بادل
[دِ] (ص مرکب)(1) شجاع و دلاور و صاحبدل. (ناظم الاطباء). پردل. دلیر :
همه بتیغ گرفته ست وز شهان ستده ست
شهان بادل جنگ آور و بهوش و بهنگ.
فرخی.
پادشاه بادل و جگردار، بدو دست بر سر و روی شیر زد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص120).
و رجوع به «با» در همین لغت نامه شود.
(1) - مرکب از: با (حرف اضافه) + دل.
همه بتیغ گرفته ست وز شهان ستده ست
شهان بادل جنگ آور و بهوش و بهنگ.
فرخی.
پادشاه بادل و جگردار، بدو دست بر سر و روی شیر زد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص120).
و رجوع به «با» در همین لغت نامه شود.
(1) - مرکب از: با (حرف اضافه) + دل.