اندود
[اَ] (مص مرخم، اِمص)کاه گل و گل آوه (گلابه) مالیدن بر بام و دیوار. (انجمن آرا) (آنندراج). || (اِ) کاه گل و گلابه که بر بام و دیوار کرده باشند. (از برهان قاطع) (از هفت قلزم). پردهء نازکی از کاهگل و گلابه و گچ که بر بام و دیوار سقف خانه مالیده باشند. هر پوشش نازکی که از همه جهت چیزی را احاطه کند. (ناظم الاطباء). کاهگل که بر بام و دیوار کشند. گلابه. (فرهنگ فارسی معین). شید. (یادداشت مؤلف). || مطلا. (آنندراج) (انجمن آرا). || (ن مف مرخم) در ترکیب بمعنی اندوده آید. (فرهنگ فارسی معین):
- آهک اندود؛ اندوده به آهک. مشرق، قلعه آهک اندود. (منتهی الارب).
- دوداندود؛ اندوده به دود. آلوده بدود :
ازین مقرنس زنگارخورد دوداندود(1)
مرا بکام بداندیش چند باید بود.
جمال الدین عبدالرزاق (از انجمن آرا).
- روی اندود؛ اندوده به روی.
- زراندود؛ مطلا. (ناظم الاطباء). اندوده به زر :
ماغ در آبگیر گشته روان
راست چون کشتیی است زراندود.رودکی.
که آراید چه میگویی تو هر شب سبز گنبد را
بدین نورسته نرگسها و زراندود پیکانها.
ناصرخسرو.
وگر گفتار بی کردار داری
چو زراندود دیناری بدیوار.ناصرخسرو.
همیشه تا که بود باد دشت مهرآگین
همیشه تا که بود مهر گوی زراندود.
مسعودسعد.
چون نسیج سر تابوت زراندود رخید
چون حلی بن تابوت دوتایید همه.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 419).
نگهبان این مار پیکر درفش
زراندود بر پرنیان بنفش.نظامی.
- || مجازاً تقلبی :
سخن سنجی آمد ترازو بدست
درست زراندود را می شکست.نظامی.
سیاه سیم زراندود چون ببوته برند
خلاف آن بدرآید که خلق پندارند.سعدی.
- زراندود کردن؛ اندودن به زر :
زمین را بچهره زراندود کرد.نظامی.
بخیری زمین را زراندود کن.نظامی.
- سیم اندود؛ مفضض. (ناظم الاطباء). اندوده به سیم. (از یادداشت مؤلف).
- قاراندود؛ اندوده به قار (قیر). (از یادداشت مؤلف).
- قیراندود؛ اندوده به قیر.
- گچ اندود؛ اندوده به گچ.
- گل اندود؛ اندوده به گل.
- مشک اندود؛ اندوده به مشک.
- نفت (نفط) اندود؛ اندوده به نفت :
نصیب دوزخ اگر طلق بر خود انداید
چنان درو جهد آتش که چوب نفت اندود.
سعدی.
(1) - شاعر آسمان و ابر را منظور داشته. (از آنندراج) (انجمن آرا).
- آهک اندود؛ اندوده به آهک. مشرق، قلعه آهک اندود. (منتهی الارب).
- دوداندود؛ اندوده به دود. آلوده بدود :
ازین مقرنس زنگارخورد دوداندود(1)
مرا بکام بداندیش چند باید بود.
جمال الدین عبدالرزاق (از انجمن آرا).
- روی اندود؛ اندوده به روی.
- زراندود؛ مطلا. (ناظم الاطباء). اندوده به زر :
ماغ در آبگیر گشته روان
راست چون کشتیی است زراندود.رودکی.
که آراید چه میگویی تو هر شب سبز گنبد را
بدین نورسته نرگسها و زراندود پیکانها.
ناصرخسرو.
وگر گفتار بی کردار داری
چو زراندود دیناری بدیوار.ناصرخسرو.
همیشه تا که بود باد دشت مهرآگین
همیشه تا که بود مهر گوی زراندود.
مسعودسعد.
چون نسیج سر تابوت زراندود رخید
چون حلی بن تابوت دوتایید همه.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 419).
نگهبان این مار پیکر درفش
زراندود بر پرنیان بنفش.نظامی.
- || مجازاً تقلبی :
سخن سنجی آمد ترازو بدست
درست زراندود را می شکست.نظامی.
سیاه سیم زراندود چون ببوته برند
خلاف آن بدرآید که خلق پندارند.سعدی.
- زراندود کردن؛ اندودن به زر :
زمین را بچهره زراندود کرد.نظامی.
بخیری زمین را زراندود کن.نظامی.
- سیم اندود؛ مفضض. (ناظم الاطباء). اندوده به سیم. (از یادداشت مؤلف).
- قاراندود؛ اندوده به قار (قیر). (از یادداشت مؤلف).
- قیراندود؛ اندوده به قیر.
- گچ اندود؛ اندوده به گچ.
- گل اندود؛ اندوده به گل.
- مشک اندود؛ اندوده به مشک.
- نفت (نفط) اندود؛ اندوده به نفت :
نصیب دوزخ اگر طلق بر خود انداید
چنان درو جهد آتش که چوب نفت اندود.
سعدی.
(1) - شاعر آسمان و ابر را منظور داشته. (از آنندراج) (انجمن آرا).