بادی
(ع ص) (از «ب دو») پیدا و آشکار شونده. (از منتهی الارب).
- بادی الرأی؛ ظاهر رای و آنانکه آنرا مهموز دانند آنرا از بدأت گیرند، و آن بمعنی اول رأی است. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). ظاهر رأی یا اول آن. (منتهی الارب).
|| برآینده بسوی بادیه و مقیم در آن. (از منتهی الارب). آنکه در بادیه نشیند. (محمودبن عمر ربنجنی). بیابانی. (ترجمان علامهء جرجانی ص24). مردم صحرائی. (آنندراج). صحرانشین. بادیه نشین. اهل بَدْو. مقابل قاری، حاضر، عاکف. خلاف محتضر. ج، بادون، بُدّی، بُدّاء. (از منتهی الارب): و بلغت بادی زمین را که مقام گاه اصلی باشد بوم خوانند. (فارسنامهء ابن البلخی ص37)(1).
(1) - ظ. بمعنی اقامت کنندهء در بادیه یا ده و مرادف روستائی است.
- بادی الرأی؛ ظاهر رای و آنانکه آنرا مهموز دانند آنرا از بدأت گیرند، و آن بمعنی اول رأی است. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). ظاهر رأی یا اول آن. (منتهی الارب).
|| برآینده بسوی بادیه و مقیم در آن. (از منتهی الارب). آنکه در بادیه نشیند. (محمودبن عمر ربنجنی). بیابانی. (ترجمان علامهء جرجانی ص24). مردم صحرائی. (آنندراج). صحرانشین. بادیه نشین. اهل بَدْو. مقابل قاری، حاضر، عاکف. خلاف محتضر. ج، بادون، بُدّی، بُدّاء. (از منتهی الارب): و بلغت بادی زمین را که مقام گاه اصلی باشد بوم خوانند. (فارسنامهء ابن البلخی ص37)(1).
(1) - ظ. بمعنی اقامت کنندهء در بادیه یا ده و مرادف روستائی است.