با

معنی با
(حرف اضافه) ابا. پهلوی، اپاک. (حاشیهء برهان چ معین). بمعنی مع، است که بجهت مصاحبت باشد. (برهان). مع. (منتهی الارب). بمعنی مع چنانکه گوئی اسپی با زین مکلل خریدم. (غیاث) (آنندراج) (انجمن آرا). بفتح اول با الف کشیده بمعنی مع است که برای مصاحبت باشد. (هفت قلزم). و بمعانی همراهی، مصاحبت، معیت، بانضمام و بضمیمه آید :
بتا نگارا از چشم بد بترس و مکن
چرا نداری با خویشتن تو چشم پنام.
شهید.
از او بی اندهی بگزین و شادی با تن آسانی
به تیمار جهان دل را چرا باید که بخسانی.
رودکی.
خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله
گیتی بآرام اندر و مجلس ببانگ و ولوله.
شاکربخاری.
بفشان به تارم اندر مر ترک خویش را
با چنگ سغدیانه و با بالغ و کدو.عماره.
با چنگ سغدیانه و با بالغ و کتاب
آمد بخان چاکر خود خواجه با صواب.
عماره.
ز بهر طلایه یکی کینه توز
فرستاد با لشکری رزم یوز.فردوسی.
شب و روز با برزوی شیرگیر
بگرز و به نیزه بشمشیر و تیر.فردوسی.
ز کار گزارش چو داد آگهی
وزان کینه با تاج شاهنشهی.فردوسی.
چو گودرز با زنگهء شاوران
چو رهام و گرگین و جنگاوران.فردوسی.
گیا رست با چند گونه درخت
بزیر اندر آمد سرانشان ز بخت.فردوسی.
چو کیخسرو آمد [ از توران ] بر شهریار
جهان گشت پربوی و رنگ و نگار...
همه یال اسبان پر از مشک و می
شکر با درم ریخته زیر پی.فردوسی.
برفتند با زیجها در کنار
بپرسید شاه از گو اسفندیار.فردوسی.
همیرفت با او [ سیاوش ] تهمتن بهم
بدان تا سپهبد نباشد دژم.فردوسی.
به ایرانیان گفت کان پاک زن [ کردیه ]
مگر نیست با این بزرگ انجمن.فردوسی.
همه روزه با دخت قیصر بدی
هم او بر شبستانش مهتر بدی.فردوسی.
ز شاهان برنای سیصد سوار
همی راند با نامور شهریار.
همه جامه ها سرخ و زرد و بنفش
شهنشاه با کاویانی درفش.فردوسی.
پس آن نامهء شوی با خط شاه
نهانی بدو داد و بنمود راه.فردوسی.
ز جیحون گذر کرد خود با سپاه
بیامد گرازان سوی رزمگاه.فردوسی.
چو بشنید شاه یمن با مهان
بیامد بر شهریار جهان.فردوسی.
چو برداشت ز آنجا جهاندار شاه
جوانان برفتند با او براه.فردوسی.
بیاورد از آن پس نثار گران
هم آن کس که بودند با او سران.فردوسی.
همه نیکیت باید آغاز کرد
چو با نیکنامان بوی در نبرد.فردوسی.
از آن حصار سوی شار روی کرد و برفت
سپاه را همه بگذاشت با سپهسالار.فرخی.
این رقعه بخط بنده با بنده حجت است. (تاریخ بیهقی). با وی کوکبه ای بود... چنانکه بروزگار سلطان جز نوبتیان کسی نماند. (تاریخ بیهقی). استادم به تهنیت برنشست و من با وی آمدم. (تاریخ بیهقی). حاجب بکتکین... سوی غزنین رفت... تا ازآنجا سوی بلخ رود با والدهء سلطان مسعود. (تاریخ بیهقی). من [ عبدالرحمن قوال ] نیز با یارم برفتم. (تاریخ بیهقی). مجمزّی دررسید با نامه ای، نامه ای بود به خط سلطان مسعود به برادر. (تاریخ بیهقی). چون برنشستندی.... محمد و یوسف... در پیش امیرمسعود بودندی با حاجبی که نامزد بود. (تاریخ بیهقی). بتن عزیز خویش پیش کار برفت با غلامان و پیادگان و تکبیر کردند. (تاریخ بیهقی). بایتکین...با خویشتن صدوسی تن طاوس آورده بود. (تاریخ بیهقی). فرمود تا از آن طاوسان چند نر و ماده با خویشتن آرم. (تاریخ بیهقی). امیر مسعود را با خویشتن برده بود. (تاریخ بیهقی). رفت بجانب خراسان... با گروهی که محتشمانند. (تاریخ بیهقی). چون از در کوشک بازگشتی کوکبه ای سخت بزرگ با وی بودی. (تاریخ بیهقی). مردی معتمد را از بطانهء خویش نامزد کرد تا با معتمد مأمون بشد. (تاریخ بیهقی). و طرفه آن بود که از عراق گروهی را با خویشتن بیاورده بودند... (تاریخ بیهقی). شرط آن است که...دوهزار غلام سوار آراسته با ساز و آلت تمام. (تاریخ بیهقی). چون قصد ری کرد [ محمود ] و ما با وی بودیم... (تاریخ بیهقی). میخواستیم [ مسعود ] که وی [ آلتونتاش ] را با خویشتن به بلخ بریم. (تاریخ بیهقی). این سخن از ضعف نمی گویم بدین لشکر بزرگ که با من است. (تاریخ بیهقی). حجاج بن یوسف از روی دیگر برآمد با لشکر بسیار. (تاریخ بیهقی). قاضی بوطاهر را با خویشتن ببری تا هر دو عقد کرده آید. (تاریخ بیهقی). حسنک از نشابور برفت و کوکبهء بزرگ با وی از قضات. (تاریخ بیهقی). بوالحسن بر هوای زنی با غلامی بنشابور بازآمد. (تاریخ بیهقی). چون یکپاسی از شب بماند آلتونتاش با خاصگان خویش برنشست و برفت. (تاریخ بیهقی). درساعت آلتونتاش برنشست و عبدوس را یک دو فرسنگ با خویشتن برد. (تاریخ بیهقی). مرا با خویشتن در صدر بنشاند و خوردنی را خوانی نهادند سخت نیکوی. (تاریخ بیهقی). تو پیش ما بکاری با ندیمان پیش باید آمد تا چون وقت باشد ترا نشانده آید. (تاریخ بیهقی). مردم غوری... بر سر آن کوه پدید آمدند با سلاح تمام. (تاریخ بیهقی). با این دو مقدم بسوی ولایت خویش بازگشت. (تاریخ بیهقی). بودند پیوسته تا بیرون بودی با ندیمان. (تاریخ بیهقی). بونصر بستی... خواجه را خدمتها کرده است... و با وی ببلخ آمده بود. (تاریخ بیهقی). پس از عید دوازده روزنامه رسید از... اعیان لشکر که به تکیناباد بودند با برادر ما. (تاریخ بیهقی). برادر ما را بر آن داشتند که رسول ما را بازگردانید و رسولی با وی نامزد کردند با مشتی عشوه و پیغام که ولیعهد پدر، ویست. (تاریخ بیهقی). آزادمرد ابواحمد برخاست با خادم رفت. (تاریخ بیهقی). از اتفاق نادر سرهنگ علی عبدالله و ابوالنجم ایاز... از غزنین اندررسیدند با بیشتر غلام سرائی. (تاریخ بیهقی). امیر حرکت کرد... بر جانب بلخ بر راه بادغیس و گنج روستا با جمله لشکر. (تاریخ بیهقی). امیر حرکت کرد... بر جانب بلخ... و خوارزمشاه آلتونتاش با وی بود اندیشمند. (تاریخ بیهقی). پس از رسیدن ما بنشابور رسول خلیفه دررسید با عهد و لوا. (تاریخ بیهقی). روز سیم حاجب برنشست و نزدیک تر قلعه رفت و پیل با مهد آنجا بردند. (تاریخ بیهقی). رایش به هرات قرار گرفت که لشکر به مکران فرستد با سالاری محتشم. (تاریخ بیهقی). روز هشتم چاشتگاه فراخ امیرمسعود در صفهء سرای عدنانی نشسته بود با ندیمان. (تاریخ بیهقی). به هشتی بر درگاه نشسته بود با دیگر حجاب و حشم. (تاریخ بیهقی). مهم صاحبدیوانی غزنه بدو داده آمد با ضیاع خاص. (تاریخ بیهقی). صواب آن است که با من بروی و آن خداوند را ببینی. (تاریخ بیهقی). افسون این مرد بزرگوار در وی کار کرد و با وی بیامد. (تاریخ بیهقی). خواجه... گفت شنودم که با امیر برفتی سبب بازگشتن چه بود. (تاریخ بیهقی).
با کسان بودنت چه سود کند
که بگور اندرون شدن تنهاست.
(از تاریخ بیهقی).
بیچاره مشکبید شده عریان
با گوشوار و قرطهء دیبا شد.ناصرخسرو.
گاهی عروس وار به پیش آید
با گوشوار و یاره و با افسر.ناصرخسرو.
آنجا هنر بکار و فضایل نه خواب و خور
پس خواب و خور ترا و خرد با هنر مرا.
ناصرخسرو.
قاضی ار با ما نشیند برفشاند دست را.سعدی.
با ام حبیبه حفصه بود و زینب
میمونه صفیه بوده، ام سلمه.نصاب.
|| فردوسی ترکیب «با می بدست» و «با می بچنگ» و «با جام بچنگ» را بسیار آورده است و از آن حال و حالت استنباط شود :
که ایشان همه میگسارند و مست
شب و روز باشند با می بدست.فردوسی.
از انده در باردادن ببست
ندیدش کسی نیز با می بدست.فردوسی.
ببودند یک هفته با می بدست
ازو شادمان تاج و تخت و نشست.فردوسی.
می آورد و میخواره با بوی و رنگ
نشستند با جام زرین بچنگ.فردوسی.
ببودند یکهفته با می بدست
گهی خرم و شاددل گاه مست.فردوسی.
دو روز اندر آن کارها شد درنگ
همی بود بهرام با می بچنگ.فردوسی.
ببود آن شب تیره با می بدست
همان لنبک آبکش می پرست.فردوسی.
ببودند یک هفته با می بدست
بیاراستند بزمگاه نشست.فردوسی.
بیک هفته با جام می بد بدست
به مازندران کرد جای نشست. فردوسی.
همی بود یک هفته با می بدست
خوش و خرم آمدش جای نشست.
فردوسی.
ببودند یک هفته با می بدست
همه شاد و خرم بجای نشست.فردوسی.
|| و بمعنی «ب » بفتح بای ابجد. (برهان) بمعنی «ب » بیاید چنانکه گویند: با یاد آمد؛ یعنی بیاد آمد. (آنندراج) (انجمن آرا). بمعنی «به» بفتح موحدهء تحتانی. (هفت قلزم): سرخی که با زردی زند : فانسیه الشیطان؛ دیو فراموش کرد آن غلام را تا با یاد نیامدش. (ترجمه تفسیر طبری). اکنون با خبر این کتاب بازشویم که خدای تعالی عیسی را چگونه بآسمان برد. (ترجمهء طبری بلعمی).
گفت با خرگوش خانه خان من
خیز و خاشاکت از او بیرون فکن.رودکی.
ای بلبل خوش آوا آوا ده
ای ساقی آن قدح را با ما ده.رودکی.
دل گور بردوخت با پشت شیر
پر از خون هزبر از بر و گور زیر.فردوسی.
وزان پس چنین گفت با کدخدای
که ای مرد روشندل و پاکرای.فردوسی.
یکی شارسان دید و جائی بزرگ
براندند با پویه اسبان چو گرگ.فردوسی.
دوان کودکان از پس او [ گوی ] چو شیر
چو گشتند نزدیک با اردشیر.فردوسی.
چنین گفت با موبدآن نامدار
که کی برگذشتند آندو سوار؟فردوسی.
چنین تا از آن بیشه و مرغزار
یکایک همه گفت با شهریار.فردوسی.
چنین گفت با پهلوان پور زال
چو دیدش ابر پیل و با کتف و یال.فردوسی.
درفش و سپه با برادر سپرد
بجز گستهم نیز کس را نبرد.فردوسی.
کرا گردش روز با کام نیست
ورا مرگ با زندگانی یکی است.فردوسی.
چو زو تنگ شد با دل اندیشه کرد
که گر شاه را گویم اندر نبرد.فردوسی.
راست گفتی بدستش اندر گشت
جام با رنگ شعلهء آذر.فرخی.
با درفش ارتپانچه خواهی زد
بازگردد بتو هرآینه بد.عنصری.
من ترا هرگز با شوی ندادستم
وز بداندیشی پایت نگشادستم.منوچهری.
آید بسوی او ز همه خلق محمدت
چون با نشیمن آید مرغ نشیمنی.منوچهری.
گهرت بد بد با سوی گهر گشتی
همچنان مادر خود بارآور گشتی.
منوچهری.
و دو دروازه است شهر را یکی سوی شرق که رو با مکه دارد و دیگری سوی مغرب که رو با دریا دارد. (تاریخ سیستان).
چو مال خویش با دزدان سپاری
از آنان بیش یابی استواری.
(ویس و رامین).
آن نخستین چون گواه عدل است و راستگو که آنچه شنوده بلند با حاکم بگوید. (تاریخ بیهقی). چون خداوند... به بنده مثال داده تا بنده بمکاتبت صلاحی بازنماید یک نکته بگفت با این معتمد. (تاریخ بیهقی). آلتونتاش با بنده نکته ای چند بگفته است. (تاریخ بیهقی). هرچند رفته بود بامن [ بوالحسن]بگفت [ مسعود ]. (تاریخ بیهقی). آلتونتاش... عبدوس را یک دو فرسنگ با خویشتن برد یعنی که با وی سخنی چند فریضه دارم با وی گفت و بازگردانید. (تاریخ بیهقی). میخواستیم [ مسعود ] وی [ آلتونتاش ] را با خویشتن به بلخ بریم...در مهمات ملکی که در پیش داریم با رای روشن وی رجوع کنیم. (تاریخ بیهقی). وی [ عقل ] چون حاکم است که در کارها رجوع با وی کنند. (تاریخ بیهقی). اگر امیر در این جنگ با ما مساعدت کند...ولایتی سخت با نام... بنام فرزندی از آن او کرده آید. (تاریخ بیهقی). این حال با نوشتکین خادم بگفت. (تاریخ بیهقی). هر بنده ای که خدای... او را خردی روشن داد و با آن خرد که دوست حقیقی اوست احوال را عرض کند... بتواند دانست که نیکوکاری چیست. (تاریخ بیهقی). آنچه برفت و گفت با کسری گفتند. (تاریخ بیهقی). چنین دانم که دیدار با قیامت افتاد. (تاریخ بیهقی). منشور توقیع شد و نامه ها نبشته آمد با احمد عبدالصمد و حشم تا کدخدای باشد. (تاریخ بیهقی). پس براند و با یکدیگر رسیدند. (تاریخ بیهقی). حسنک...جبه ای داشت بی بند حبری رنگ با سیاه میزد. (تاریخ بیهقی). فوج فوج آمدن گرفتند ... و هر دو لشکر با هم برآمیخت. (تاریخ بیهقی). خشت بینداخت [ مسعود ] و شیر خویشتن را دزدید تا خشت با وی نیامد. (تاریخ بیهقی). و علی برخاست ساعتی با جانبی رفت و بنشست تا دیگرباره پیغمبر را غش آمد. (قصص الانبیاء ص 240). چون کاروان روان شدی وی به کاروانگاه میگشتی اگر چیزی فراموش کردندی با کاروان آوردی. (قصص الانبیاء ص227). اسکندر چون این بشنید درماند و پناه با خدای عز و جل برد. (اسکندرنامهء خطی نسخهء نفیسی). اما بعهد سلطان شهید الپ ارسلان... این رودان با کرمان گذاشت. (فارسنامهء ابن البلخی ص 121). و شاپور را خبر داد که حال چگونه است تا او از آنجا بگریخت و با لشکرگاه خود رفت. (فارسنامهء ابن البلخی ص70). و بسیار خزاین و مالها از آن شاپور برداشت و شاپور با میانهء مملکت آمد و لشکرهای جهان بر وی جمع شدند. (فارسنامهء ابن البلخی ص71). رسول با نزدیک منذر آمد. منذر گفت سخن آن است که او میگوید. (فارسنامهء ابن البلخی ص76). هر چه بظلم یا بطریق اباحت از مردم ستده بودند با ایشان دادند و املاک مردمان که غصب کرده بود جمله با ارباب دادند. (فارسنامهء ابن البلخی ص91). و این یوسانوس چون باز با قسطنطنیه رسید کیش ترسائی تازه گردانید. (فارسنامهء ابن البلخی ص71). تا او از آنجا بگریخت و با لشکرگاه خود رفت. (فارسنامهء ابن البلخی ص70). و اپرویز هم از پدر بگریخت و با آذربیجان رفت. (فارسنامهء ابن البلخی ص99).... و چون خبر این فتح با عمر بن الحظاب رسید خرم گشت. (فارسنامهء ابن البلخی ص113). بعون الله و حسن توفیقه آمدیم با حدیث پارس. (فارسنامهء ابن البلخی ص113). و خزانه ها را در چهار کشتی بزرگ نهاد تا با اسکندریه برند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 104). و شهربراز کلیدهای این شهرها با غنیمتها و مالهای بی اندازه با اپرویز فرستاد. (فارسنامهء ابن البلخی ص104). پس ابن عفان عثمان ولایت بصره با ابوموسی اشعری سپرد. (فارسنامهء ابن البلخی ص116). آمدیم با سر قصه. (فارسنامهء ابن البلخی ص 10). ناگاه شیری قصد این مرد کرد او هنوز بول تمام نکرده برخاست و با شیر برآویخت و شیر را هلاک کرد و با جا نشست که بول تمام کند. (مجمل التواریخ). یک روز فضل بن یحیی از سرای خلیفه با خانه همی شد. (تاریخ بخارا). و سپاه را بدارید و هر که از آنجا با امان آید امان دهید و نیکو دارید. (تاریخ بخارای نرشخی ص104). و اسماعیل را آنجا رها کرد و او با شام شد و آنجا وفاتش ببود. (تفسیر ابوالفتوح). و بلفتوح اسفرائینی را از حضرت خلافت مهجور کردند و به پیرانه سر با اسفرائین فرستادند. (کتاب النقض، ص486). اول علوی که با این ناحیت انتقال کرد. (تاریخ بیهق). و از نیشابور با بیهق انتقال کرد. (تاریخ بیهق).
نیکوئی کن، رسم بدعهدی رها کن کز جفا
درد با عاشق دهند و صاف با دشمن کشند.
خاقانی.
آن به که پیر نوبت خود با جوان دهد.
ظهیر فاریابی.
در جواب آن با دارالخلافه فرستاد. (راحه الصدور راوندی). [ پادشاه مور گفت ]: ... آمدم از هفتم طبق زمین تا ایشانرا با جای خود برم. (راحه الصدور راوندی). ویرا مکرم بداشت و با منصب و منزلت ارجمند برسانید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص446) چون در کشتی نشست با یکی از همگنان با سببی از اسباب خصومت آغاز نهاد. (ترجمهء تاریخ یمینی). چند روز مهلت خواست که با غزنه رود و باحتشاد لشکر... قیام نماید. (ترجمهء تاریخ یمینی). روی از یکدیگر بتافتند و هر یک با ولایت خویش رفتند. (ترجمهء تاریخ یمینی ). فلک المعالی او را دیگربار با حضرت فرستاد (ترجمهء تاریخ یمینی). ضیاع و املاک او در سنهء 409 ه . ق. با تصرف وکیلان او سپردند تا در مصالح او خرج میرفت. (ترجمهء تاریخ یمینی) رسول با خدمت سلطان آمد و آن کلمه که مشافهه شنیده بود و معاینه دیده، بازراند. (ترجمهء تاریخ یمینی). سلطان ضیاع و املاک ایشان بنواحی غرش از ایشان بخرید و از عقدهء شبهت بیرون آورد و با دیگر ضیاع دیوان سلطنت مضاف شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص331). وشمگیر ولایت با تصرف گرفت. (تاریخ طبرستان). پسر ترسید که اگر گویم که من کیم از او بگریزد، برفت تا مادر تدبیر کند تا طریق چیست او را با دست آوردن. (تذکره الاولیاء عطار). اگر چه بیشتر بتازی بود با زبان پارسی آوردم تا همه را شامل بود. (تذکره الاولیاء عطار). اویس را حرمتی پدید آمد در میان قوم سر آن نمیداشت، از آنجا بگریخت و با کوفه رفت بعد از آن کسی او را ندید. (تذکره الاولیاء عطار). پس گفت چون حال میداند چه با یادش دهم او چنین خواهد ما نیز چنان خواهیم کرد که او خواهد. (تذکره الاولیاء عطار).
اگر موری ز عالم با عدم شد
بعالم در چه افزود و چه کم شد؟
(اسرارنامه).
بوی فصل بهار می آید
آب با روی کار می آید.
کمال اسماعیل (از شرفنامهء منیری)
و خوارزمشاه با خوارزم مراجعت کرد. (جهانگشای جوینی). و شب هنگام هرکس با مقام خود رفتند. (جهانگشای جوینی).با که گویم در همه ده زنده کو
سوی آب زندگی پوینده کو.مولوی.
ای خدا مگذار با من کار من
ورگذاری وای بر کردار من.مولوی.
گفت با لیلی خلیفه کاین توئی
کز تو شد مجنون پریشان و غویمولوی.
بگذشت و نگه نکرد با من
در پای کشان ز کبر دامن.سعدی.
شراندیش هم بر سر شر رود
چو کژدم که با خانه کمتر رود.سعدی.
ای گنج نوشدارو با خستگان نگه کن
مرهم بدست و ما را مجروح میگذاری.
سعدی (طیبات).
گر تو شاهد با میان آئی چو شمع
مبلغی پروانه ها گرد آوری.سعدی (طیبات).
رایت از رنج راه و گرد رکاب
گفت با پرده از طریق عتاب.سعدی.
جان بشکرانه دادن از من خواه
گر به انصاف با میان آئی.سعدی (طیبات).
نشانی زآن پری تا در خیالست
نیاید هرگز این دیوانه با هوش.
سعدی (طیبات).
معانی این بیت را بعربی با شامیان همی گفتم. (گلستان).
بعد از آن چون غضب آمد سکون یافت و با قرار آمد. (ترجمهء محاسن اصفهان ص95). پسر بزرگتر و وزیر و جمعی مقربان بشفاعت بیرون آمدند، فایده نداشت، با شهر رفتند. (رشیدی). یک سال مجدالدین حاضر بود گفت نیک میکنی چو نمی خوانی با خانه خداوندش میفرستی. (منتخب لطائف عبیدزاکانی ص142 چ برلین). مردک مدتی بر این تنعم در مطبخ بماند دماغش با قرار آمد. (منتخب لطائف عبید زاکانی ایضاً ص 143).
من حوالت میکنم خشم ترا با لطف تو
خود که جز لطفت تواند گفت خشمت را جواب؟
سلمان ساوجی.
آنکه ده با هفت و نیم آورد بس سودی نکرد
فرصتت بادا که هفت و نیم را ده میکنی.
حافظ.
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب بفریاد آمد.حافظ.
ساعتی گذشت با این ضعیف فرمودند این زمان در خواب چنین دیدم. (انیس الطالبین بخاری نسخهء خطی مؤلف ص138). ایشانرا با همدیگر صفا دهم و این رویمال را با او دهم. (انیس الطالبین ایضاً ص 116). پس اهل قم در صحبت یحیی در رجب هم ازین سال با قم معاودت نمودند. (تاریخ قم ص105). عامل گاهی نرم و گاهی درشت با او سخن میگفت، با او درنمیگرفت. (تاریخ قم ص162).
با هر که دوستی خود اظهار میکنم
خوابیده دشمنی است که بیدار میکنم.؟
|| و گاه با اسامی ترکیب شود و قید سازد :
با صد کرشمه بسترد از رویت
با شرم گرد بآستی و معجر.ناصرخسرو.
گاهی هزبروار برون آید
با خشم عمر و با شغب عنتر.ناصرخسرو.
|| و گاه بمعنی «بر» آید : عنان بگردانید و با پیل نشست که اسب او را بدشخواری کشیدی. (راحه الصدور راوندی). || گاه بمعنی در، مشغول به آید. در اصطلاحات بمعنی «در» که ترجمهء فی است آمده. (هفت قلزم) (آنندراج) : و این ناحیت با همهء احوال به کیماک ماند. (حدود العالم).
تو دانی که تاراج و خون ریختن
ابا بیگنه مردم آویختن
مهان سرافراز دارند شوم
چو با شهر ایران چه با شهر روم.
فردوسی.
شب تیره بودند با گفتگوی
چو خورشید بنمود بر چرخ روی.فردوسی.
جان بیمارم باستقبال آمد تا بلب
قوتی از تو مگر با جان بیمار آمدست.
خواجه جمال الدین (از آنندراج).
با پناه کوهی حصین نشست. (ترجمهء تاریخ یمینی).
درنمیگیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست
خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت.
حافظ (از آنندراج).
|| گاه بمعنی در حق، دربارهء، نسبت به،... آید :
مکن ای روی نکو زشتی با عاشق خویش
کز نکورویان زشتی نبود فرزاما.
دقیقی (لغت فرس چ اقبال ص349).
من شاعری سلیمم با کودکان رحیمم
زیرا که جعل ایشان دوغی است بالکانه.
طیان.
و سزای وی [ علی حاجب ] بدست او [ امیر محمد ] دادند تا هیچ بنده با خداوند خویش این دلیری نکند. (تاریخ بیهقی). چندان نیکوئی که میکرد [ امیر محمد ] در روزگار امارت خویش با لشکری و رعیت. (تاریخ بیهقی).
فردات برم به خرفروشان
گویم خرکیست ماده و پیر
وانگه ده به چوب ده بگردن
با تو که کند بچوب تقصیر.
سوزنی (دیوان چ 1 ص47).
-امثال: با نغزان نغزی با گوزان گوزی.
نداند دل آمرغ پیوند دوست بدانگه که با دوست کارش نکوست.
بوشکور.
بخندید با رستم اسفندیار چنین گفت کای پورسام سوار. فردوسی.
اندیشید که از جانب شمس الدوله با او غدری خواهد رفت و او را گرفته با سلطان الدوله خواهد فرستاد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
|| گاه بمعنی، برابر، مقابل، بر، و تقابل، آید (غیاث) (آنندراج) :
با هنر او همه هنرها یافه
با سخن او همه سخنها ترفند.فرخی.
با نور آفتاب چه باشد شرار ما.صائب.
با روی تو آفتاب دیدم
خوبست ولیکن آن ندارد.
؟ (ازغیاث) (از آنندراج).
|| موافق با، دوست، همراه با: هر که با من نباشد برابر من است. (ترجمهء چهار انجیل نسخهء واتیکان ص 122). آنکه با ما نیست برماست. یا با من باش یا بر من باش. رجوع به «ب» شود.
|| گاه بمعنی بعلاوه آید : عهد خراسان و جملهء مملکت پدر بخواستیم با آنچه گرفته شده است از ری و جبال و سپاهان. (تاریخ بیهقی). دیناری... با ده پیروزهء نگین سخت بزرگ... بدست خواجه داد. (تاریخ بیهقی).
|| و گاه بمعنی نزد و پیش، آید :
شبان نیست از گوهر تو کسی
وزین داستان هست با من بسی.فردوسی.
با خود گفتم در بزرگ غلطا که من بودم حق بدست خوارزمشاه است. (تاریخ بیهقی).
برد از وی پیام چند با او
زلیخا را دهد پیوند با او.
؟ (از غیاث) (از آنندراج).
|| و گاه استعانت را باشد بمعنی، بوسیلهء. بواسطهء. باعانت. بر اثر: با قاشق غذا خوردن. اشارت؛ با انگشت و چشم ایما کردن (تداول) : استطلاع رأی کنی و نامه ها فرستی با قاصدان مسرع. (تاریخ بیهقی). در حال با زن جمام بدو [ دوست ] پیغام داد [ زن کفشگر ] که شوی من مهمان رفته است. (کلیله و دمنه).
یکی با چشم دل بنگر درین زندان خاموشان
که اینجا صد هزاران کس ندیمان ندم بینی.
سنائی (از آنندراج).
با صیقل ضمیر تو چون عکس آینه
مرئی شود ز ظل بدن صورت حواس.
عرفی (از غیاث) (آنندراج).
با آستین گرفت نم اشکم از جبین
با آب دیده شست ز رخساره ام غبار.
؟ (از آنندراج).
با یک دست نمیتوان دو هندوانه برداشت. (مثل خراسانی).
|| در تداول فارسی «با» را بر سر مصادر عربی افزایند و از مجموع نعت و صفت سازند: باعظمت ، عظیم. باشهامت ، شِهم. بامسرت ، مسرور. بافضیلت ، فاضل. باشجاعت ، شجاع. بارأفت ، رؤف. بادیانت ، متدین. باصلابت ، صلب. باشرف ، شریف. باخطر ، خطیر. باهیبت ، مهیب. بافضل، فاضل. باعقل ، عاقل. باجلادت ، جلد. باالتهاب ، ملتهب. باانصاف ، منصف. باانکار ، نکیر. باامانت ، امین. بااعتدال ، معتدل. بااعتبار ، معتبر. بااطلاع ، مطلع. بااصل ، اصیل. باکفایت ، کافی. باوقار ، وقور، موقر. بافراست ، متفرس. باسعادت ، سعید. باحسب ، حسیب. باحرارت ، حار. باادب ، مؤدب. باابهت. باحیثیت. باشوکت. بااساس. || و گاه بصورت مزید مقدم و ادات صفت باشد بمعنی دارای. صاحب. خداوند. مالک. ذو: باهنر. بااندیشه. بااستخوان. بادوام. بااندازه. بااندام. باآبرو. باگذشت :
شهرهائی اند با چاههای بسیار. (حدود العالم).
چون دل باده خوار گشت جهان
بانشاط و کروز و خوش منشی.خسروی.
چو لهراسب بنشست بر تخت عاج
بسر برنهاد آن دل افروز تاج...
چنین گفت [ ایرانیانرا ] کز داور داد پاک
پرامید باشید و باترس و باک.فردوسی.
دگر گردش اختران بلند
که هم باپناهند و هم باگزند.فردوسی.
بگیتی ندیدی تو جنگاوران
که بودند با گرزهای گران.فردوسی.
همه بیم ازین لشکر چاچ بود
ز خاقان که باگنج و باتاج بود.فردوسی.
گر شوم بودتی بغلامی بنزد خویش
با ریش شوم تر ببر ما هرآینه.عسجدی.
چون رکاب عالی... به بلخ رسید تدبیر گسیل کردن رسولی با نام... کرده شود. (تاریخ بیهقی). چون کارها بمراد گردد ولایتی سخت بانام... بنام فرزندی از آن او کرده آید. (تاریخ بیهقی). و هر یک از اصحاب دیوان او صدری بود با اصل و حسب و علم. (فارس نامهء ابن البلخی ص92). و گوهر ذات او که با صفات فریشتگان است در ترقی درجات معالی و استجماع مآثر حمیده مؤبد و مخلد باد. (سندبادنامه ص25).
ما را دگر بسرو بلند التفات نیست
از دوستی قامت بااعتدال دوست.
سعدی (بدایع).
|| و گاه زائد باشد، نظیر ب زائد :
وز آنروی با تاج بر سر تژاو
که بودیش با شیر درنده تاو.فردوسی.
پس اندر فرامرز چون پیل مست
همی تاخت با تیغ هندی بدست.فردوسی.
|| و گاه برای معاوضه باشد :
فرهاد کوه غم را با جان نمی فروشد.
(غیاث) (آنندراج).
|| گاه بمعنی با وجود، چنانکه، علاوه بر، آید :حسن سهل با بزرگی که او را بود در روزگار خویش مر اشناس [ افشین ] را پیاده شد. (تاریخ بیهقی). جدّه ای بود مرا... تفسیر قرآن... بسیار یاد داشت و با این چیزهای پاکیزه ساختی. (تاریخ بیهقی). وی [ عبدالرحمن قوال ] گفت با چندین اصوات نادره که من یاد دارم امیر محمد این صوت از من بسیار خواستی. (تاریخ بیهقی). استادم در چنین ابواب یگانهء روزگار بود با انقباض تمام که داشت. (تاریخ بیهقی).
|| گاه به معنی «را» آید :
سنجاب ده ز میغ با کوه [ یعنی کوه را ].
(غیاث) (آنندراج).
|| گاه برای عطف آید و بجای «واو» نشیند :
گفتم که نفس حسیه را پنج حاسه چیست؟
گفتا که لمس و ذوق و شم، سمع با بصر.
ناصرخسرو (دیوان ص189).
فرق است میان آنکه یارش در بر
با آنکه دو چشم انتظارش بر در.
؟ (غیاث) (آنندراج).
|| گاه بمعنی بر سرِ... آید :
آمدم با حدیث سیرت خویش
که نمودار مردمان سیر است.انوری.
|| و گاه بمعنی «از» که بجای «من» صله و من تفضیلیه نشیند :
بشاهی بدو آفرین گسترید
وزین پند با مهر من مگذرید.فردوسی.
حُسن با مهر و وفا بیگانه است
هر که عاشق میشود دیوانه است.
محمد قلی سلیم (از آنندراج).
پیچان تر است زلف تو با گفتهای من
شیرین تر است لعل تو با قند عسکری.
باقر کاشی (از آنندراج).
اشتراک‌گذاری
قافیه‌یاب برای اندروید

با خرید نسخه اندرویدی قافیه‌یاب از فروشگاه‌های زیر از این پروژه حمایت کنید:

 قافیه‌یاب اندرویدی هم‌صدا

 قافیه‌یاب اندرویدی هم‌صدا

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید
نرم‌افزار فرهنگ عروضی

فرهنگ عروضی هم‌صدا برای اندروید

فرهنگ لغت جامع عروض و قافیه با قابلیت وزن یابی.

گنجور

گنجور مجموعه‌ای ارزشمند از سروده‌ها و سخن‌رانی‌های شاعران پارسی‌گوی است که به صورت رایگان در اختیار همگان قرار گرفته است. برای مشاهده وب‌سایت گنجور اینجا کلیک کنید.

دریای سخن

نرم‌افزار دریای سخن کتابخانه‌ای بزرگ و ارزشمند از اشعار و سخنان شاعران گرانقدر ادب فارسی است که به حضور دوستداران شعر و ادب تقدیم می‌داریم.