باخبر
[خَ بَ] (ص مرکب) آگاه. مطلع. واقف. مستحضر. خبردار. (آنندراج). ملتفت. هوشیار. (ناظم الاطباء) :
نجات آخرت را چاره گر باش
درین منزل ز رفتن باخبر باش.نظامی.
جمله گفتند ای حکیم با خبر
الحذر دع لیس یُغنی عن قدر.مولوی.
اولیا اطفال حقند ای پسر
در حضور و غیب ایشان باخبر.مولوی.
چون تعلق یافت نان با بوالبشر
نان مرده زنده گشت و با خبر.مولوی.
دمی سوزناک از دل باخبر
قویتر که هفتاد تیر(1) و تبر.(بوستان).
گفتم تعالی الله از دوران باخبر در حضور و نزدیکان بی بصر دور. (گلستان).
گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست
خبر از دوست ندارد که ز خود باخبر است.
سعدی (طیبات).
درد نهانی بکه گویم که نیست
باخبر از درد من الا خبیر.سعدی (طیبات).
نخواستم که هیچکس از متعلقان از حال من باخبر شود. (انیس الطالبین نسخهء خطی مؤلف ص 30). از اخبار و احوال ملوک و ملک واقف و باخبر. (ترجمهء محاسن اصفهان ص 96).
- باخبر ساختن برق؛ سر دادن تفنگ، و این را سلام تفنگ نیز گویند. سلیم گوید :
برق آه از حال ما سازد بتان را باخبر
نامهء آشفتگان هم چون نگهبان آتش است.
(آنندراج).
- باخبر شدن؛ آگاه شدن. مطلع شدن.
- باخبر کردن؛ باخبر ساختن. مطلع کردن.
(1) - ن ل: تیغ.
نجات آخرت را چاره گر باش
درین منزل ز رفتن باخبر باش.نظامی.
جمله گفتند ای حکیم با خبر
الحذر دع لیس یُغنی عن قدر.مولوی.
اولیا اطفال حقند ای پسر
در حضور و غیب ایشان باخبر.مولوی.
چون تعلق یافت نان با بوالبشر
نان مرده زنده گشت و با خبر.مولوی.
دمی سوزناک از دل باخبر
قویتر که هفتاد تیر(1) و تبر.(بوستان).
گفتم تعالی الله از دوران باخبر در حضور و نزدیکان بی بصر دور. (گلستان).
گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست
خبر از دوست ندارد که ز خود باخبر است.
سعدی (طیبات).
درد نهانی بکه گویم که نیست
باخبر از درد من الا خبیر.سعدی (طیبات).
نخواستم که هیچکس از متعلقان از حال من باخبر شود. (انیس الطالبین نسخهء خطی مؤلف ص 30). از اخبار و احوال ملوک و ملک واقف و باخبر. (ترجمهء محاسن اصفهان ص 96).
- باخبر ساختن برق؛ سر دادن تفنگ، و این را سلام تفنگ نیز گویند. سلیم گوید :
برق آه از حال ما سازد بتان را باخبر
نامهء آشفتگان هم چون نگهبان آتش است.
(آنندراج).
- باخبر شدن؛ آگاه شدن. مطلع شدن.
- باخبر کردن؛ باخبر ساختن. مطلع کردن.
(1) - ن ل: تیغ.