اولاد
[اَ] (ع اِ) جِ ولد به معنی فرزند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) :
تا داد من از دشمن اولاد پیمبر
بدهد بتمام ایزد دادار تعالی.ناصرخسرو.
ای امت برگشته ز اولاد پیمبر
اولاد پیمبر حکم روز قضااند.ناصرخسرو.
- اولاد الزنا؛ زادهء زنا. سند :
گر مرا دشمن شدند این قوم معذورند زانک
من سهیلم کآمدم بر موت اولادالزنا.
خاقانی.
- اولاد دَرزَه؛ فرومایگان و مردم درزی (دوزنده و جولاهه).
- اولاددوست؛ کسی که فرزند دوست میدارد.
- اولاد ضباع؛ چهار ستاره که بر دست چپ بقار است. رجوع به نفایس الفنون شود.
- اولاد ظبا؛ کواکبی از دب اکبر... رجوع به دب اکبر از صور کواکب نفایس الفنون شود.
- اولاد عَلاّت؛ فرزندان زنان پدر.
- اولاد فاطمه؛ فرزندان فاطمهء زهرا دختر پیغمبر اکرم :
یارب به نسل طاهر اولاد فاطمه
یارب به خون پاک شهیدان کربلا.سعدی.
رجوع به ولد شود.
تا داد من از دشمن اولاد پیمبر
بدهد بتمام ایزد دادار تعالی.ناصرخسرو.
ای امت برگشته ز اولاد پیمبر
اولاد پیمبر حکم روز قضااند.ناصرخسرو.
- اولاد الزنا؛ زادهء زنا. سند :
گر مرا دشمن شدند این قوم معذورند زانک
من سهیلم کآمدم بر موت اولادالزنا.
خاقانی.
- اولاد دَرزَه؛ فرومایگان و مردم درزی (دوزنده و جولاهه).
- اولاددوست؛ کسی که فرزند دوست میدارد.
- اولاد ضباع؛ چهار ستاره که بر دست چپ بقار است. رجوع به نفایس الفنون شود.
- اولاد ظبا؛ کواکبی از دب اکبر... رجوع به دب اکبر از صور کواکب نفایس الفنون شود.
- اولاد عَلاّت؛ فرزندان زنان پدر.
- اولاد فاطمه؛ فرزندان فاطمهء زهرا دختر پیغمبر اکرم :
یارب به نسل طاهر اولاد فاطمه
یارب به خون پاک شهیدان کربلا.سعدی.
رجوع به ولد شود.