باد
(اِ)(1) هوایی که بجهت معینی تغییر مکان میدهد. هوایی که بسرعت بجهتی حرکت کند. ریح. ج، ریاح. ریحه. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). تُرهه. رکاب السحاب. اَوب. سُمَهی. سمهاء. واد: مُشتَکِره؛ باد سخت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). سَیهَک، سَهوک، سَکینَه؛ باد تیزرو. هَراءَه؛ سخت سرد گردیدن باد. وَرهاء؛ باد تند و شتاب. خَجَوجاه؛ باد پیوسته وزان. رخاوه، رخامی، نَسیم؛ باد نرم. نَیسَم، رَیده، رَیدانه، رادَه، رَخاوَه، عَیهَل؛ باد تند. نَعَب، مُعصِف، مُعصِفه، صِندید، جَفجَف، دَروج؛ باد تند و تیز. نَئوج؛ باد وزان. هَلاّب؛ باد سرد باباران. هَلاّبه. (منتهی الارب). یوم هلاب؛ روز باد و باران ناک. وَعک؛ ایستادن باد. تَهم، لَواقح؛ بادهائی که درختان را آبستن کند. مَعاجیج؛ بادهای تند گردانگیز. هَوجاء؛ باد سخت تند که از بن برگیرد و ویران کند خانه ها را. تَهویش؛ گرد و خاک آوردن باد. خَرقاء؛ باد سخت که بر یک مهب مداومت نکند. اِنْساب؛ سخت وزیدن باد و برداشتن آن خاک و سنگریزه را. خِبراق؛ باد که از راه دیر برآید. اِعصار؛ باد آتش دار. عقیم؛ باد که نه ابر آورد و نه باردار کند درخت را. بادی که برانگیزد ابر و رعد و برق را. باد سخت گردآمیز. هَیرَع؛ باد شتاب و تند بسیارغبار. هَبیب؛ باد گردانگیز. هَبوب، هَبوبه، هَبیبه، سَوهَق، سافٍ، سافیاء، مُسفی، مُسَفْسِفَه، سَفون؛ باد خاک روب. سافنه، نَفح؛ باد سرد، قال الاصمعی: ما کان من الریاح نفح فهو برد و ما کان لفح فهو حسر. خارِم، صُنبور، خَریق؛ باد سرد که سخت وزد. خَروق، نسنسه؛ سرد وزیدن باد. شَفیف؛ باد سرد و خنک. شَفشاف، نَحس؛ باد سرد. دبور، حَرور؛ باد گرم که شب وزد. (منتهی الارب) صُنبور؛ باد گرم. عجوز؛ باد گرم که چشم را بشکند از گرما. خوصاء. لفح. (منتهی الارب) :
میغ مانندهء پنبه ست و ورا باد نَداف
هست سدکیس درونه که بدو پنبه زنند.
ابوالمؤید.
موی سر جغبوت و جامه ریمناک
وز درون سو باد سرد و بیمناک.رودکی.
پرّ کنده چنگ و چنگل ریخته
خاک گشته باد خاکش بیخته.رودکی.
گلیمی که خواهد ربودنْش باد
ز گردان بشخشد هم از بامداد.
ابوشکور (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 208).
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانند بر باد پیچ بازیگر.ابوشکور.
از باد روی خوید چو آبست موج موج
وز نوسه پشت ابر چو جزعست رنگ رنگ.
خسروانی.
عمر چگونه جهد از دست خلق
باد چگونه جهد از بادخون؟کسائی.
بشهر اندرون بانگ و فریاد خاست
بهر برزنی آتش و باد خاست.فردوسی.
کجا بردمد باد روز نبرد
که چشم سواران بپوشد بگرد.فردوسی.
نمانم که بادی بتو بگذرد
وگر موی بر تو هوا بشمرد.فردوسی.
برین گونه تا گشت خورشید زرد
ز هر سو همی گشت باد نبرد.فردوسی.
تو آن کن که از رسم شاهان سزد
نباید که بادی بدو بر وزد.فردوسی.
همان تخت پرویز ده لخت بود
جهان روشن از فر آن تخت بود...
زمستان که بودی گه باد و نم
بر آن تخت بر کس نبودی دژم.فردوسی.
هزاروصدوهژدهم سال گشت
چو بادی که آید بکوه و بدشت.فردوسی.
اگر تاب تیغم بجیحون رسد
وگر باد گرزم بهامون رسد...فردوسی.
بخفت او و از دشت برخاست باد
که کس باد از آنسان ندارد بیاد.فردوسی.
بباد حمله بهم برزنی مصاف عدو
چنانکه باز بهم برزند صفوف کلنگ.فرخی.
رادمردیّ و نیکنامی را
جز برای تو می نجنبد باد.فرخی.
در آخر روزگار آن باد جود لختی سست وزید. (تاریخ بیهقی).
دل ز بیم آنکه باد سرد بر تو بگذرد
روز و شب چونانکه ماهی را براندازی ز آب.
انوری.
بگفت این و برزد یکی باد سرد
برآورد گردون از او نیز گرد.نظامی.
حمله مان پیدا و ناپیداست باد
جان فدای آنکه ناپیداست باد.مولوی.
روح بیعلم چیست بادی سرد.اوحدی.
باد در نظر بنی اسرائیل. (سفر خروج 15:10). بدانکه باد شرقی اولاً برای نباتات مضر و کشتیها را نیز آفت رساند. (مزامیر 48:7). اما باد شمال سرد. (کتاب ایوب 37:9). و باد جنوب گرم. (انجیل لوقا 12:55). و باد جنوب مغرب زمین باران آور اما باد شمال آنرا قطع و دفع نماید. (امثال سلیمان 25:23). و توصیف باد شرقی در سفر پیدایش 41:6 و کتاب ایوب 1:19 و اشعیا 27:8 و ارمیا 4:11 - 13 و حزقیال 17:10 و 19:12 و 27:26 و هوشع 13:15 با کمال وضوح بیان گشته است.(2) و در بعضی از آیات کتاب مقدس لفظ باد وارد گشته و قصد از فانی نمودن و خشکانیدن میباشد چنانکه در مزامیر 103:16 وارد است «زیرا که باد بر آن می وزد و نابود میگردد» و بادهای گرم شرقی را باد شرقی گویند و عامیان آنرا شلوق نامند. منجمله باد سام است (مزامیر 11:6) که بسیار مضر و حرارتش با حرارت تنور افروخته لاف همسری و برابری زند و چون وزد هوا را با ذرات ریگ و خاک نرم تیره و تار گرداند و همواره مرگ از او بارد و شخص مسافر کمال سعی را بجا می آرد که از محل وزیدن آن باد دور باشد. و دور نیست که همین باد بود که عساکر شنخاریب را هلاک نمود زیرا که خداوند میفرماید: «اینک من گردبادی را می فرستم». و عدم تعیین محل وزیدن باد در یوحنا 3:8 مذکور است. (از قاموس کتاب مقدس).
- مثل باد و پشه؛ دو چیز غیرمتعادل در قوت و ضعف.
- امثال: بادآورده را باد می برد؛ آنچه بسهولت و رایگان بدست آید، زود تباه شود و از دست برود: که بادآورده را بادش برد باز.
|| مجازاً، بمعنی سرعت و سخت تند رفتن: مثل باد، چو باد، چون باد، مثل باد صرصر؛ عظیم بشتاب. بتندی. سخت تند. تند. زود. فی الفور :
این زن از دکان برون آمد چو باد
پس فلرزنگش بدست اندر نهاد.رودکی.
چو این مژده بشنید ازو کیقباد
بفرمود تا لشکرش همچو باد...فردوسی.
خروشان از آن جایگه بازگشت
تو گفتی که با باد همباز گشت.فردوسی.
بیامد دوان دیده بان از چکاد
که آمد ز ایران سواری چو باد.
فردوسی (از اسدی).
ز میلاد چون باد لشکر براند
بقنوج شد گنجش آنجا بماند.فردوسی.
وز آن سوی گرسیوز و بارمان
کشیدند لشکر چو باد دمان.فردوسی.
ابا خویشتن برد اولاد را
همی راند مر رخش چون باد را.فردوسی.
فرستاده آمد چو باد دمان
بر زال روشن دل و شادمان.فردوسی.
تو با لشکرت جنگ را ساز کن
سپه را بر این بر هم آواز کن...
من اینک پس نامه بر سان باد
بیایم دهم هرچه دارم بباد.فردوسی.
بزد کوس روئین و روزی بداد [قیصر روم]
بشد تا سر مرز ایران چو باد.فردوسی.
چو اکوانش از دور خفته بدید
یکی باد شد تا بدو دررسید.فردوسی.
بر آن نامه بر مهر زرین نهاد
هیونی برافکند بر سان باد.فردوسی.
قباد از پس پشت پیروز شاه
همی راند چون باد لشکر براه.فردوسی.
هم آنگه بنزد سیاوش چو باد
بیامد سواری ورا مژده داد.فردوسی.
چو شب تیره شد گردیه برنشست
چو گردی سرافراز گرزی بدست
برافکند پرمایه برگستوان
ابا جوشن و تیغ و ترک گوان
همی راند چون باد لشکر براه
به رخشنده روز و شبان سیاه.فردوسی.
بدان پرهنر زن بفرمود شاه
زن آمد بنزدیک اسب سیاه
بن نیزه را بر زمین بر نهاد
ببالای زین اندر آمد چو باد.فردوسی.
فرنگیس ترکی بسر بر نهاد
برفتند هر سه بکردار باد.فردوسی.
پیلان ترا رفتن باد است و تن کوه
دندان نهنگ و دل و اندیشهء کندا.عنصری.
همه بگذشت پاک بر تو چو باد
مال و ملک و تن درست و شباب.
ناصرخسرو.
اسب خود را یاوه داند آن جواد
واسب خود او را کشان کرده چو باد.
مولوی.
چو باد صبا زآن میان سیر کرد
نه سیری که بادش رسیدی بگرد.بوستان.
- با باد جفت گشتن؛ با باد همباز گشتن.
- با باد همبر شدن؛ سخت تند رفتن. بشتاب هرچه تمامتر رفتن :
چنین گفت رستم بایرانیان
کزین جنگ [با ترکان] ما را نیامد زیان...
یکی از شما سوی لشکر شوید
بکوشید و با باد همبر شوید
بگوئید چون من بجنبم ز جای
شما برفرازید سنج و درای.فردوسی.
شنید آنکه شد شاه ایران درشت
برادرْش بندوی ناگه بکشت...
خروشان از آنجایگه بازگشت
تو گفتی که با باد همباز گشت.فردوسی.
گرانمایه اسبی بدو داد و گفت
که با باد باید که گردی تو جفت.فردوسی.
- چون باد؛ بی اثر :
بر آن نامور تیرباران گرفت
کمانش کمین سواران گرفت.فردوسی.
جهانجوی در زیر پولاد بود
بخفتانْش بر تیر چون باد بود.فردوسی.
|| یکی از چهار عنصر باشد. (برهان)(3)(جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). یکی از آخشیجان چهارگانه. یکی از عناصر اربعهء قدما. هوا. دم. عناصر اربعه آتش است و باد و آب و خاک (یعنی هوا و آب و خاک و آتش) :
کوزهء سربسته اندر آب رفت
از دل پرباد فوق آب رفت.مولوی.
آن جخش ز گردنْش بیاویخته گوئی
خیکی است پر از باد بیاویخته از بار.
لبیبی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 209).
یکی آتشی برشده تابناک
میان باد و آب از بَرِ تیره خاک.فردوسی.
ز یاقوت سرخ است چرخ کبود
نه از باد و آب و نه از گرد و دود.فردوسی.
همای خردمند و به آفرید
که باد هوا روی ایشان ندید.فردوسی.
ز خورشید وز آب و از باد و خاک
نگردد تبه نام و گفتار پاک.فردوسی.
یلی شد که جستی ز تیغش گریغ
بدریا درون موج و بر باد میغ.اسدی.
هر مفلسی نشسته بصرافی
پرباد کرده مشکی و انبانی.ناصرخسرو.
آنکه تاند ز خاک تن کردن
باد را دفتر سخن کردن.
سنائی (از انجمن آرا).
گفت بر باد نه پی خاکی [براق]
تا زمینیت گردد افلاکی.نظامی.
دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک
حاصل آنست که چون طبل تهی پربادم.
سعدی (بدایع).
|| باد. نفحه. (منتهی الارب). پفو. فوت. پف :در این حدیث بود که تیری بیامد بر چشم فتاده... و یک چشم او برکند و به روی او فروافتاد، بنشست و آن چشم فتاده بر دست گرفت پیغمبر صلی اللهعلیه وسلم بدست مبارک خویش آن چشم فتاده باز جای نهاده و باد به وی دمید چشم وی درست شد. (بلعمی ترجمهء طبری). || نخوت و غرور و خودبینی. (برهان). نخوت و تکبر. (شرفنامهء منیری). نخوت و خودبینی و تکبر باشد. (جهانگیری). لیکن بمعنی تکبر و نخوت باد و بروت است نه مطلق باد چنانکه بعضی گفته اند. (آنندراج). نخوت. غرور. مفخرت. عجب. خودپسندی. فیس. کبر. تفرعن. بزرگ منشی: باد به بروت افکندن؛ تکبر و از خود گفتن. (لغت محلی شوشتر خطی). کبر نمودن: کلهء پرباد؛ متکبر. مغرور. ازخودراضی :
بدل گفت رستم که جز پیلسم
ز ترکان ندارد کسی باد و دم.فردوسی.
سپاه انجمن کرد و جوشن بداد
دلش پر ز رزم و سرش پر ز باد.فردوسی.
فراوان شنید ایچ پاسخ نداد
دلش خیره بینیم و سر پر ز باد.فردوسی.
چنین داد پاسخ ورا نوشزاد
که ای پیر فرتوت سر پر ز باد.فردوسی.
چو بشنید کآمد ز راه حرم
جهانگیر پیروز با باد و دم.فردوسی.
مکن بر تن و جان ما بر ستم
همی از تو بینم همه باد و دم.فردوسی.
نشست از بر اسب جنگی پشنگ
ز باد جوانی سرش پر ز جنگ.فردوسی.
چو سهراب بازآمد او را بدید
ز باد جوانی دلش بردمید.فردوسی.
اگر هم نبرد تو باشد پلنگ
بدرّد بدو پوست از باد جنگ.فردوسی.
کاندر فتد بجیحون با زور و باد و دم
غران بود چو تندر تند اندر آن میان.فرخی.
در سر شاه ملک این باد تکبر و تصلف احمد عبدالصمد نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 703). امیر دل خوش کرد و وی پیش آمد و خدمت کرد و بدیوان رسالت بازنشست ولکن آبش ریخته و باد بنشسته که نیز زهره نداشت سخن فراخ تر گفتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 530). احمد گفت این باد از حضرت آمده است باری یکچند پوشیده باید داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). امیر دیگر روز بار داد و سپاهسالار غازی با بادی دیگر بدرگاه آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص224). گفتم به ازین باید سری را که چون مسعود پادشاهی باد خوارزمشاهی در آن نهاد بباید بریدن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 337). اگر نه زیانی سخت بزرگ دارد نزدیک من آمد بر حکم عادت که همگان هر آدینه بر من بیامدندی بادی دیدم در سر وی که از آن تیزتر نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 337). پس از وفات پدر بر آنجمله رفته است تا باد پادشاهی بر سر وی [محمد] شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 216). پسر گوهرآگین شهره نوش بادی در سر کرده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 410). چون خواجهء بزرگ احمد دررسید مقرر گردانید تا باد حاسدان یکبارگی نشسته آید. (تاریخ بیهقی). و طاهر دبیر می نشست بدیوان رسالت با بادی و عظمتی سخت تمام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 51). و کارهای علی تگین راست کرده آید بجنگ یا بصلح که بادی در سر وی نهاده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285). راه رشد خود را بندید و آن باد در او شده بود و از آنجا دور نشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334).
چونکه نه مشغول کار خویش بُوی
باد عمل چون ز سر برون نهلی؟
ناصرخسرو.
بنشاند خاک حضرت تو باد مشک و بان
بشکست بار نعمت تو پشت حرص و آز.
روحی ولوالجی.
ز باد فقه و باد فقر، دین را هیچ نگشاید
میان دربند کاری را که این رنگ است آن آوا.
سنائی.
باد بیرون کن ز سر تا جمع گردی بهر آنک
خاک را جز باد نتواند پریشان داشتن.
سنائی.
اینهمه باد و بارنامه و لاف
داشتستم بدان کل ارزانی.سوزنی.
نه مرا باد حشمت و میری
نه مرا اسب و طوق سلطانی.سوزنی.
شد آبروی عاشقان از خوی آتشناک تو
بنشین و بنشان باد خویش ای جان پاکان خاک تو.
خاقانی.
آن باد که در دماغشان بود.
خاقانی (از آنندراج) (از انجمن آرا).
باد نخوت بتیغ آبدار از دماغ او بیرون کنیم. (ترجمهء تاریخ یمینی). ما اگر باد غروری در سر داشتیم بیرون کردیم و سر با بندگی نهادیم. (ترجمهء تاریخ یمینی).
چند حدیث فلک و باد او
خاک تهی بر سر پرباد او.نظامی.
نبینی جز هوای خویش قوتم
بجز بادی نیابی در بروتم.نظامی.
هفت اختر بی آب را کز خاکیان خون میخورند
هم آب بر آتش زنم هم باد شاهان بشکنم(4).
مولوی (از جهانگیری) (از آنندراج).
عاقل از سر بنهد این مستی و باد
چون شنید انجام فرعونان و عاد.مولوی.
باده درده چند ازین باد غرور
خاک بر سر نفس بدفرجام را.حافظ.
|| نسیم :
زاغ بیابان گزید خود به بیابان سزید
باد بگل بر وزید گل بگل اندر غژید.کسائی.
ای باد بوی یوسف دلها بما رسان
یک نوبر از نهال دل ما بما رسان.خاقانی.
|| شکوه. ابهت. اهمیت(5) :
فزایندهء باد آوردگاه
فشانندهء خون ز ابر سیاه(6).فردوسی.
|| تندی. شدت. حدت :
ز ایران برفت و بشد تا بچین
دلش پر ز باد و سرش پر ز کین.فردوسی.
سخن چند بشنید و پاسخ نداد
دلش بود پر خشم و سر پر ز باد.فردوسی.
چو آگاه شد زآن سخن هفتواد
دلش گشت پردرد و سر پر ز باد.فردوسی.
همیشه از ایران بری یاد اوی
کجا شد کنون آتش و باد اوی.ناصرخسرو.
پند همی نشنوی و بند نبینی
دِلْت پر آتش که کرد و سَرْت پر از باد؟
ناصرخسرو.
نکوهش مکن چرخ نیلوفری را
برون کن ز سر باد خیره سری را.
ناصرخسرو.
|| نام فرشته ایست موکل بر تزویج و نکاح. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). نام فرشتهء موکل بر تدبیر مصالح روز باد. (جهانگیری) (شعوری). واتَ(7) یا وایو،(8) در سانسکریت و اوستا اسم مخصوص پروردگار و ایزد مخصوص عنصر باد است و نخستین پروردگاریست که نذور را میپذیرد. در وید (ودا) گاهی برای اسم خاص ایزد باد آمده است. در یشتها سه بار وات بمعنی فرشته آمده (مهریشت، فقرهء 9 و رشن یشت، فقرهء 4 و فروردین یشت فقرهء 47) (یشتها ج 2 ص 136). این کلمه از وا(9) بمعنی وزیدن مشتق است. و دو «ویو» هست: یکی نگهبان هوای پاک و سودبخش و دیگری دیویست مظهر هوای ناپاک و زیان آور و در فرگرد وندیداد صراحهً ازین دیو یاد شده و با دیو مرگ یکجا نام برده شده است. (یشتها ج 2 ص 137). || روز بیست ودویم از هر ماه شمسی باشد و تدبیر و مصالح آن روز بدو تعلق دارد. نیک است درین روز نو بریدن و نو پوشیدن و بر اسب نو سوار شدن. (برهان)(10)(جهانگیری) (آنندراج) :
همیشه تا بود از پیش رش مهر و سروش
چنانکه از پس بهرام، رام باشد و باد.رافعی.
می خور کت باد نوش بر سمن و پیل گوش
روز رش و رام و گوش روز خور و ماه و باد.
منوچهری.
بهنگام آبان مه و روز باد
فلک داد مر باب او را بباد.
زرتشت بهرام (از انجمن آرا).
چون بادروز، روز نشاط آمد ای نگار
شادی فزای هین و بده باده و بیار.
مسعودسعد.
و بمبارک روز سه شنبه دهم ماه صفر سنهء عشر و ستمائه (610 ه . ق.) موافق با روز باد ماه تیر سنهء ثلاث و ستمائه (630 ه . ش). در شهر بردسیر دارالملک آمد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 48).
|| آه و ناله. (برهان). آه. (آنندراج) (جهانگیری) (انجمن آرا) :
مهان شاه را خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین
ز چرخ فلک بر سرت باد سرد
نیارد گذشتن بروز نبرد.فردوسی.
چو خسرو گروی زره را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید.فردوسی.
غمین گشت و برزد خروشی بدرد
برآورد از دل یکی باد سرد.فردوسی.
یکی نامه بنوشت پر داغ و درد
پرآژنگ رخ لب پر از باد سرد.فردوسی.
بچنگ اندرون گرز و پولاد داشت
همه دل پر از آتش و باد داشت.فردوسی.
پر از باد لب دیدگان پر ز نم
که فرمان کی آید ز یزدان که دم.فردوسی.
چو چیزی که بودش بخورد و بداد
همی رفت ناشاد و لب پر ز باد.فردوسی.
تو اکنون سوی لشکرت بازشو
برافراز گردن بسالار نو
کز ایرانیان چند جستم نبرد
نزد پیش من کس جز از باد سرد.فردوسی.
بیاورد یکسر بشاپور داد
همی زیست یکچند لب پر ز باد.فردوسی.
برفتند از ایوان ژکان و دژم
لبان پر ز باد و روان پر ز غم.فردوسی.
ورا زآن سخن هیچ پاسخ نداد
دلش گشت پرخون و لب پر ز باد.فردوسی.
پر از آرزو دل لبان پر ز باد
همی داشت گفتار ایشان بیاد.فردوسی.
چو آگاه شد زآن سخن هفتواد
دلش گشت پردرد و لب پر ز باد.فردوسی.
سپهبد ز گفتار او گشت شاد
که دل پر ز کین داشت و لب پر ز باد.
فردوسی.
فرستاده آمد لبان پر ز باد
همه پاسخ پادشا کرد یاد.فردوسی.
همی رفت خون از تن خسته مرد
لبان پر ز باد و رخان لاژورد.فردوسی.
شدند اندر آن پهلوانان دژم
لبان پر ز باد ابروان پر ز خم.فردوسی.
چو بشنید زال این سخن بردمید
یکی باد سرد از جگر برکشید.فردوسی.
چو خسرو بدانگونه مهرش بدید
یکی باد سرد از جگر بر کشید.فردوسی.
ز ایران برفت و بشد تا بچین
دلش پر ز باد و سرش پر ز کین.فردوسی.
نشست از بر رخش رستم چو گرد
پر از خون دل و لب پر از باد سرد.
فردوسی.
چو شیده بر و یال رستم بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید.فردوسی.
نگه کرد چون کودکان را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید.فردوسی.
منه دل بدین گیتی(11) چاپلوس
که جمله فسونست(12) و باد و فسوس.
(گرشاسبنامه ص 181).
دو لبم از باد خشک، دو رخم از اشک تر
گونه ام از درد زرد، پیکرم از غم نزار.
مسعودسعد.
و چشم و روی بدستارچه پاک کرد و بادی سرد برکشید. (تاریخ بخارا).
بر ره کربلا باستادی
برکشیدی ز درد دل بادی.
سنائی (از آنندراج).
که دارد زهره در وادیّ تسلیم
که بادی بگذراند بر لب از بیم
همه جز خامشی راهی نداریم
که یک تن زهرهء آهی نداریم.
عطار (اسرارنامه).
اگر باد سرد نفس نگذرد
تف سینه جان در خروش آورد.(بوستان).
|| تعجب :
همی گفت شاه آن شگفتی که دید
بدیده ندیده نه از کس شنید
ز دریا و از گنگ دژ یاد کرد
لب نامداران پر از باد کرد.فردوسی.
|| بمعنی نابود و هیچ باشد. (برهان) (جهانگیری). بمعنی نابود و شوم باشد. (آنندراج). بمعنی نابود و معدوم باشد. (انجمن آرا). هدر. باطل. بیهوده. هبا. تلف :
شاد زی با سیاه چشمان شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد.رودکی.
دگر گفت کردار تو باد گشت
سر سرکشان از تو آزاد گشت.فردوسی.
ترا ای پسر پند من یاد باد
بجز گفت مادر دگر باد باد(13).فردوسی.
هر آنکس که هست از نژاد کیان
نباید که از باد یابد زیان.فردوسی.
هر آنگه که روز تو اندرگذشت
نهاده همه باد گردد بدشت.فردوسی.
کنون آنهمه باد شد پیش اوی
بپیچید جان بداندیش اوی.فردوسی.
چو بشنید خسرو بدان شاد گشت
همه رنجها بر دلش باد گشت.فردوسی.
در بسته را کس نداند گشاد
بدان رنج عمر تو گردد بباد.فردوسی.
بدو گفت کین روی و موی و نژاد
همی خواستی داد هر سه بباد.فردوسی.
بخاکش سپردند و شه نوشزاد
ز باد آمد و ناگهان شد بباد.فردوسی.
کنون عمر نزدیک هشتاد شد
امیدم بیکباره بر باد شد.فردوسی.
ز قلب سپه ویسه آواز داد
که شد تاج و تخت بزرگی بباد.فردوسی.
بسی رنج بردیم هر دو بهم
کنون دادی آنرا بباد و بدم.فردوسی.
بدانگه که خم گیردت یال و پشت
بجز باد چیزی نداری بمشت.فردوسی.
جهانا سراسر فسوسی و باد
بتو نیست مرد خردمند شاد.فردوسی.
سپهبد ز گفتار او شاد شد
سخن گفتن هر کسی باد شد.فردوسی.
که این تخت شاهی فسونست و باد
بدو جاودان دل نباید نهاد.فردوسی.
شها می خور اکنون و دل شاد دار
همه کار نابوده را باد دار.فردوسی.
بناکام باید بدشمن سپرد
همه رنج ما باد باید شمرد.فردوسی.
خردمند بهرام از آن شاد شد
همه دردها بر دلش باد شد.فردوسی.
چو بهرام بشنید از آن شاد گشت
همه رنجها بر تنش باد گشت.فردوسی.
بدو گفت کین عهد من یاد دار
همه گفت بدگوی را باد دار.فردوسی.
نه بر باد شد کشته پیروز شاه
کز اختر سر آمد برو سال و ماه.فردوسی.
چو بشنید شاپور از آن شاد گشت
همه رنجها پیش او باد گشت.فردوسی.
مکن بی گنه بر تن من ستم
که گیتی سپنجست و پر باد و دم.فردوسی.
کنون کار طلحند چون باد گشت
بنادانی و تیزی اندرگذشت.فردوسی.
چو بشنید برزوی ازو شاد گشت
همه رنج بر چشم او باد گشت.فردوسی.
و دیگر که گیتی فسانه ست و باد
چو خوابی که بیننده دارد بیاد.فردوسی.
ز تارک کنون آب برتر گذشت
غم و شادمانی همه باد گشت.فردوسی.
همه داد کرد و همه داد دید
ازیرا که گیتی همه باد دید.فردوسی.
دریغا که بدخواه دلشاد گشت
دریغا که رنجم همه باد گشت.فردوسی.
هر آنکس که ایمن شد و شاد گشت
غم و رنج او سربسر باد گشت
توانگر شد آنکس که دل راد گشت
درم گرد کردن بدل باد گشت.فردوسی.
اگر بخت مان برنگیرد فروغ
همه چاره باد است و مردی دروغ.فردوسی.
دگر گفت کردار تو باد گشت
سر سرکشان از تو آزاد گشت.فردوسی.
شود رنج این تخمهء ما بباد
بگفتار تو کهتر بد نژاد.فردوسی.
چو بشنید خسرو [پرویز] بدان شاد گشت
همه رنجها بر دلش باد گشت.فردوسی.
چو بشنید شاپور از آن شاد گشت
همه رنجها پیش او باد گشت.فردوسی.
بگفتند کاین رنج دادی بباد
سر نامور پر ز آتش مباد.فردوسی.
همه رنج او سربسر باد گشت
همه داد و دانش به بیداد گشت.فردوسی.
چو بشنید شاه آن سخن شاد گشت
گذشته سخن بر دلش باد گشت.فردوسی.
منیژه بدو [به بیژن] گفت دل شاد دار
همه کار نابوده را باد دار.فردوسی.
ز باد اندر آرد دهدْمان بدم
همی داد خوانیم و پیداستم.فردوسی.
پیش سلطان جهان از همه بابی که بود
سخن آنست که او گوید و باقی همه باد.
فرخی.
نیز چه خواهی دگر خوش بخور و خوش بزی
انده فردا مبر گیتی خوابست و باد.
منوچهری.
اگر خوارزمشاه آن نکردی لشکر بدان بزرگی بباد شدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). مرا چنین حالی پیش آمد و بخود مشغول شدم آنچه صوابست بکنید تا دشمن کامی نباشد این لشکر ما بباد نشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). احمد را و مرا بازگرفت و گفت این لشکر امروز بباد شده بود اگر من پای نیفشردمی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353).
همه دانند(14) کاین جهان فسوس
همه باد است و حیلت و دلغم.خطیری.
دریغا که بدخواه دلشاد گشت
دریغا که رنجت همه باد گشت.
(گرشاسبنامه).
چو از پادشاهیش یاد آیدت
دگر پادشاهی بباد آیدت.(گرشاسبنامه).
همه غم بباده شمردند باد
بجام دمادم گرفتند یاد.
(گرشاسبنامه).
بدیهای ایشان بیاد آمدش
اگر چند بدها بباد آمدش.
شمسی (یوسف و زلیخا).
وعدهء این چرخ همه باد بود
وعده رطب کرد و فرستاد تود.
ناصرخسرو (از آنندراج) (از انجمن آرا).
طاعت خلق باد باشد باد
کس گرفتار باد هیچ مباد.سنائی.
زآنکه از قاعدهء قسمت در پردهء راز
چرخ پیمایان دورند و ستاره شمران
همه باد است حدیث فلک و سیر نجوم
باده دارد همه خوشی و دگر باده خوران.
سنائی.
چون تو زآن فارغی تو را باد است.سنائی.
کسری و ترنج زر پرویز و به زرین
بر باد شده یکسر با خاک شده یکسان.
خاقانی.
میاجق با وی حیلتی کرد، گفت من دختر پسر تو میدهم... و او را خود دختر نبود... و آن
میغ مانندهء پنبه ست و ورا باد نَداف
هست سدکیس درونه که بدو پنبه زنند.
ابوالمؤید.
موی سر جغبوت و جامه ریمناک
وز درون سو باد سرد و بیمناک.رودکی.
پرّ کنده چنگ و چنگل ریخته
خاک گشته باد خاکش بیخته.رودکی.
گلیمی که خواهد ربودنْش باد
ز گردان بشخشد هم از بامداد.
ابوشکور (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 208).
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانند بر باد پیچ بازیگر.ابوشکور.
از باد روی خوید چو آبست موج موج
وز نوسه پشت ابر چو جزعست رنگ رنگ.
خسروانی.
عمر چگونه جهد از دست خلق
باد چگونه جهد از بادخون؟کسائی.
بشهر اندرون بانگ و فریاد خاست
بهر برزنی آتش و باد خاست.فردوسی.
کجا بردمد باد روز نبرد
که چشم سواران بپوشد بگرد.فردوسی.
نمانم که بادی بتو بگذرد
وگر موی بر تو هوا بشمرد.فردوسی.
برین گونه تا گشت خورشید زرد
ز هر سو همی گشت باد نبرد.فردوسی.
تو آن کن که از رسم شاهان سزد
نباید که بادی بدو بر وزد.فردوسی.
همان تخت پرویز ده لخت بود
جهان روشن از فر آن تخت بود...
زمستان که بودی گه باد و نم
بر آن تخت بر کس نبودی دژم.فردوسی.
هزاروصدوهژدهم سال گشت
چو بادی که آید بکوه و بدشت.فردوسی.
اگر تاب تیغم بجیحون رسد
وگر باد گرزم بهامون رسد...فردوسی.
بخفت او و از دشت برخاست باد
که کس باد از آنسان ندارد بیاد.فردوسی.
بباد حمله بهم برزنی مصاف عدو
چنانکه باز بهم برزند صفوف کلنگ.فرخی.
رادمردیّ و نیکنامی را
جز برای تو می نجنبد باد.فرخی.
در آخر روزگار آن باد جود لختی سست وزید. (تاریخ بیهقی).
دل ز بیم آنکه باد سرد بر تو بگذرد
روز و شب چونانکه ماهی را براندازی ز آب.
انوری.
بگفت این و برزد یکی باد سرد
برآورد گردون از او نیز گرد.نظامی.
حمله مان پیدا و ناپیداست باد
جان فدای آنکه ناپیداست باد.مولوی.
روح بیعلم چیست بادی سرد.اوحدی.
باد در نظر بنی اسرائیل. (سفر خروج 15:10). بدانکه باد شرقی اولاً برای نباتات مضر و کشتیها را نیز آفت رساند. (مزامیر 48:7). اما باد شمال سرد. (کتاب ایوب 37:9). و باد جنوب گرم. (انجیل لوقا 12:55). و باد جنوب مغرب زمین باران آور اما باد شمال آنرا قطع و دفع نماید. (امثال سلیمان 25:23). و توصیف باد شرقی در سفر پیدایش 41:6 و کتاب ایوب 1:19 و اشعیا 27:8 و ارمیا 4:11 - 13 و حزقیال 17:10 و 19:12 و 27:26 و هوشع 13:15 با کمال وضوح بیان گشته است.(2) و در بعضی از آیات کتاب مقدس لفظ باد وارد گشته و قصد از فانی نمودن و خشکانیدن میباشد چنانکه در مزامیر 103:16 وارد است «زیرا که باد بر آن می وزد و نابود میگردد» و بادهای گرم شرقی را باد شرقی گویند و عامیان آنرا شلوق نامند. منجمله باد سام است (مزامیر 11:6) که بسیار مضر و حرارتش با حرارت تنور افروخته لاف همسری و برابری زند و چون وزد هوا را با ذرات ریگ و خاک نرم تیره و تار گرداند و همواره مرگ از او بارد و شخص مسافر کمال سعی را بجا می آرد که از محل وزیدن آن باد دور باشد. و دور نیست که همین باد بود که عساکر شنخاریب را هلاک نمود زیرا که خداوند میفرماید: «اینک من گردبادی را می فرستم». و عدم تعیین محل وزیدن باد در یوحنا 3:8 مذکور است. (از قاموس کتاب مقدس).
- مثل باد و پشه؛ دو چیز غیرمتعادل در قوت و ضعف.
- امثال: بادآورده را باد می برد؛ آنچه بسهولت و رایگان بدست آید، زود تباه شود و از دست برود: که بادآورده را بادش برد باز.
|| مجازاً، بمعنی سرعت و سخت تند رفتن: مثل باد، چو باد، چون باد، مثل باد صرصر؛ عظیم بشتاب. بتندی. سخت تند. تند. زود. فی الفور :
این زن از دکان برون آمد چو باد
پس فلرزنگش بدست اندر نهاد.رودکی.
چو این مژده بشنید ازو کیقباد
بفرمود تا لشکرش همچو باد...فردوسی.
خروشان از آن جایگه بازگشت
تو گفتی که با باد همباز گشت.فردوسی.
بیامد دوان دیده بان از چکاد
که آمد ز ایران سواری چو باد.
فردوسی (از اسدی).
ز میلاد چون باد لشکر براند
بقنوج شد گنجش آنجا بماند.فردوسی.
وز آن سوی گرسیوز و بارمان
کشیدند لشکر چو باد دمان.فردوسی.
ابا خویشتن برد اولاد را
همی راند مر رخش چون باد را.فردوسی.
فرستاده آمد چو باد دمان
بر زال روشن دل و شادمان.فردوسی.
تو با لشکرت جنگ را ساز کن
سپه را بر این بر هم آواز کن...
من اینک پس نامه بر سان باد
بیایم دهم هرچه دارم بباد.فردوسی.
بزد کوس روئین و روزی بداد [قیصر روم]
بشد تا سر مرز ایران چو باد.فردوسی.
چو اکوانش از دور خفته بدید
یکی باد شد تا بدو دررسید.فردوسی.
بر آن نامه بر مهر زرین نهاد
هیونی برافکند بر سان باد.فردوسی.
قباد از پس پشت پیروز شاه
همی راند چون باد لشکر براه.فردوسی.
هم آنگه بنزد سیاوش چو باد
بیامد سواری ورا مژده داد.فردوسی.
چو شب تیره شد گردیه برنشست
چو گردی سرافراز گرزی بدست
برافکند پرمایه برگستوان
ابا جوشن و تیغ و ترک گوان
همی راند چون باد لشکر براه
به رخشنده روز و شبان سیاه.فردوسی.
بدان پرهنر زن بفرمود شاه
زن آمد بنزدیک اسب سیاه
بن نیزه را بر زمین بر نهاد
ببالای زین اندر آمد چو باد.فردوسی.
فرنگیس ترکی بسر بر نهاد
برفتند هر سه بکردار باد.فردوسی.
پیلان ترا رفتن باد است و تن کوه
دندان نهنگ و دل و اندیشهء کندا.عنصری.
همه بگذشت پاک بر تو چو باد
مال و ملک و تن درست و شباب.
ناصرخسرو.
اسب خود را یاوه داند آن جواد
واسب خود او را کشان کرده چو باد.
مولوی.
چو باد صبا زآن میان سیر کرد
نه سیری که بادش رسیدی بگرد.بوستان.
- با باد جفت گشتن؛ با باد همباز گشتن.
- با باد همبر شدن؛ سخت تند رفتن. بشتاب هرچه تمامتر رفتن :
چنین گفت رستم بایرانیان
کزین جنگ [با ترکان] ما را نیامد زیان...
یکی از شما سوی لشکر شوید
بکوشید و با باد همبر شوید
بگوئید چون من بجنبم ز جای
شما برفرازید سنج و درای.فردوسی.
شنید آنکه شد شاه ایران درشت
برادرْش بندوی ناگه بکشت...
خروشان از آنجایگه بازگشت
تو گفتی که با باد همباز گشت.فردوسی.
گرانمایه اسبی بدو داد و گفت
که با باد باید که گردی تو جفت.فردوسی.
- چون باد؛ بی اثر :
بر آن نامور تیرباران گرفت
کمانش کمین سواران گرفت.فردوسی.
جهانجوی در زیر پولاد بود
بخفتانْش بر تیر چون باد بود.فردوسی.
|| یکی از چهار عنصر باشد. (برهان)(3)(جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). یکی از آخشیجان چهارگانه. یکی از عناصر اربعهء قدما. هوا. دم. عناصر اربعه آتش است و باد و آب و خاک (یعنی هوا و آب و خاک و آتش) :
کوزهء سربسته اندر آب رفت
از دل پرباد فوق آب رفت.مولوی.
آن جخش ز گردنْش بیاویخته گوئی
خیکی است پر از باد بیاویخته از بار.
لبیبی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 209).
یکی آتشی برشده تابناک
میان باد و آب از بَرِ تیره خاک.فردوسی.
ز یاقوت سرخ است چرخ کبود
نه از باد و آب و نه از گرد و دود.فردوسی.
همای خردمند و به آفرید
که باد هوا روی ایشان ندید.فردوسی.
ز خورشید وز آب و از باد و خاک
نگردد تبه نام و گفتار پاک.فردوسی.
یلی شد که جستی ز تیغش گریغ
بدریا درون موج و بر باد میغ.اسدی.
هر مفلسی نشسته بصرافی
پرباد کرده مشکی و انبانی.ناصرخسرو.
آنکه تاند ز خاک تن کردن
باد را دفتر سخن کردن.
سنائی (از انجمن آرا).
گفت بر باد نه پی خاکی [براق]
تا زمینیت گردد افلاکی.نظامی.
دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک
حاصل آنست که چون طبل تهی پربادم.
سعدی (بدایع).
|| باد. نفحه. (منتهی الارب). پفو. فوت. پف :در این حدیث بود که تیری بیامد بر چشم فتاده... و یک چشم او برکند و به روی او فروافتاد، بنشست و آن چشم فتاده بر دست گرفت پیغمبر صلی اللهعلیه وسلم بدست مبارک خویش آن چشم فتاده باز جای نهاده و باد به وی دمید چشم وی درست شد. (بلعمی ترجمهء طبری). || نخوت و غرور و خودبینی. (برهان). نخوت و تکبر. (شرفنامهء منیری). نخوت و خودبینی و تکبر باشد. (جهانگیری). لیکن بمعنی تکبر و نخوت باد و بروت است نه مطلق باد چنانکه بعضی گفته اند. (آنندراج). نخوت. غرور. مفخرت. عجب. خودپسندی. فیس. کبر. تفرعن. بزرگ منشی: باد به بروت افکندن؛ تکبر و از خود گفتن. (لغت محلی شوشتر خطی). کبر نمودن: کلهء پرباد؛ متکبر. مغرور. ازخودراضی :
بدل گفت رستم که جز پیلسم
ز ترکان ندارد کسی باد و دم.فردوسی.
سپاه انجمن کرد و جوشن بداد
دلش پر ز رزم و سرش پر ز باد.فردوسی.
فراوان شنید ایچ پاسخ نداد
دلش خیره بینیم و سر پر ز باد.فردوسی.
چنین داد پاسخ ورا نوشزاد
که ای پیر فرتوت سر پر ز باد.فردوسی.
چو بشنید کآمد ز راه حرم
جهانگیر پیروز با باد و دم.فردوسی.
مکن بر تن و جان ما بر ستم
همی از تو بینم همه باد و دم.فردوسی.
نشست از بر اسب جنگی پشنگ
ز باد جوانی سرش پر ز جنگ.فردوسی.
چو سهراب بازآمد او را بدید
ز باد جوانی دلش بردمید.فردوسی.
اگر هم نبرد تو باشد پلنگ
بدرّد بدو پوست از باد جنگ.فردوسی.
کاندر فتد بجیحون با زور و باد و دم
غران بود چو تندر تند اندر آن میان.فرخی.
در سر شاه ملک این باد تکبر و تصلف احمد عبدالصمد نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 703). امیر دل خوش کرد و وی پیش آمد و خدمت کرد و بدیوان رسالت بازنشست ولکن آبش ریخته و باد بنشسته که نیز زهره نداشت سخن فراخ تر گفتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 530). احمد گفت این باد از حضرت آمده است باری یکچند پوشیده باید داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). امیر دیگر روز بار داد و سپاهسالار غازی با بادی دیگر بدرگاه آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص224). گفتم به ازین باید سری را که چون مسعود پادشاهی باد خوارزمشاهی در آن نهاد بباید بریدن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 337). اگر نه زیانی سخت بزرگ دارد نزدیک من آمد بر حکم عادت که همگان هر آدینه بر من بیامدندی بادی دیدم در سر وی که از آن تیزتر نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 337). پس از وفات پدر بر آنجمله رفته است تا باد پادشاهی بر سر وی [محمد] شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 216). پسر گوهرآگین شهره نوش بادی در سر کرده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 410). چون خواجهء بزرگ احمد دررسید مقرر گردانید تا باد حاسدان یکبارگی نشسته آید. (تاریخ بیهقی). و طاهر دبیر می نشست بدیوان رسالت با بادی و عظمتی سخت تمام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 51). و کارهای علی تگین راست کرده آید بجنگ یا بصلح که بادی در سر وی نهاده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285). راه رشد خود را بندید و آن باد در او شده بود و از آنجا دور نشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334).
چونکه نه مشغول کار خویش بُوی
باد عمل چون ز سر برون نهلی؟
ناصرخسرو.
بنشاند خاک حضرت تو باد مشک و بان
بشکست بار نعمت تو پشت حرص و آز.
روحی ولوالجی.
ز باد فقه و باد فقر، دین را هیچ نگشاید
میان دربند کاری را که این رنگ است آن آوا.
سنائی.
باد بیرون کن ز سر تا جمع گردی بهر آنک
خاک را جز باد نتواند پریشان داشتن.
سنائی.
اینهمه باد و بارنامه و لاف
داشتستم بدان کل ارزانی.سوزنی.
نه مرا باد حشمت و میری
نه مرا اسب و طوق سلطانی.سوزنی.
شد آبروی عاشقان از خوی آتشناک تو
بنشین و بنشان باد خویش ای جان پاکان خاک تو.
خاقانی.
آن باد که در دماغشان بود.
خاقانی (از آنندراج) (از انجمن آرا).
باد نخوت بتیغ آبدار از دماغ او بیرون کنیم. (ترجمهء تاریخ یمینی). ما اگر باد غروری در سر داشتیم بیرون کردیم و سر با بندگی نهادیم. (ترجمهء تاریخ یمینی).
چند حدیث فلک و باد او
خاک تهی بر سر پرباد او.نظامی.
نبینی جز هوای خویش قوتم
بجز بادی نیابی در بروتم.نظامی.
هفت اختر بی آب را کز خاکیان خون میخورند
هم آب بر آتش زنم هم باد شاهان بشکنم(4).
مولوی (از جهانگیری) (از آنندراج).
عاقل از سر بنهد این مستی و باد
چون شنید انجام فرعونان و عاد.مولوی.
باده درده چند ازین باد غرور
خاک بر سر نفس بدفرجام را.حافظ.
|| نسیم :
زاغ بیابان گزید خود به بیابان سزید
باد بگل بر وزید گل بگل اندر غژید.کسائی.
ای باد بوی یوسف دلها بما رسان
یک نوبر از نهال دل ما بما رسان.خاقانی.
|| شکوه. ابهت. اهمیت(5) :
فزایندهء باد آوردگاه
فشانندهء خون ز ابر سیاه(6).فردوسی.
|| تندی. شدت. حدت :
ز ایران برفت و بشد تا بچین
دلش پر ز باد و سرش پر ز کین.فردوسی.
سخن چند بشنید و پاسخ نداد
دلش بود پر خشم و سر پر ز باد.فردوسی.
چو آگاه شد زآن سخن هفتواد
دلش گشت پردرد و سر پر ز باد.فردوسی.
همیشه از ایران بری یاد اوی
کجا شد کنون آتش و باد اوی.ناصرخسرو.
پند همی نشنوی و بند نبینی
دِلْت پر آتش که کرد و سَرْت پر از باد؟
ناصرخسرو.
نکوهش مکن چرخ نیلوفری را
برون کن ز سر باد خیره سری را.
ناصرخسرو.
|| نام فرشته ایست موکل بر تزویج و نکاح. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). نام فرشتهء موکل بر تدبیر مصالح روز باد. (جهانگیری) (شعوری). واتَ(7) یا وایو،(8) در سانسکریت و اوستا اسم مخصوص پروردگار و ایزد مخصوص عنصر باد است و نخستین پروردگاریست که نذور را میپذیرد. در وید (ودا) گاهی برای اسم خاص ایزد باد آمده است. در یشتها سه بار وات بمعنی فرشته آمده (مهریشت، فقرهء 9 و رشن یشت، فقرهء 4 و فروردین یشت فقرهء 47) (یشتها ج 2 ص 136). این کلمه از وا(9) بمعنی وزیدن مشتق است. و دو «ویو» هست: یکی نگهبان هوای پاک و سودبخش و دیگری دیویست مظهر هوای ناپاک و زیان آور و در فرگرد وندیداد صراحهً ازین دیو یاد شده و با دیو مرگ یکجا نام برده شده است. (یشتها ج 2 ص 137). || روز بیست ودویم از هر ماه شمسی باشد و تدبیر و مصالح آن روز بدو تعلق دارد. نیک است درین روز نو بریدن و نو پوشیدن و بر اسب نو سوار شدن. (برهان)(10)(جهانگیری) (آنندراج) :
همیشه تا بود از پیش رش مهر و سروش
چنانکه از پس بهرام، رام باشد و باد.رافعی.
می خور کت باد نوش بر سمن و پیل گوش
روز رش و رام و گوش روز خور و ماه و باد.
منوچهری.
بهنگام آبان مه و روز باد
فلک داد مر باب او را بباد.
زرتشت بهرام (از انجمن آرا).
چون بادروز، روز نشاط آمد ای نگار
شادی فزای هین و بده باده و بیار.
مسعودسعد.
و بمبارک روز سه شنبه دهم ماه صفر سنهء عشر و ستمائه (610 ه . ق.) موافق با روز باد ماه تیر سنهء ثلاث و ستمائه (630 ه . ش). در شهر بردسیر دارالملک آمد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 48).
|| آه و ناله. (برهان). آه. (آنندراج) (جهانگیری) (انجمن آرا) :
مهان شاه را خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین
ز چرخ فلک بر سرت باد سرد
نیارد گذشتن بروز نبرد.فردوسی.
چو خسرو گروی زره را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید.فردوسی.
غمین گشت و برزد خروشی بدرد
برآورد از دل یکی باد سرد.فردوسی.
یکی نامه بنوشت پر داغ و درد
پرآژنگ رخ لب پر از باد سرد.فردوسی.
بچنگ اندرون گرز و پولاد داشت
همه دل پر از آتش و باد داشت.فردوسی.
پر از باد لب دیدگان پر ز نم
که فرمان کی آید ز یزدان که دم.فردوسی.
چو چیزی که بودش بخورد و بداد
همی رفت ناشاد و لب پر ز باد.فردوسی.
تو اکنون سوی لشکرت بازشو
برافراز گردن بسالار نو
کز ایرانیان چند جستم نبرد
نزد پیش من کس جز از باد سرد.فردوسی.
بیاورد یکسر بشاپور داد
همی زیست یکچند لب پر ز باد.فردوسی.
برفتند از ایوان ژکان و دژم
لبان پر ز باد و روان پر ز غم.فردوسی.
ورا زآن سخن هیچ پاسخ نداد
دلش گشت پرخون و لب پر ز باد.فردوسی.
پر از آرزو دل لبان پر ز باد
همی داشت گفتار ایشان بیاد.فردوسی.
چو آگاه شد زآن سخن هفتواد
دلش گشت پردرد و لب پر ز باد.فردوسی.
سپهبد ز گفتار او گشت شاد
که دل پر ز کین داشت و لب پر ز باد.
فردوسی.
فرستاده آمد لبان پر ز باد
همه پاسخ پادشا کرد یاد.فردوسی.
همی رفت خون از تن خسته مرد
لبان پر ز باد و رخان لاژورد.فردوسی.
شدند اندر آن پهلوانان دژم
لبان پر ز باد ابروان پر ز خم.فردوسی.
چو بشنید زال این سخن بردمید
یکی باد سرد از جگر برکشید.فردوسی.
چو خسرو بدانگونه مهرش بدید
یکی باد سرد از جگر بر کشید.فردوسی.
ز ایران برفت و بشد تا بچین
دلش پر ز باد و سرش پر ز کین.فردوسی.
نشست از بر رخش رستم چو گرد
پر از خون دل و لب پر از باد سرد.
فردوسی.
چو شیده بر و یال رستم بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید.فردوسی.
نگه کرد چون کودکان را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید.فردوسی.
منه دل بدین گیتی(11) چاپلوس
که جمله فسونست(12) و باد و فسوس.
(گرشاسبنامه ص 181).
دو لبم از باد خشک، دو رخم از اشک تر
گونه ام از درد زرد، پیکرم از غم نزار.
مسعودسعد.
و چشم و روی بدستارچه پاک کرد و بادی سرد برکشید. (تاریخ بخارا).
بر ره کربلا باستادی
برکشیدی ز درد دل بادی.
سنائی (از آنندراج).
که دارد زهره در وادیّ تسلیم
که بادی بگذراند بر لب از بیم
همه جز خامشی راهی نداریم
که یک تن زهرهء آهی نداریم.
عطار (اسرارنامه).
اگر باد سرد نفس نگذرد
تف سینه جان در خروش آورد.(بوستان).
|| تعجب :
همی گفت شاه آن شگفتی که دید
بدیده ندیده نه از کس شنید
ز دریا و از گنگ دژ یاد کرد
لب نامداران پر از باد کرد.فردوسی.
|| بمعنی نابود و هیچ باشد. (برهان) (جهانگیری). بمعنی نابود و شوم باشد. (آنندراج). بمعنی نابود و معدوم باشد. (انجمن آرا). هدر. باطل. بیهوده. هبا. تلف :
شاد زی با سیاه چشمان شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد.رودکی.
دگر گفت کردار تو باد گشت
سر سرکشان از تو آزاد گشت.فردوسی.
ترا ای پسر پند من یاد باد
بجز گفت مادر دگر باد باد(13).فردوسی.
هر آنکس که هست از نژاد کیان
نباید که از باد یابد زیان.فردوسی.
هر آنگه که روز تو اندرگذشت
نهاده همه باد گردد بدشت.فردوسی.
کنون آنهمه باد شد پیش اوی
بپیچید جان بداندیش اوی.فردوسی.
چو بشنید خسرو بدان شاد گشت
همه رنجها بر دلش باد گشت.فردوسی.
در بسته را کس نداند گشاد
بدان رنج عمر تو گردد بباد.فردوسی.
بدو گفت کین روی و موی و نژاد
همی خواستی داد هر سه بباد.فردوسی.
بخاکش سپردند و شه نوشزاد
ز باد آمد و ناگهان شد بباد.فردوسی.
کنون عمر نزدیک هشتاد شد
امیدم بیکباره بر باد شد.فردوسی.
ز قلب سپه ویسه آواز داد
که شد تاج و تخت بزرگی بباد.فردوسی.
بسی رنج بردیم هر دو بهم
کنون دادی آنرا بباد و بدم.فردوسی.
بدانگه که خم گیردت یال و پشت
بجز باد چیزی نداری بمشت.فردوسی.
جهانا سراسر فسوسی و باد
بتو نیست مرد خردمند شاد.فردوسی.
سپهبد ز گفتار او شاد شد
سخن گفتن هر کسی باد شد.فردوسی.
که این تخت شاهی فسونست و باد
بدو جاودان دل نباید نهاد.فردوسی.
شها می خور اکنون و دل شاد دار
همه کار نابوده را باد دار.فردوسی.
بناکام باید بدشمن سپرد
همه رنج ما باد باید شمرد.فردوسی.
خردمند بهرام از آن شاد شد
همه دردها بر دلش باد شد.فردوسی.
چو بهرام بشنید از آن شاد گشت
همه رنجها بر تنش باد گشت.فردوسی.
بدو گفت کین عهد من یاد دار
همه گفت بدگوی را باد دار.فردوسی.
نه بر باد شد کشته پیروز شاه
کز اختر سر آمد برو سال و ماه.فردوسی.
چو بشنید شاپور از آن شاد گشت
همه رنجها پیش او باد گشت.فردوسی.
مکن بی گنه بر تن من ستم
که گیتی سپنجست و پر باد و دم.فردوسی.
کنون کار طلحند چون باد گشت
بنادانی و تیزی اندرگذشت.فردوسی.
چو بشنید برزوی ازو شاد گشت
همه رنج بر چشم او باد گشت.فردوسی.
و دیگر که گیتی فسانه ست و باد
چو خوابی که بیننده دارد بیاد.فردوسی.
ز تارک کنون آب برتر گذشت
غم و شادمانی همه باد گشت.فردوسی.
همه داد کرد و همه داد دید
ازیرا که گیتی همه باد دید.فردوسی.
دریغا که بدخواه دلشاد گشت
دریغا که رنجم همه باد گشت.فردوسی.
هر آنکس که ایمن شد و شاد گشت
غم و رنج او سربسر باد گشت
توانگر شد آنکس که دل راد گشت
درم گرد کردن بدل باد گشت.فردوسی.
اگر بخت مان برنگیرد فروغ
همه چاره باد است و مردی دروغ.فردوسی.
دگر گفت کردار تو باد گشت
سر سرکشان از تو آزاد گشت.فردوسی.
شود رنج این تخمهء ما بباد
بگفتار تو کهتر بد نژاد.فردوسی.
چو بشنید خسرو [پرویز] بدان شاد گشت
همه رنجها بر دلش باد گشت.فردوسی.
چو بشنید شاپور از آن شاد گشت
همه رنجها پیش او باد گشت.فردوسی.
بگفتند کاین رنج دادی بباد
سر نامور پر ز آتش مباد.فردوسی.
همه رنج او سربسر باد گشت
همه داد و دانش به بیداد گشت.فردوسی.
چو بشنید شاه آن سخن شاد گشت
گذشته سخن بر دلش باد گشت.فردوسی.
منیژه بدو [به بیژن] گفت دل شاد دار
همه کار نابوده را باد دار.فردوسی.
ز باد اندر آرد دهدْمان بدم
همی داد خوانیم و پیداستم.فردوسی.
پیش سلطان جهان از همه بابی که بود
سخن آنست که او گوید و باقی همه باد.
فرخی.
نیز چه خواهی دگر خوش بخور و خوش بزی
انده فردا مبر گیتی خوابست و باد.
منوچهری.
اگر خوارزمشاه آن نکردی لشکر بدان بزرگی بباد شدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). مرا چنین حالی پیش آمد و بخود مشغول شدم آنچه صوابست بکنید تا دشمن کامی نباشد این لشکر ما بباد نشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). احمد را و مرا بازگرفت و گفت این لشکر امروز بباد شده بود اگر من پای نیفشردمی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353).
همه دانند(14) کاین جهان فسوس
همه باد است و حیلت و دلغم.خطیری.
دریغا که بدخواه دلشاد گشت
دریغا که رنجت همه باد گشت.
(گرشاسبنامه).
چو از پادشاهیش یاد آیدت
دگر پادشاهی بباد آیدت.(گرشاسبنامه).
همه غم بباده شمردند باد
بجام دمادم گرفتند یاد.
(گرشاسبنامه).
بدیهای ایشان بیاد آمدش
اگر چند بدها بباد آمدش.
شمسی (یوسف و زلیخا).
وعدهء این چرخ همه باد بود
وعده رطب کرد و فرستاد تود.
ناصرخسرو (از آنندراج) (از انجمن آرا).
طاعت خلق باد باشد باد
کس گرفتار باد هیچ مباد.سنائی.
زآنکه از قاعدهء قسمت در پردهء راز
چرخ پیمایان دورند و ستاره شمران
همه باد است حدیث فلک و سیر نجوم
باده دارد همه خوشی و دگر باده خوران.
سنائی.
چون تو زآن فارغی تو را باد است.سنائی.
کسری و ترنج زر پرویز و به زرین
بر باد شده یکسر با خاک شده یکسان.
خاقانی.
میاجق با وی حیلتی کرد، گفت من دختر پسر تو میدهم... و او را خود دختر نبود... و آن