انگشتک
[اَ گُ تَ] (اِمصغر) مصغر انگشت. (ناظم الاطباء) :
اندر محال و هزل زبانت دراز بود
وندر زکات دستت و انگشتکان قصیر.
ناصرخسرو.
|| انگشت خردک. کالوچ. کلیک. خردک. خنصر. (یادداشت مؤلف). || بشکن. (یادداشت مؤلف). زنجیر. (منتهی الارب).
- انگشتک زدن؛ انگشت زدن. (مؤید الفضلاء). ذوق کردن و شاد شدن. (از مجموعهء مترادفات ص172). زنجره. نقز. (منتهی الارب). بشکن زدن :
پس زد انگشتک برقص اندرفتاد
که بده زوتر رسیدم بر مراد.مولوی.
شیرگیر و خوش شد انگشتک بزد
سوی مبرز رفت تا میزه کند.مولوی.
- انگشتک زنان؛ در حال بشکن زدن :
برجهید از خواب انگشتک زنان
گه غزل گویان و گه نوحه کنان.مولوی.
اندر محال و هزل زبانت دراز بود
وندر زکات دستت و انگشتکان قصیر.
ناصرخسرو.
|| انگشت خردک. کالوچ. کلیک. خردک. خنصر. (یادداشت مؤلف). || بشکن. (یادداشت مؤلف). زنجیر. (منتهی الارب).
- انگشتک زدن؛ انگشت زدن. (مؤید الفضلاء). ذوق کردن و شاد شدن. (از مجموعهء مترادفات ص172). زنجره. نقز. (منتهی الارب). بشکن زدن :
پس زد انگشتک برقص اندرفتاد
که بده زوتر رسیدم بر مراد.مولوی.
شیرگیر و خوش شد انگشتک بزد
سوی مبرز رفت تا میزه کند.مولوی.
- انگشتک زنان؛ در حال بشکن زدن :
برجهید از خواب انگشتک زنان
گه غزل گویان و گه نوحه کنان.مولوی.