انگشت
[اَ گُ] (اِ)(1) هریک از اجزای متحرک پنجگانهء دست و پای انسان. (از فرهنگ فارسی معین). اصبع. شنتره. (از منتهی الارب). اصبوع. کلک. بنان. (یادداشت مؤلف). بنانه. اَنگُل :
که کس در جهان مشت ایشان ندید
برهنه یک انگشت ایشان ندید.فردوسی.
بر هر انگشت زمین گویی هر روز مدام
دست نقاش همی نقش نگارد بقلم.فرخی.
گر دست بدل برنهم از سوختن دل
انگشت شود دردم در دست من اِنگشت.
عسجدی.
ز صد انگشت ناید کار یک سر
نه از سیصد ستاره کار یک خور.
(ویس و رامین).
گر بهر انگشت چراغی کند
هیچ مبر ظن که در ظلمت است.
ناصرخسرو.
شافعی بینم و در دست هر انگشتی از او
مالک و احمد و نعمان به خراسان یابم.
خاقانی.
- انگشت آفتاب؛ شعاع و خطوط آفتاب. (مجموعهء مترادفات ص227).
- انگشتان معشوق؛ معروف. بلورین، حنابسته، حنامالیده. بحناگرفته، فندق بند از صفات اوست و نیشکر، دم قاقم، قلعهء عاج، پنجهء مرجان، ماشورهء سیم، رومی بچگان، بلال قفا، پشت ماهی، فندق، پنج شاخ، پنج نون، پنج هلال، پنج دریا، ختنی، رومیان مه در قفا، ماهی بچگان، ماه نو، جدول از تشبیهات اوست. (از آنندراج) (از مجموعهء مترادفات ص51).
- انگشت از حرف برداشتن؛ کنایه از رها کردن. دست برداشتن :
شب انگشت سیاه از پشت برداشت
ز حرف خاکیان انگشت برداشت.نظامی.
و رجوع به انگشت بر حرف نهادن شود.
- انگشت از سیاه به سفید نزدن؛ بکلی به بیکاری و عطلت گذرانیدن. (یادداشت مؤلف). در تداول عامه کاری انجام ندادن.
- انگشت اشارت؛ انگشتی که با آن اشارت کنند. انگشت سبابه :
گر بدست افتد چو ماه نو لب نانی مرا
خلق زانگشت اشارت تیربارانم کنند.
صائب (از آنندراج).
- انگشت افشردن؛ کنایه از آگاهانیدن. (از آنندراج) :
همچو طفلی که بود در کف استاد کفش
ادب انگشت من افشرد خبر کرد مرا.
قدسی (از آنندراج).
- انگشت امان برداشتن؛ بلند کردن مغلوب انگشت را پیش غالب برای امان خواستن و پناه جستن :
از جفایت علم ناله برافراشته شد
آه انگشت امانی است که برداشته دل.
میرزا حبیب الله (از آنندراج).
- انگشت انداختن در کاری یا به کاری؛ در آن کار بیش از حد تفحص کردن. (از یادداشت مؤلف).
- انگشت بدر سودن؛ در خانه کسی را به قصد مزاحمت کوبیدن.
- || کنایه از روی آوردن به کسی:انگشت نمای خلق گشتم
وانگشت به هیچ در نسودم.سعدی.
- انگشت بدندان؛ متعجب. (مؤید الفضلاء) :
از رشک او دبیران انگشتها به دندان
آنگاه دُر ببارد زانگشت خویش و گه زر.
فرخی.
انگشت تعجب جهانی
از گفت و شنید ما به دندان.سعدی.
- انگشت بدندان آوردن؛ رجوع به ترکیبات ذیل شود.
- انگشت بدندان داشتن؛ تعجب کردن :
تقصیر بسی گنه فراوان دارم
ای منبع جود چشم احسان دارم
از کردهء زشت خویش تا روز جزا
انگشت تحیری بدندان دارم.
محمد صالح (از آنندراج).
- انگشت بدندان (در دندان) گرفتن؛ تعجب کردن. (از غیاث اللغات). سخت حیران شدن. (یادداشت مؤلف) :
بگرفت بدندان، فلک انگشت تعجب
چون من بدو انگشت لب یار گرفتم.
عراقی (از آنندراج).
وفود اطراف و سفیران اقطار حاضر شدند و انگشت تعجب در دندان گرفتند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص305).
- || حسرت خوردن.؛ (از غیاث اللغات).
- انگشت بدندان گزیدن؛ تعجب کردن و تحیر نمودن. (برهان قاطع) (هفت قلزم). متعجب و حیران شدن. (ناظم الاطباء).
- || حسرت و افسوس خوردن.؛ (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم). سخت پشیمان شدن. (یادداشت مؤلف) : اشک رنگین از فوارهء چشم می بارید و انگشت حیرت بدندان ندامت می گزید. (سندبادنامه ص305).
- انگشت بدندان (در دندان) ماندن؛ متعجب و حیران ماندن :
خیره شد دلاک و بس حیران بماند
تا به دیر انگشت در دندان بماند.
مولوی (مثنوی).
- || در بیت زیر کنایه از واله شدن است:لب و دندانش چو مرجان چکیده بر گل خندان
بدندان مانده انگشتم ز عشق آن لب و دندان.
قطران.
- انگشت بدهان نهادن؛ متعجب و متحیر ماندن. (آنندراج) :
بوسه ای خواستم انگشت نهادی بدهان
بر من این کار به یکبار چنین تنگ مگیر.
میرحسن دهلوی (از آنندراج).
- انگشت بر آتش زدن؛ مخالف عقل کار کردن. (از شرح اسکندرنامه از آنندراج).
- انگشت برآوردن؛ کنایه از تصدیق کردن و اذعان نمودن. (حواشی فیه مافیه ص240) :چون عباس این را بشنید انگشت برآورد بصدق تمام ایمان آورد. (فیه مافیه چ فروزانفر ص4).
- انگشت بُران؛ در حال بریدن انگشت. کنایه از حیرت شدید : زنان مصر انگشت بران در یوسف می نگریستند. (یادداشت مؤلف).
- انگشت بر جبین نهادن؛ سلام کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از مجموعهء مترادفات ص215) :
چرخ تعظیم درت را مه و سال
برجبین می نهد انگشت هلال.
زلالی (از آنندراج).
- انگشت بر چشم (بر دیده) نهادن؛ قبول کردن و مسلم داشتن. (از برهان قاطع) (از انجمن آرا). قبول کردن فرمان. (از غیاث اللغات). قبول کردن و پذیرفتن و چشم بستن. (از آنندراج) :
نهاد انگشت بر چشم، آن پریوش
زمین را بوسه داد و گفت شب خوش.نظامی.
زبانش کرد پاسخ را فرامشت
نهاد از عاجزی بر چشم(2) انگشت.نظامی.
چو فرمانش مرا زد دست بر پشت
نهادم چون مژه بر چشم انگشت.
سلیم (از آنندراج).
خرد از روی تو انگشت نهد بر دیده
عقل در کوی تو برخاک نهد پیشانی
نزاری قهستانی (از انجمن آرا).
می کنم هرگاه از جانان نگاهی التماس
می نهد بردیده انگشت، التفاتش را ببین.
غنی (از آنندراج).
- انگشت بر (به) چیزی نهادن و در چیزی -کردن و انگشت گذاشتن و نهادن بر چیزی؛دخل و اعتراض کردن، چنانکه گویند: من چندین بار ترا گفتم که انگشت در کار من مکن. (آنندراج).
- || عیب و ایراد گرفتن و نکته گیری کردن:زهی به تقویت دین نهاده صد انگشت
مآثر ید بیضات دست موسی را.انوری.
هرکه خواهد که در این طایفه انگشت خلاف
بر خطایی بنهد گو برو انگشت بخای.
سعدی.
گرچه از انگشت مانی برنیاید چون تو نقش
هردم انگشتی نهد بر نقش مانی روی تو.
سعدی.
گر نهد انگشت اکنون دست موسی را رواست
چون شعاع رای او بر اوج شعری می رود.
شمس طبسی (از آنندراج).
- انگشت بر حرف زدن؛ نکته گیری و عیب گرفتن. (هفت قلزم).
- انگشت بر حرف (گفتار) نهادن؛ عیب گرفتن و نکته گیری کردن. (از برهان قاطع). بر گفتهء کسی انگشت نهادن یا گذاشتن، گفتار او را رد کردن. (از یادداشت مؤلف) :
عقیق میم شکلش سنگ در مشت
که تا بر حرف او کس ننهد انگشت.نظامی.
ترا حرفی بصد تزویر در مشت
منه بر حرف کس بیهوده انگشت.
نظامی.
طریقی طلب کز عقوبت رهی
نه حرفی که انگشت بر وی نهی.
سعدی (بوستان).
بس آشفتگی باشد و ابلهی
که انگشت بر حرف صنعش نهی.
سعدی (بوستان).
نه مستغنی از طاعتش پشت کس
نه بر حرف او جای انگشت کس.
سعدی (بوستان).
گر بنالم چو نی انگشت منه بر حرفم
هرکه زخمی خورد البته فغانی دارد.
خجندی.
تا چو شمع انگشت بر حرف تو نگذارد کسی
با زبان آتشین در انجمن خاموش باش.
صائب (از آنندراج).
- انگشت برداشتن؛ راست کردن متعلم انگشت خویش را به نشانهء حاضر داشتن جواب سؤال معلم. (یادداشت مؤلف).
- انگشت بر در زدن؛ استجازت بازکردن در. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
بکاشانهء باد اگر سر زند
پی رخصت انگشت بر در زند.
ظهوری (در صفت نورس از آنندراج).
- انگشت بر دندان؛ متعجب :
عوام خلق به انگشت می نمایندت
من از تحیر انگشت خویش بر دندان.
سعدی.
- انگشت بر دهان گذاشتن؛ حسرت و افسوس خوردن.
- || متعجب شدن و تحیر داشتن.؛ (از برهان قاطع) (از هفت قلزم) (ناظم الاطباء).
- || اشاره کردن به خاموشی.؛ (برهان قاطع) (هفت قلزم).
- || خاموش شدن.؛ (ناظم الاطباء).
- انگشت بر دهان نهادن؛ افسوس کردن.
- || متحیر شدن.؛
- || اشارت کردن دیگری را به سکوت.؛ (از مؤید الفضلاء).
- انگشت بر دهان (در دهان) ماندن؛ سخت شگفتی نمودن. نهایت متحیر گشتن. (یادداشت مؤلف) :
فتنه را ناگاه بازافتاد دستی آنچنانک
ملک و ملت را بماند انگشت حیرت بر دهان.
ظهیر.
دست در هم دادت اسباب جهانداری چنانک
آسمان را ماند انگشت تحیر در دهان.ظهیر.
در آینه نگه کن تا خویشتن ببینی
در حسن خود بماند انگشت بر دهانت.
سعدی.
کجاست آنکه به انگشت می نمود هلال
کز ابروان تو انگشت بر دهان می ماند.
سعدی.
- انگشت بر کسی خاییدن؛ نوعی از تهدید که اقویا بر ضعفا کنند. (آنندراج). تهدید و تخویف نمودن. (مجموعهء مترادفات ص101) :
لعلت اندر سخن شکر خاید
رویت انگشت بر قمر خاید.
خاقانی (از مجموعهء مترادفات ص202).
- انگشت بر لب بردن؛ کنایه از بحرف آوردن کسی ساکت را. (انجمن آرا).
- انگشت بر لب زدن؛ کسی را بر سر حرف آوردن. (برهان قاطع). کسی را بحرف آوردن. (ناظم الاطباء). کسی را بسخن آوردن و گویا گردانیدن. استدعای سخن. (غیاث اللغات) :
هزار صاعقه پنهان بزیر لب دارم
برو برو مزن انگشت بر لبم زنهار.
پیامی (از فرهنگ ضیا).
- انگشت بر لب کسی زدن؛ منع کردن از سخن گفتن (ظاهراً از اضداد است). (از آنندراج) :
حرفی بگوش داغ چو خوناب می زنم
انگشت زخم بر لب سیلاب می زنم.
تنها (از آنندراج).
بازم خروش دل بزبان جوش می زند
انگشت ناله بر لب خاموش می زند.
ناصح (از آنندراج)(3).
- انگشت بر لب گرفتن؛ تعجب کردن :
بخندید و انگشت بر لب گرفت
کزو هرچه گوید نباشد شگفت.
سعدی (بوستان).
- انگشت بر نمک سودن؛ سوگند خوردن و عهد کردن. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء).
- انگشت به شیر زدن؛ دسیسه کردن. (از یادداشت مؤلف). کنایه از دست تحریک در کار داشتن. (فرهنگ عوام).
- انگشت به گوش نهادن؛ بند کردن سوراخ گوش به انگشت تا شنیده نشود. (آنندراج) :
تیشه با سخت دلی می نهد انگشت به گوش
نتواند که بدرد دل فرهاد رسد.
کلیم (از آنندراج).
- انگشت به لب نهادن؛ متعجب و متحیر ماندن. (آنندراج) :
تا فروزان شده در اوج صفا مهر رخت
ماه انگشت به لب می نهد و خاموش است.
علی خراسانی (از آنندراج).
- انگشت پنجم؛ انگشت خرد. خنصر.
- انگشت چهارم؛ بنصر.
- انگشتِ حلقه؛ بنصر. (آنندراج).
- انگشتْ حلقه (بفک اضافه)؛ انگشتری. (ناظم الاطباء).
- انگشت خایان؛ در حال افسوس خوردن :
ز هر بقعه شدندی سنگ سایان
بماندندی در او انگشت خایان.نظامی.
و رجوع به انگشت خاییدن شود.
- انگشت خرد؛ خنصر.
- انگشت خردک؛ کالوچ، خردک، کلیک. انگشتک. خنصر. (یادداشت مؤلف).
- انگشت خواره؛ انگشت گزنده. (آنندراج). خایندهء انگشت :
بشو پروانهء حسن از نظاره
مشو مانند شمع انگشت خواره.
زلالی (از آنندراج).
و رجوع به انگشت گزیدن شود.
- انگشت خوردن؛ انگشت خاییدن. انگشت گزیدن :
سازم شده از تو پردهء سوز
انگشت خورم چو شمع تا روز.
زلالی (از آنندراج).
- انگشت دراز؛ انگشت میانه که بعربی وسطی خوانند و آنرا انگشت مِهین هم خوانند. (آنندراج).
- انگشت در چشم کردن؛ مزاحمت و تعرض کردن. (آنندراج) :
شد کیسه تهی دیده ام از اشک و ز طعن
هر دم مژه انگشت کند در چشمم.
نصیرای همدانی (از آنندراج).
- انگشت در دهان کردن؛ تعجب کردن و حیران ماندن. (از مجموعهء مترادفات ص93).
- انگشت در دهان مار کردن؛ کنایه از انجام دادن کار پرخطر :
مکن بحلقهء آن زلف تابدار انگشت
که هیچکس نکند در دهان مار انگشت.
محمدقلی سلیم (از فرهنگ شعوری).
- انگشت در دهان ماندن؛ متأسف ماندن. (غیاث اللغات).
- || متعجب و متحیر ماندن.؛ (آنندراج) :
در تماشای آن زبر تا زیر
ماند انگشت در دهان تا دیر.
میرخسرو (آنندراج).
- انگشت در دهن گرفته؛ متعجب :
صیاد بر آن نشید کو خواند
انگشت گرفته در دهن ماند.نظامی.
- انگشت در سوراخ مار (کژدم) کردن؛ کنایه از دیده و دانسته خویشتن را در معرض هلاک افکندن. (آنندراج) :
زال جهان را شده ای خواستگار
کرده ای انگشت به سوراخ مار.
وحید (از آنندراج).
دگرره گر نداری طاقت نیش
مکن انگشت در سوراخ کژدم.
سعدی (از آنندراج).
- انگشت در کاری داشتن؛ دخالتی نهانی در آن کار دارا بودن. (یادداشت مؤلف).
- انگشت درکردن؛ سخت جستجو کردن. نیک تفحص کردن : گفت [ محمود ] بدین خلیفهء خرف شده بباید نبشت که من از بهر عباسیان انگشت درکرده ام در همهء جهان و قرمطی می جویم. (تاریخ بیهقی چ فیاض - غنی ص183).
- انگشت دشنام؛ کنایه از انگشت نهادن باشد چه در عوض آن دشنامی خواهد شنید. (برهان قاطع) (هفت قلزم). مرادف انگشت رد و این مجاز است. چرا که عوض آن دشنام خواهد شنید. (آنندراج).
- || سبابه.؛ رجوع به سبابه شود.
- انگشت رد؛ مرادف دست رد. انگشت اعتراض. انگشت دشنام. (از آنندراج) :
بود حسن آزاد از انگشت رد
مگر دست در دامن عشق زد.
حاجی محمدخان قدسی (از آنندراج).
- انگشت رس؛ مجازاً، مورد ایراد. دارای عیب. که بر آن خرده گیرند :
حرف همه خلق شد انگشت رس
حرف تو بی زحمت انگشت کس.
نظامی.
- انگشت رساندن؛ تحریک کردن: فلانی انگشت رساند و این جدال را برپا کرد. (فرهنگ عوام).
- || فروکردن انگشت به مقعد کسی.؛ (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
- انگشت زائد؛ انگشت ششم و آن را از عیوب شمرده اند. (آنندراج). و رجوع به ترکیب انگشت زیاد شود.
- انگشت زنان؛ در حال انگشت زدن. در حال بشکن زدن :
باغی است چو نوبهار و از رنگ خزان
عیشی که بعمرها توان گفت از آن
یاران همه انگشت زنان گرد رزان
من در غم تو بمانده انگشت گزان.
انوری (از انجمن آرا).
انگشت گزان درآمدم از در تو
انگشت زنان برون شدم از بر تو.
مولوی.
و رجوع به انگشت زدن و انگشتک زدن و انگشتک زنان شود.
- انگشت زنهار؛ انگشت شهادت که مغلوب جهت امان خواستن و پناه جستن پیش غالب برمی دارد. (غیاث اللغات) :
آب می گردد دل سنگین خصم از عجز من
می تراود آتش از انگشت زنهارم چو شمع.
صائب.
- انگشت زیاد؛ انگشت ششم و آن را از عیوب شمرده اند. (آنندراج) :
گره نتواند از کارم گشودن
قلم در دستم انگشت زیاد است.
دانش (از آنندراج).
می شود افزون طلب بی دخل در کار جهان
در شمار دست کوتاه است انگشت زیاد.
تأثیر (از آنندراج).
- انگشت زینهار؛ انگشت زنهار :
دشمن که خواست تا نهد انگشت اعتراض
برداشت از مهابتش انگشت زینهار.
سلمان (از فرهنگ ضیا).
و رجوع به انگشت زنهار در همین ترکیبات شود.
- انگشت زینهار برآوردن؛ بلند کردن انگشت زنهار :
انگشت زینهار برآورد نیشکر
تا تلخکامیم به نی بوریا رسید.
میرصیدی طهرانی (از آنندراج).
- انگشت سای؛ به انگشت ساییده. به انگشت محو شده. در بیت زیر ظاهراً کنایه از مورد ایراد قرار گرفته است :
زان نزد انگشت تو بر حرف پای
تا نشود حرف تو انگشت سای.
نظامی (مخزن الاسرار چ وحید ص30).
- انگشت سترگ؛ انگشت نر. انگشت ابهام. (آنندراج).
- انگشت سمین؛ انگشت نر. انگشت ابهام. (از آنندراج) (مؤید الفضلاء).
- انگشت شَک؛ انگشت شهادت. (برهان قاطع) (آنندراج). انگشت سبابه. (از ناظم الاطباء).
- انگشت شکر؛ انگشت شهادت. (از فرهنگ ضیا).
- انگشت شکم؛ به اصطلاح لوطیان، نره. (آنندراج). نره و آلت تناسل مردان. (از ناظم الاطباء) :
در دیدهء پشتت کنم انگشت شکم را.
؟ (از آنندراج).
- انگشت شهادت؛ سبابه. (ناظم الاطباء). کنایه از انگشت سبابه و این در معنی اقرار مستعمل است از جهت آنکه در تشهد آن را برمی دارند. (از آنندراج) : چنار از هر ورق دست نیاز بسوی او باز کرد و پنج انگشت از هر شاخ انگشت شهادت بوحدانیتش دراز. (درهء نادره چ شهیدی ص8).
شب که در بزم سخن از رخ خوب تو گذشت
شمع پیش از همه انگشت شهادت برداشت.
خالص (از آنندراج).
برای کشته گردیدن به تیغ آفتاب خود
سراپای مرا چون شمع انگشت شهادت کرد.
سلیم (از آنندراج).
و رجوع به شهادت شود.
- انگشت شهد؛ انگشت به شهد آلوده :
تا بکاری می کشد انگشت شهدی روزگار
می نهد چون نی به هر بند از دو جانب خنجرش.
ملامفید بلخی (از آنندراج).
- انگشت شهین؛ ابهام. (ناظم الاطباء).
- انگشت عسل؛ انگشت بشهد آلوده. (از آنندراج) :
شمع را چشم مگس شیرین نمی بیند ولی
هست انگشت عسل در دیدهء پروانه ها.
وحید (از آنندراج).
- انگشت عسل بدیوار کشیدن؛ کنایه از هنگامه برپا کردن یعنی چنانکه مگسها بر سر عسل فراهم آیند در آن معرکه گرد آیند. (آنندراج) :
فتنه سازند به شیرین سخنیّ و چه عجب
گر بدیوار کشد شیطان انگشت عسل.
باقر (از آنندراج).
- انگشت غماز؛ انگشت سبابه. (از التفهیم).
- انگشت کشیده داشتن از چیزی؛ کنایه از دخل و اعتراض نکردن و عیب نگرفتن. (از آنندراج) :
ز حرف مردم عالم کشیده دار انگشت
که روز عمر تو کوتاه چون قلم نشود.
صائب (از آنندراج).
- انگشت کوچک؛ خنصر. (آنندراج).
- انگشت کوچک فلان نبودن یا نشدن؛ در مقام مقایسه خیلی از او کوچکتر و پست تر بودن.
- انگشت کهین؛ خنصر. (آنندراج) (ناظم الاطباء). انگشت خنصر. (هفت قلزم) :
از حاتم و رستم نکنم یاد که او را
انگشت کهین است به از حاتم و رستم.
عنصری.
- انگشت گرفتن؛ شماره کردن و حساب کردن. (ناظم الاطباء). کنایه از شمردن و حساب کردن. (انجمن آرا) :
چون گل تازه خطاهاش به انگشت مگیر
مجمر آساش فروگستر دامان بر سر.
کمال اسماعیل (از انجمن آرا).
- انگشت گزان؛ در حال انگشت گزیدن. در حال افسوس خوردن :
در چرخ نگنجد آنکه شد لاغر تو
جان چاکر آن کسی که شد چاکر تو
انگشت گزان درآمدم از در تو
انگشت زنان برون شدم از بر تو.
مولوی (از انجمن آرا).
گفت نی من خود پشیمانم از آن
دست خود خایان و انگشتان گزان.مولوی.
- انگشت مِهین؛ انگشت وسطی.
- انگشت میانه؛ انگشت وسطی. (ناظم الاطباء).
- انگشت ندامت؛ انگشت پشیمانی. (آنندراج).
- انگشت نر؛ ابهام.
- || انگشت بزرگ پا.؛ (ناظم الاطباء).
- انگشت نیل؛ نشان فقر. (هفت قلزم)(4). نشان فقر و علامت درویشی. (از مؤید الفضلاء).
- انگشت نیل کشیدن؛ رسوا کردن. (ناظم الاطباء). کنایه از رسوایی. (برهان قاطع) :
آب رود نیل را از دست ناید دفع پیل
عشق یوسف بر زلیخا چون کشد انگشت نیل.
محتشم.
- || اظهار فقر و پریشانی نمودن.؛ (ناظم الاطباء).
-|| ترک دادن کاری.؛ (مؤید الفضلاء) (ناظم الاطباء). ترک کردن. (غیاث اللغات).
- انگشت نیل بر خانمان کشیدن؛ کنایه از خانمان بباد دادن. (آنندراج) :
یا مرو با یار ازرق پیرهن
یا بکش بر خانمان انگشت نیل.
سعدی (آنندراج).
- به انگشت نمودن؛ با انگشت بسوی کسی اشاره کردن. نشان دادن کسی یا چیزی به انگشت بسبب شهرت وی :
چنان شدم که به انگشت می نمایندم
نماز شام که بر بام می روم چو هلال.سعدی.
نمایندت بهم خلقی به انگشت
چو بینند آن دو ابروی هلالی.سعدی.
اگر ببام برآید ستاره پیشانی
چو ماه عید به انگشتهاش بنمایند.سعدی.
کجاست آنکه به انگشت می نمود هلال
کز ابروان تو انگشت در دهان ماند.سعدی.
- پنج انگشت؛ انگشته. رجوع به انگشته شود.
- ده انگشت به خون کسی فروبردن؛ سخت آزار دادن کسی به حد کشتن وی. کشتن :
آن کس که از او صبر محال است و سکونم
بگذشت و ده انگشت فروبرد به خونم.
سعدی.
- امثال: انگشت انگشت مبر تا خیک خیک نریزی. (امثال و حکم دهخدا ج1 ص306). و رجوع بهمین کتاب شود.
انگشت به بینی نمی توان کرد؛ در اینجا جاسوس بسیار است، یا این مرد سخن چین است. (امثال و حکم دهخدا ج1 ص306).
انگشت بدر کسی مزن تا در تو بمشت نکوبند انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس تا کس نکند رنجه به درکوفتنت مشت.
ناصرخسرو (از امثال و حکم دهخدا ج1 ص306).
انگشت نمک است خروار هم نمک است. (امثال و حکم دهخدا ج1 ص308).
پنج انگشت برادرند برابر نیستند. (امثال و حکم دهخدا ج1 ص512).
پنج انگشت یکی نمیشود. (امثال و حکم دهخدا ج1 ص512).
خدا پنج انگشت را یکسان نیافریده. (امثال و حکم دهخدا ج2 ص716).
ده انگشت را خدا برابر خلق نکرده.
همه کس به یک خوی و یک خاست نیست
ده انگشت با یکدگر راست نیست.
اسدی (امثال و حکم دهخدا ج2 ص842).
صورتش یک انگشت شده؛ سخت نحیف و نزار گشته. (یادداشت مؤلف).
مثل انگشت پیچ؛ شربتی سطبر و زفت. (امثال و حکم دهخدا ج3 ص1405). و رجوع به انگشت پیچ شود.
مثل انگشت لیشته؛ بتمامی عریان. شبیه به: اعری من اصبع. (امثال و حکم دهخدا ج3 ص1405).
نه یکسان روید از دستی ده انگشت. نظامی.
نظیر: ده انگشت را خدا برابر خلق نکرده. (از امثال و حکم دهخدا ج4 ص1865).
هرکسی انگشت خود یک ره کند در زورفین.
منوچهری.
نظیر: عاقل دوبار فریب نخورد. (از امثال و حکم دهخدا ج4 ص1941). و رجوع کتاب شود.
همه انگشت یکسان نیست بر دست.
(اسرارنامه).
نظیر: پنج انگشت برادرند برابر نیستند. (از امثال و حکم دهخدا ج4 ص1995).
|| واحد پیمایش است، 27 صدم متر تخمیناً. (یادداشت مؤلف). چون شش جو بهم بازنهی شکمها با پشت یکدیگر کرده انگشتی گردد و چهار انگشت باهم نهاده قبضه ای بود. (یواقیت العلوم). نزد ارباب مساحات مقدار شش جو باشد شکم ها بهم نهاده. (دمشقی). گزی عبارت از شش قبضه و قبضه عبارت از چهار انگشت پس یک گز عبارت از 24 انگشت است. (تاریخ قم ص109). یک حصه از بیست و چهار حصهء گز است و هر انگشتی معادل است با شش جو که شکمهای ایشان بیکدیگر بازنهاده باشد. (جهان دانش): جزوهای مقیاس چنداند؟ اصابع اند و اجزا و اقدام. اگر مقیاس بدوازده بخش راست بکنی نامشان اصابع بود ای انگشتان. (التفهیم ص182). درازی او سه بدست و چهار انگشت بود و چهار انگشت پهنا دارد. (نوروزنامه).
(1) - پهلوی angust، گیلکی angusht، فریزندی و یرندی و شهمیرزادی angosht، نطنزی ongosht، angosht، سمنانی angusht، سنگسری و لاسگردی angosht، سرخه ای aengosht، اورامانی an(g)us. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). بلورین، حنا بسته، حنا مالیده، بحناگرفته، فندق بند از صفات انگشت و ماهی دم، قاقم، جدول و شیشه از تشبیهات آنست. (از آنندراج). رجوع به انگشتان معشوق در ترکیبات انگشت شود.
(2) - ن ل: دیده.
(3) - و نیز صاحب آنندراج شعر پیامی را هم که در بالا گذشت در اینجا شاهد آورده است.
(4) - صاحب برهان قاطع انگشت نیل کشیدن را بمعنی نشان فقر آورده است.
که کس در جهان مشت ایشان ندید
برهنه یک انگشت ایشان ندید.فردوسی.
بر هر انگشت زمین گویی هر روز مدام
دست نقاش همی نقش نگارد بقلم.فرخی.
گر دست بدل برنهم از سوختن دل
انگشت شود دردم در دست من اِنگشت.
عسجدی.
ز صد انگشت ناید کار یک سر
نه از سیصد ستاره کار یک خور.
(ویس و رامین).
گر بهر انگشت چراغی کند
هیچ مبر ظن که در ظلمت است.
ناصرخسرو.
شافعی بینم و در دست هر انگشتی از او
مالک و احمد و نعمان به خراسان یابم.
خاقانی.
- انگشت آفتاب؛ شعاع و خطوط آفتاب. (مجموعهء مترادفات ص227).
- انگشتان معشوق؛ معروف. بلورین، حنابسته، حنامالیده. بحناگرفته، فندق بند از صفات اوست و نیشکر، دم قاقم، قلعهء عاج، پنجهء مرجان، ماشورهء سیم، رومی بچگان، بلال قفا، پشت ماهی، فندق، پنج شاخ، پنج نون، پنج هلال، پنج دریا، ختنی، رومیان مه در قفا، ماهی بچگان، ماه نو، جدول از تشبیهات اوست. (از آنندراج) (از مجموعهء مترادفات ص51).
- انگشت از حرف برداشتن؛ کنایه از رها کردن. دست برداشتن :
شب انگشت سیاه از پشت برداشت
ز حرف خاکیان انگشت برداشت.نظامی.
و رجوع به انگشت بر حرف نهادن شود.
- انگشت از سیاه به سفید نزدن؛ بکلی به بیکاری و عطلت گذرانیدن. (یادداشت مؤلف). در تداول عامه کاری انجام ندادن.
- انگشت اشارت؛ انگشتی که با آن اشارت کنند. انگشت سبابه :
گر بدست افتد چو ماه نو لب نانی مرا
خلق زانگشت اشارت تیربارانم کنند.
صائب (از آنندراج).
- انگشت افشردن؛ کنایه از آگاهانیدن. (از آنندراج) :
همچو طفلی که بود در کف استاد کفش
ادب انگشت من افشرد خبر کرد مرا.
قدسی (از آنندراج).
- انگشت امان برداشتن؛ بلند کردن مغلوب انگشت را پیش غالب برای امان خواستن و پناه جستن :
از جفایت علم ناله برافراشته شد
آه انگشت امانی است که برداشته دل.
میرزا حبیب الله (از آنندراج).
- انگشت انداختن در کاری یا به کاری؛ در آن کار بیش از حد تفحص کردن. (از یادداشت مؤلف).
- انگشت بدر سودن؛ در خانه کسی را به قصد مزاحمت کوبیدن.
- || کنایه از روی آوردن به کسی:انگشت نمای خلق گشتم
وانگشت به هیچ در نسودم.سعدی.
- انگشت بدندان؛ متعجب. (مؤید الفضلاء) :
از رشک او دبیران انگشتها به دندان
آنگاه دُر ببارد زانگشت خویش و گه زر.
فرخی.
انگشت تعجب جهانی
از گفت و شنید ما به دندان.سعدی.
- انگشت بدندان آوردن؛ رجوع به ترکیبات ذیل شود.
- انگشت بدندان داشتن؛ تعجب کردن :
تقصیر بسی گنه فراوان دارم
ای منبع جود چشم احسان دارم
از کردهء زشت خویش تا روز جزا
انگشت تحیری بدندان دارم.
محمد صالح (از آنندراج).
- انگشت بدندان (در دندان) گرفتن؛ تعجب کردن. (از غیاث اللغات). سخت حیران شدن. (یادداشت مؤلف) :
بگرفت بدندان، فلک انگشت تعجب
چون من بدو انگشت لب یار گرفتم.
عراقی (از آنندراج).
وفود اطراف و سفیران اقطار حاضر شدند و انگشت تعجب در دندان گرفتند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص305).
- || حسرت خوردن.؛ (از غیاث اللغات).
- انگشت بدندان گزیدن؛ تعجب کردن و تحیر نمودن. (برهان قاطع) (هفت قلزم). متعجب و حیران شدن. (ناظم الاطباء).
- || حسرت و افسوس خوردن.؛ (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم). سخت پشیمان شدن. (یادداشت مؤلف) : اشک رنگین از فوارهء چشم می بارید و انگشت حیرت بدندان ندامت می گزید. (سندبادنامه ص305).
- انگشت بدندان (در دندان) ماندن؛ متعجب و حیران ماندن :
خیره شد دلاک و بس حیران بماند
تا به دیر انگشت در دندان بماند.
مولوی (مثنوی).
- || در بیت زیر کنایه از واله شدن است:لب و دندانش چو مرجان چکیده بر گل خندان
بدندان مانده انگشتم ز عشق آن لب و دندان.
قطران.
- انگشت بدهان نهادن؛ متعجب و متحیر ماندن. (آنندراج) :
بوسه ای خواستم انگشت نهادی بدهان
بر من این کار به یکبار چنین تنگ مگیر.
میرحسن دهلوی (از آنندراج).
- انگشت بر آتش زدن؛ مخالف عقل کار کردن. (از شرح اسکندرنامه از آنندراج).
- انگشت برآوردن؛ کنایه از تصدیق کردن و اذعان نمودن. (حواشی فیه مافیه ص240) :چون عباس این را بشنید انگشت برآورد بصدق تمام ایمان آورد. (فیه مافیه چ فروزانفر ص4).
- انگشت بُران؛ در حال بریدن انگشت. کنایه از حیرت شدید : زنان مصر انگشت بران در یوسف می نگریستند. (یادداشت مؤلف).
- انگشت بر جبین نهادن؛ سلام کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از مجموعهء مترادفات ص215) :
چرخ تعظیم درت را مه و سال
برجبین می نهد انگشت هلال.
زلالی (از آنندراج).
- انگشت بر چشم (بر دیده) نهادن؛ قبول کردن و مسلم داشتن. (از برهان قاطع) (از انجمن آرا). قبول کردن فرمان. (از غیاث اللغات). قبول کردن و پذیرفتن و چشم بستن. (از آنندراج) :
نهاد انگشت بر چشم، آن پریوش
زمین را بوسه داد و گفت شب خوش.نظامی.
زبانش کرد پاسخ را فرامشت
نهاد از عاجزی بر چشم(2) انگشت.نظامی.
چو فرمانش مرا زد دست بر پشت
نهادم چون مژه بر چشم انگشت.
سلیم (از آنندراج).
خرد از روی تو انگشت نهد بر دیده
عقل در کوی تو برخاک نهد پیشانی
نزاری قهستانی (از انجمن آرا).
می کنم هرگاه از جانان نگاهی التماس
می نهد بردیده انگشت، التفاتش را ببین.
غنی (از آنندراج).
- انگشت بر (به) چیزی نهادن و در چیزی -کردن و انگشت گذاشتن و نهادن بر چیزی؛دخل و اعتراض کردن، چنانکه گویند: من چندین بار ترا گفتم که انگشت در کار من مکن. (آنندراج).
- || عیب و ایراد گرفتن و نکته گیری کردن:زهی به تقویت دین نهاده صد انگشت
مآثر ید بیضات دست موسی را.انوری.
هرکه خواهد که در این طایفه انگشت خلاف
بر خطایی بنهد گو برو انگشت بخای.
سعدی.
گرچه از انگشت مانی برنیاید چون تو نقش
هردم انگشتی نهد بر نقش مانی روی تو.
سعدی.
گر نهد انگشت اکنون دست موسی را رواست
چون شعاع رای او بر اوج شعری می رود.
شمس طبسی (از آنندراج).
- انگشت بر حرف زدن؛ نکته گیری و عیب گرفتن. (هفت قلزم).
- انگشت بر حرف (گفتار) نهادن؛ عیب گرفتن و نکته گیری کردن. (از برهان قاطع). بر گفتهء کسی انگشت نهادن یا گذاشتن، گفتار او را رد کردن. (از یادداشت مؤلف) :
عقیق میم شکلش سنگ در مشت
که تا بر حرف او کس ننهد انگشت.نظامی.
ترا حرفی بصد تزویر در مشت
منه بر حرف کس بیهوده انگشت.
نظامی.
طریقی طلب کز عقوبت رهی
نه حرفی که انگشت بر وی نهی.
سعدی (بوستان).
بس آشفتگی باشد و ابلهی
که انگشت بر حرف صنعش نهی.
سعدی (بوستان).
نه مستغنی از طاعتش پشت کس
نه بر حرف او جای انگشت کس.
سعدی (بوستان).
گر بنالم چو نی انگشت منه بر حرفم
هرکه زخمی خورد البته فغانی دارد.
خجندی.
تا چو شمع انگشت بر حرف تو نگذارد کسی
با زبان آتشین در انجمن خاموش باش.
صائب (از آنندراج).
- انگشت برداشتن؛ راست کردن متعلم انگشت خویش را به نشانهء حاضر داشتن جواب سؤال معلم. (یادداشت مؤلف).
- انگشت بر در زدن؛ استجازت بازکردن در. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
بکاشانهء باد اگر سر زند
پی رخصت انگشت بر در زند.
ظهوری (در صفت نورس از آنندراج).
- انگشت بر دندان؛ متعجب :
عوام خلق به انگشت می نمایندت
من از تحیر انگشت خویش بر دندان.
سعدی.
- انگشت بر دهان گذاشتن؛ حسرت و افسوس خوردن.
- || متعجب شدن و تحیر داشتن.؛ (از برهان قاطع) (از هفت قلزم) (ناظم الاطباء).
- || اشاره کردن به خاموشی.؛ (برهان قاطع) (هفت قلزم).
- || خاموش شدن.؛ (ناظم الاطباء).
- انگشت بر دهان نهادن؛ افسوس کردن.
- || متحیر شدن.؛
- || اشارت کردن دیگری را به سکوت.؛ (از مؤید الفضلاء).
- انگشت بر دهان (در دهان) ماندن؛ سخت شگفتی نمودن. نهایت متحیر گشتن. (یادداشت مؤلف) :
فتنه را ناگاه بازافتاد دستی آنچنانک
ملک و ملت را بماند انگشت حیرت بر دهان.
ظهیر.
دست در هم دادت اسباب جهانداری چنانک
آسمان را ماند انگشت تحیر در دهان.ظهیر.
در آینه نگه کن تا خویشتن ببینی
در حسن خود بماند انگشت بر دهانت.
سعدی.
کجاست آنکه به انگشت می نمود هلال
کز ابروان تو انگشت بر دهان می ماند.
سعدی.
- انگشت بر کسی خاییدن؛ نوعی از تهدید که اقویا بر ضعفا کنند. (آنندراج). تهدید و تخویف نمودن. (مجموعهء مترادفات ص101) :
لعلت اندر سخن شکر خاید
رویت انگشت بر قمر خاید.
خاقانی (از مجموعهء مترادفات ص202).
- انگشت بر لب بردن؛ کنایه از بحرف آوردن کسی ساکت را. (انجمن آرا).
- انگشت بر لب زدن؛ کسی را بر سر حرف آوردن. (برهان قاطع). کسی را بحرف آوردن. (ناظم الاطباء). کسی را بسخن آوردن و گویا گردانیدن. استدعای سخن. (غیاث اللغات) :
هزار صاعقه پنهان بزیر لب دارم
برو برو مزن انگشت بر لبم زنهار.
پیامی (از فرهنگ ضیا).
- انگشت بر لب کسی زدن؛ منع کردن از سخن گفتن (ظاهراً از اضداد است). (از آنندراج) :
حرفی بگوش داغ چو خوناب می زنم
انگشت زخم بر لب سیلاب می زنم.
تنها (از آنندراج).
بازم خروش دل بزبان جوش می زند
انگشت ناله بر لب خاموش می زند.
ناصح (از آنندراج)(3).
- انگشت بر لب گرفتن؛ تعجب کردن :
بخندید و انگشت بر لب گرفت
کزو هرچه گوید نباشد شگفت.
سعدی (بوستان).
- انگشت بر نمک سودن؛ سوگند خوردن و عهد کردن. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء).
- انگشت به شیر زدن؛ دسیسه کردن. (از یادداشت مؤلف). کنایه از دست تحریک در کار داشتن. (فرهنگ عوام).
- انگشت به گوش نهادن؛ بند کردن سوراخ گوش به انگشت تا شنیده نشود. (آنندراج) :
تیشه با سخت دلی می نهد انگشت به گوش
نتواند که بدرد دل فرهاد رسد.
کلیم (از آنندراج).
- انگشت به لب نهادن؛ متعجب و متحیر ماندن. (آنندراج) :
تا فروزان شده در اوج صفا مهر رخت
ماه انگشت به لب می نهد و خاموش است.
علی خراسانی (از آنندراج).
- انگشت پنجم؛ انگشت خرد. خنصر.
- انگشت چهارم؛ بنصر.
- انگشتِ حلقه؛ بنصر. (آنندراج).
- انگشتْ حلقه (بفک اضافه)؛ انگشتری. (ناظم الاطباء).
- انگشت خایان؛ در حال افسوس خوردن :
ز هر بقعه شدندی سنگ سایان
بماندندی در او انگشت خایان.نظامی.
و رجوع به انگشت خاییدن شود.
- انگشت خرد؛ خنصر.
- انگشت خردک؛ کالوچ، خردک، کلیک. انگشتک. خنصر. (یادداشت مؤلف).
- انگشت خواره؛ انگشت گزنده. (آنندراج). خایندهء انگشت :
بشو پروانهء حسن از نظاره
مشو مانند شمع انگشت خواره.
زلالی (از آنندراج).
و رجوع به انگشت گزیدن شود.
- انگشت خوردن؛ انگشت خاییدن. انگشت گزیدن :
سازم شده از تو پردهء سوز
انگشت خورم چو شمع تا روز.
زلالی (از آنندراج).
- انگشت دراز؛ انگشت میانه که بعربی وسطی خوانند و آنرا انگشت مِهین هم خوانند. (آنندراج).
- انگشت در چشم کردن؛ مزاحمت و تعرض کردن. (آنندراج) :
شد کیسه تهی دیده ام از اشک و ز طعن
هر دم مژه انگشت کند در چشمم.
نصیرای همدانی (از آنندراج).
- انگشت در دهان کردن؛ تعجب کردن و حیران ماندن. (از مجموعهء مترادفات ص93).
- انگشت در دهان مار کردن؛ کنایه از انجام دادن کار پرخطر :
مکن بحلقهء آن زلف تابدار انگشت
که هیچکس نکند در دهان مار انگشت.
محمدقلی سلیم (از فرهنگ شعوری).
- انگشت در دهان ماندن؛ متأسف ماندن. (غیاث اللغات).
- || متعجب و متحیر ماندن.؛ (آنندراج) :
در تماشای آن زبر تا زیر
ماند انگشت در دهان تا دیر.
میرخسرو (آنندراج).
- انگشت در دهن گرفته؛ متعجب :
صیاد بر آن نشید کو خواند
انگشت گرفته در دهن ماند.نظامی.
- انگشت در سوراخ مار (کژدم) کردن؛ کنایه از دیده و دانسته خویشتن را در معرض هلاک افکندن. (آنندراج) :
زال جهان را شده ای خواستگار
کرده ای انگشت به سوراخ مار.
وحید (از آنندراج).
دگرره گر نداری طاقت نیش
مکن انگشت در سوراخ کژدم.
سعدی (از آنندراج).
- انگشت در کاری داشتن؛ دخالتی نهانی در آن کار دارا بودن. (یادداشت مؤلف).
- انگشت درکردن؛ سخت جستجو کردن. نیک تفحص کردن : گفت [ محمود ] بدین خلیفهء خرف شده بباید نبشت که من از بهر عباسیان انگشت درکرده ام در همهء جهان و قرمطی می جویم. (تاریخ بیهقی چ فیاض - غنی ص183).
- انگشت دشنام؛ کنایه از انگشت نهادن باشد چه در عوض آن دشنامی خواهد شنید. (برهان قاطع) (هفت قلزم). مرادف انگشت رد و این مجاز است. چرا که عوض آن دشنام خواهد شنید. (آنندراج).
- || سبابه.؛ رجوع به سبابه شود.
- انگشت رد؛ مرادف دست رد. انگشت اعتراض. انگشت دشنام. (از آنندراج) :
بود حسن آزاد از انگشت رد
مگر دست در دامن عشق زد.
حاجی محمدخان قدسی (از آنندراج).
- انگشت رس؛ مجازاً، مورد ایراد. دارای عیب. که بر آن خرده گیرند :
حرف همه خلق شد انگشت رس
حرف تو بی زحمت انگشت کس.
نظامی.
- انگشت رساندن؛ تحریک کردن: فلانی انگشت رساند و این جدال را برپا کرد. (فرهنگ عوام).
- || فروکردن انگشت به مقعد کسی.؛ (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
- انگشت زائد؛ انگشت ششم و آن را از عیوب شمرده اند. (آنندراج). و رجوع به ترکیب انگشت زیاد شود.
- انگشت زنان؛ در حال انگشت زدن. در حال بشکن زدن :
باغی است چو نوبهار و از رنگ خزان
عیشی که بعمرها توان گفت از آن
یاران همه انگشت زنان گرد رزان
من در غم تو بمانده انگشت گزان.
انوری (از انجمن آرا).
انگشت گزان درآمدم از در تو
انگشت زنان برون شدم از بر تو.
مولوی.
و رجوع به انگشت زدن و انگشتک زدن و انگشتک زنان شود.
- انگشت زنهار؛ انگشت شهادت که مغلوب جهت امان خواستن و پناه جستن پیش غالب برمی دارد. (غیاث اللغات) :
آب می گردد دل سنگین خصم از عجز من
می تراود آتش از انگشت زنهارم چو شمع.
صائب.
- انگشت زیاد؛ انگشت ششم و آن را از عیوب شمرده اند. (آنندراج) :
گره نتواند از کارم گشودن
قلم در دستم انگشت زیاد است.
دانش (از آنندراج).
می شود افزون طلب بی دخل در کار جهان
در شمار دست کوتاه است انگشت زیاد.
تأثیر (از آنندراج).
- انگشت زینهار؛ انگشت زنهار :
دشمن که خواست تا نهد انگشت اعتراض
برداشت از مهابتش انگشت زینهار.
سلمان (از فرهنگ ضیا).
و رجوع به انگشت زنهار در همین ترکیبات شود.
- انگشت زینهار برآوردن؛ بلند کردن انگشت زنهار :
انگشت زینهار برآورد نیشکر
تا تلخکامیم به نی بوریا رسید.
میرصیدی طهرانی (از آنندراج).
- انگشت سای؛ به انگشت ساییده. به انگشت محو شده. در بیت زیر ظاهراً کنایه از مورد ایراد قرار گرفته است :
زان نزد انگشت تو بر حرف پای
تا نشود حرف تو انگشت سای.
نظامی (مخزن الاسرار چ وحید ص30).
- انگشت سترگ؛ انگشت نر. انگشت ابهام. (آنندراج).
- انگشت سمین؛ انگشت نر. انگشت ابهام. (از آنندراج) (مؤید الفضلاء).
- انگشت شَک؛ انگشت شهادت. (برهان قاطع) (آنندراج). انگشت سبابه. (از ناظم الاطباء).
- انگشت شکر؛ انگشت شهادت. (از فرهنگ ضیا).
- انگشت شکم؛ به اصطلاح لوطیان، نره. (آنندراج). نره و آلت تناسل مردان. (از ناظم الاطباء) :
در دیدهء پشتت کنم انگشت شکم را.
؟ (از آنندراج).
- انگشت شهادت؛ سبابه. (ناظم الاطباء). کنایه از انگشت سبابه و این در معنی اقرار مستعمل است از جهت آنکه در تشهد آن را برمی دارند. (از آنندراج) : چنار از هر ورق دست نیاز بسوی او باز کرد و پنج انگشت از هر شاخ انگشت شهادت بوحدانیتش دراز. (درهء نادره چ شهیدی ص8).
شب که در بزم سخن از رخ خوب تو گذشت
شمع پیش از همه انگشت شهادت برداشت.
خالص (از آنندراج).
برای کشته گردیدن به تیغ آفتاب خود
سراپای مرا چون شمع انگشت شهادت کرد.
سلیم (از آنندراج).
و رجوع به شهادت شود.
- انگشت شهد؛ انگشت به شهد آلوده :
تا بکاری می کشد انگشت شهدی روزگار
می نهد چون نی به هر بند از دو جانب خنجرش.
ملامفید بلخی (از آنندراج).
- انگشت شهین؛ ابهام. (ناظم الاطباء).
- انگشت عسل؛ انگشت بشهد آلوده. (از آنندراج) :
شمع را چشم مگس شیرین نمی بیند ولی
هست انگشت عسل در دیدهء پروانه ها.
وحید (از آنندراج).
- انگشت عسل بدیوار کشیدن؛ کنایه از هنگامه برپا کردن یعنی چنانکه مگسها بر سر عسل فراهم آیند در آن معرکه گرد آیند. (آنندراج) :
فتنه سازند به شیرین سخنیّ و چه عجب
گر بدیوار کشد شیطان انگشت عسل.
باقر (از آنندراج).
- انگشت غماز؛ انگشت سبابه. (از التفهیم).
- انگشت کشیده داشتن از چیزی؛ کنایه از دخل و اعتراض نکردن و عیب نگرفتن. (از آنندراج) :
ز حرف مردم عالم کشیده دار انگشت
که روز عمر تو کوتاه چون قلم نشود.
صائب (از آنندراج).
- انگشت کوچک؛ خنصر. (آنندراج).
- انگشت کوچک فلان نبودن یا نشدن؛ در مقام مقایسه خیلی از او کوچکتر و پست تر بودن.
- انگشت کهین؛ خنصر. (آنندراج) (ناظم الاطباء). انگشت خنصر. (هفت قلزم) :
از حاتم و رستم نکنم یاد که او را
انگشت کهین است به از حاتم و رستم.
عنصری.
- انگشت گرفتن؛ شماره کردن و حساب کردن. (ناظم الاطباء). کنایه از شمردن و حساب کردن. (انجمن آرا) :
چون گل تازه خطاهاش به انگشت مگیر
مجمر آساش فروگستر دامان بر سر.
کمال اسماعیل (از انجمن آرا).
- انگشت گزان؛ در حال انگشت گزیدن. در حال افسوس خوردن :
در چرخ نگنجد آنکه شد لاغر تو
جان چاکر آن کسی که شد چاکر تو
انگشت گزان درآمدم از در تو
انگشت زنان برون شدم از بر تو.
مولوی (از انجمن آرا).
گفت نی من خود پشیمانم از آن
دست خود خایان و انگشتان گزان.مولوی.
- انگشت مِهین؛ انگشت وسطی.
- انگشت میانه؛ انگشت وسطی. (ناظم الاطباء).
- انگشت ندامت؛ انگشت پشیمانی. (آنندراج).
- انگشت نر؛ ابهام.
- || انگشت بزرگ پا.؛ (ناظم الاطباء).
- انگشت نیل؛ نشان فقر. (هفت قلزم)(4). نشان فقر و علامت درویشی. (از مؤید الفضلاء).
- انگشت نیل کشیدن؛ رسوا کردن. (ناظم الاطباء). کنایه از رسوایی. (برهان قاطع) :
آب رود نیل را از دست ناید دفع پیل
عشق یوسف بر زلیخا چون کشد انگشت نیل.
محتشم.
- || اظهار فقر و پریشانی نمودن.؛ (ناظم الاطباء).
-|| ترک دادن کاری.؛ (مؤید الفضلاء) (ناظم الاطباء). ترک کردن. (غیاث اللغات).
- انگشت نیل بر خانمان کشیدن؛ کنایه از خانمان بباد دادن. (آنندراج) :
یا مرو با یار ازرق پیرهن
یا بکش بر خانمان انگشت نیل.
سعدی (آنندراج).
- به انگشت نمودن؛ با انگشت بسوی کسی اشاره کردن. نشان دادن کسی یا چیزی به انگشت بسبب شهرت وی :
چنان شدم که به انگشت می نمایندم
نماز شام که بر بام می روم چو هلال.سعدی.
نمایندت بهم خلقی به انگشت
چو بینند آن دو ابروی هلالی.سعدی.
اگر ببام برآید ستاره پیشانی
چو ماه عید به انگشتهاش بنمایند.سعدی.
کجاست آنکه به انگشت می نمود هلال
کز ابروان تو انگشت در دهان ماند.سعدی.
- پنج انگشت؛ انگشته. رجوع به انگشته شود.
- ده انگشت به خون کسی فروبردن؛ سخت آزار دادن کسی به حد کشتن وی. کشتن :
آن کس که از او صبر محال است و سکونم
بگذشت و ده انگشت فروبرد به خونم.
سعدی.
- امثال: انگشت انگشت مبر تا خیک خیک نریزی. (امثال و حکم دهخدا ج1 ص306). و رجوع بهمین کتاب شود.
انگشت به بینی نمی توان کرد؛ در اینجا جاسوس بسیار است، یا این مرد سخن چین است. (امثال و حکم دهخدا ج1 ص306).
انگشت بدر کسی مزن تا در تو بمشت نکوبند انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس تا کس نکند رنجه به درکوفتنت مشت.
ناصرخسرو (از امثال و حکم دهخدا ج1 ص306).
انگشت نمک است خروار هم نمک است. (امثال و حکم دهخدا ج1 ص308).
پنج انگشت برادرند برابر نیستند. (امثال و حکم دهخدا ج1 ص512).
پنج انگشت یکی نمیشود. (امثال و حکم دهخدا ج1 ص512).
خدا پنج انگشت را یکسان نیافریده. (امثال و حکم دهخدا ج2 ص716).
ده انگشت را خدا برابر خلق نکرده.
همه کس به یک خوی و یک خاست نیست
ده انگشت با یکدگر راست نیست.
اسدی (امثال و حکم دهخدا ج2 ص842).
صورتش یک انگشت شده؛ سخت نحیف و نزار گشته. (یادداشت مؤلف).
مثل انگشت پیچ؛ شربتی سطبر و زفت. (امثال و حکم دهخدا ج3 ص1405). و رجوع به انگشت پیچ شود.
مثل انگشت لیشته؛ بتمامی عریان. شبیه به: اعری من اصبع. (امثال و حکم دهخدا ج3 ص1405).
نه یکسان روید از دستی ده انگشت. نظامی.
نظیر: ده انگشت را خدا برابر خلق نکرده. (از امثال و حکم دهخدا ج4 ص1865).
هرکسی انگشت خود یک ره کند در زورفین.
منوچهری.
نظیر: عاقل دوبار فریب نخورد. (از امثال و حکم دهخدا ج4 ص1941). و رجوع کتاب شود.
همه انگشت یکسان نیست بر دست.
(اسرارنامه).
نظیر: پنج انگشت برادرند برابر نیستند. (از امثال و حکم دهخدا ج4 ص1995).
|| واحد پیمایش است، 27 صدم متر تخمیناً. (یادداشت مؤلف). چون شش جو بهم بازنهی شکمها با پشت یکدیگر کرده انگشتی گردد و چهار انگشت باهم نهاده قبضه ای بود. (یواقیت العلوم). نزد ارباب مساحات مقدار شش جو باشد شکم ها بهم نهاده. (دمشقی). گزی عبارت از شش قبضه و قبضه عبارت از چهار انگشت پس یک گز عبارت از 24 انگشت است. (تاریخ قم ص109). یک حصه از بیست و چهار حصهء گز است و هر انگشتی معادل است با شش جو که شکمهای ایشان بیکدیگر بازنهاده باشد. (جهان دانش): جزوهای مقیاس چنداند؟ اصابع اند و اجزا و اقدام. اگر مقیاس بدوازده بخش راست بکنی نامشان اصابع بود ای انگشتان. (التفهیم ص182). درازی او سه بدست و چهار انگشت بود و چهار انگشت پهنا دارد. (نوروزنامه).
(1) - پهلوی angust، گیلکی angusht، فریزندی و یرندی و شهمیرزادی angosht، نطنزی ongosht، angosht، سمنانی angusht، سنگسری و لاسگردی angosht، سرخه ای aengosht، اورامانی an(g)us. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). بلورین، حنا بسته، حنا مالیده، بحناگرفته، فندق بند از صفات انگشت و ماهی دم، قاقم، جدول و شیشه از تشبیهات آنست. (از آنندراج). رجوع به انگشتان معشوق در ترکیبات انگشت شود.
(2) - ن ل: دیده.
(3) - و نیز صاحب آنندراج شعر پیامی را هم که در بالا گذشت در اینجا شاهد آورده است.
(4) - صاحب برهان قاطع انگشت نیل کشیدن را بمعنی نشان فقر آورده است.