نامی بدو گفت خرادنام
جهان گرد و بازاری و شادکام.فردوسی.
از ایدر خورش بود و روزی و بهر
بدهقان و بازاری و اهل شهر.
اسدی (گرشاسب نامه).
|| (ص) متاعی که رایج بازار باشد. (ناظم الاطباء). || مردم بی تمکین و لاابالی را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). مردمان بازاری؛ عقب افتاده از لحاظ تربیت و نزاکت و ظرافت. هرجایی. همه جایی. فاحشه. شاهد بازاری؛ شاهد هرجایی :
گفتم این بازیگری با هر کسی چندین چراست؟
گفت بازیگر بود کودک که بازاری بود.
حفوری یا حقوری.
ور چه از مردمان بازارند
مردمان را بخیره نازارند.ناصرخسرو.
و منع کرد هیچ بی اصل یا بازاری یا حاشیه زاده دبیری آموزد. (فارسنامهء ابن البلخی ص93).
من ز عشق آراستم بازارها
عشق بازاری نیاراید ز من.خاقانی.
چو کار با لحد افتاد هر دو یکسانند
بزرگتر ملک و کمترینه بازاری.سعدی.
تو روی دختر دلبند طبع من بگشای
که خانگیش برآورده ام نه بازاری.سعدی.
هنرمند باید که باشد چو پیل
کزین نوع هر جای بسیار نیست
به بیشه درون یا بدرگاه شاه
که او لایق اهل بازار نیست.ابن یمین.
چون من گدای بی نشان مشکل بود یاری چنان
سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند.
حافظ.
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود
کاین شاهد بازاری و آن پرده نشین باشد.
حافظ.
امید بلبل بیدل ز گل وفاداریست
ولی وفا نکند دلبری که بازاریست.
عمادفقیه.
|| مبتذل. عامیانه.
کنون مرد بازاری و چاره جوی
ز کلبه سوی خانه دارند روی.فردوسی.
چه نامی بدو گفت خرادنام
جهان گرد و بازاری و شادکام.فردوسی.
از ایدر خورش بود و روزی و بهر
بدهقان و بازاری و اهل شهر.
اسدی (گرشاسب نامه).
|| (ص) متاعی که رایج بازار باشد. (ناظم الاطباء). || مردم بی تمکین و لاابالی را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). مردمان بازاری؛ عقب افتاده از لحاظ تربیت و نزاکت و ظرافت. هرجایی. همه جایی. فاحشه. شاهد بازاری؛ شاهد هرجایی :
گفتم این بازیگری با هر کسی چندین چراست؟
گفت بازیگر بود کودک که بازاری بود.
حفوری یا حقوری.
ور چه از مردمان بازارند
مردمان را بخیره نازارند.ناصرخسرو.
و منع کرد هیچ بی اصل یا بازاری یا حاشیه زاده دبیری آموزد. (فارسنامهء ابن البلخی ص93).
من ز عشق آراستم بازارها
عشق بازاری نیاراید ز من.خاقانی.
چو کار با لحد افتاد هر دو یکسانند
بزرگتر ملک و کمترینه بازاری.سعدی.
تو روی دختر دلبند طبع من بگشای
که خانگیش برآورده ام نه بازاری.سعدی.
هنرمند باید که باشد چو پیل
کزین نوع هر جای بسیار نیست
به بیشه درون یا بدرگاه شاه
که او لایق اهل بازار نیست.ابن یمین.
چون من گدای بی نشان مشکل بود یاری چنان
سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند.
حافظ.
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود
کاین شاهد بازاری و آن پرده نشین باشد.
حافظ.
امید بلبل بیدل ز گل وفاداریست
ولی وفا نکند دلبری که بازاریست.
عمادفقیه.
|| مبتذل. عامیانه.