اندرون
[اَ دَ] (حرف اضافه) به معنی اندر که ترجمهء «فی» است. (آنندراج). در. دراین حال. بعد از مدخول «به» می آید و آنرا تفسیر میکند مانند بخاک اندرون [ = اندر (در) خاک ](1) :
به آتش درون بر مثال سمندر
به آب اندرون برمثال نهنگان.رودکی.
شو بدان کنج اندرون خمی بجوی
زیر او سمجی است بیرون شو بدوی.
رودکی.
بچشمت اندر بالار ننگری تو بروز
بشب بچشم کسان اندرون ببینی خار(2).
رودکی.
دیدی(3) تو ریژو کام بدو اندرون بسی
بارید کان مطرب بودی بفر و زیب.رودکی.
چه بیند بدین اندرون ژرف بین
چه گویی تو ای فیلسوف اندرین.ابوشکور.
بدو گفت مردی سوی رودبار
برود اندرون شد همی بی شنار.ابوشکور.
بسا خان کاشانه و خان غرد(4)
بدو اندرون شادی و نوشخورد.ابوشکور.
سوی رود با کاروانی گشن
زهابی بدو اندرون سهمگن.ابوشکور.
خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله
گیتی بآرام اندرون مجلس ببانگ و ولوله.
شاکر بخاری.
گفتی ای یوسف چه نیکو چشمها داری! گفت این کرمان راست که بگور اندرون بخورند. (تاریخ بلعمی).
چون ژاله بسردی اندرون موصوف
چون غوره بخامی اندرون محکم.منجیک.
دی بدریغ اندرون ماه بمیغ اندرون
رنگ به تیغ اندرون شاخ زد و آرمید.
کسایی.
نشسته بصد خشم در کازه ای
گرفته بچنگ اندرون بازه ای.خجسته.
گه به بستان اندرون بستان شیرین برکشد
گه بباغ اندر همی باغ سیاوشان زند.
رشیدی.
محمد بدو اندرون با علی
همان اهل بیت نبی و وصی.فردوسی.
ندانم کزین کارگردان سپهر
چه دارد براز اندرون جنگ و مهر.فردوسی.
ز پیش اندرآمد گو اسفندیار
بدست اندرون گرزهء گاوسار.فردوسی.
به رأی و خرد سام سنگی بود
بخشم اندرون شیر جنگی بود.فردوسی.
گفت سالار قوی باید به پروان اندرون
زآنکه در کشور بود لشکر تن و سالار سر.
میزبانی بخاری.
شاها هزار سال بعز اندرون بزی
وانگه هزارسال بملک اندرون ببال.
عنصری.
بزرینه جام اندرون لعل مل
فروزنده چون لاله بر زردگل.عنصری.
هزاران بدو اندرون طاق و خم
هزاران نگار اندرو بیش و کم.عنصری.
بمردن بآب اندرون چنگلوک
به از رستگاری به نیروی غوک.عنصری.
بزرگیش ناید بوهم اندرون
نه اندیشه بشناسد او را که چون.اسدی.
مرا بود حاصل زیاران خویش
بشخص جوان اندرون عقل پیر.ناصرخسرو.
چرا برنج تن ای بیخرد طلب کردن
فزونیی که بعمر تو اندرون نفزود.
ناصرخسرو.
بخواب اندرونست میخواره لیکن
سرانجام آگه کند روزگارش.ناصرخسرو.
بچاه اندرون بودم آن روز من
برآوردم ایزد بچرخ اثیر.ناصرخسرو.
ماندم بدست کون و فساد اندرون اسیر
با این دوپای بند چگونه سرآورم.خاقانی.
کمر بست خاقان بفرمان بری
بگوش اندرون حلقهء چاکری.نظامی.
|| (اِ، ق) درون، ضد بیرون. داخل و میان. درون خانه. (ناظم الاطباء). داخل. درون؛ مقابل بیرون، برون. (از فرهنگ فارسی معین). داخل هم به معنی لغوی و هم اصطلاحی، همچون زاویهء اندرونی یعنی زاویهء داخله در مقابل زاویهء بیرونی زاویهء خارجه. (مقدمهء التفهیم ص قلج) :
سرو بن چون سرو بن پنگان
اندرون چون برون با تنگان.ابوشکور.
برآنچه واقف گشتندی در اندرون و بیرون باز نمودندی. (تاریخ بیهقی).
وز مشرفان دهند بگرد سرایشان
زان پنج اندرون وزان پنج بردرند.
ناصرخسرو.
نی بدم کاتش زمن درمن فتاد
کاندرون دل شراری داشتم.خاقانی.
آن جماعت در اندرون حصار گریختند و به سور و قصور آن اعتصام و اعتضاد جستند. (ترجمهء تاریخ یمینی).
آن وزیر از اندرون آواز داد
کای مریدان از من این معلوم باد.مولوی.
|| باطن. ضمیر. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). دل و روده و باطن. (آنندراج). دل و روده. (ناظم الاطباء). احشاء و امعاء. (مقدمهء التفهیم ص قلج). دل. قلب. فؤاد. درون آدمی چه دل و جگر و معده و روده و چه مغز و مرکز شعور و وجدان. (از یادداشت مؤلف) :
خردمند گوید که مرد خرد
بهنگام خویش اندرون بنگرد.ابوشکور.
از سر تکدری که با بکتوزون در اندرون داشت... (ترجمهء تاریخ یمینی). اندیشه ای که در باب مطاوعت مجدالدوله در اندرون داشت با اتباع خویش درمیان نهاد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
ای هست نه بر طریق چونی
دانای برون و اندرونی.نظامی.
از اول کار در اندرون او حزنی غالب بود و پیوسته از خلق رمیده بود. (تذکره الاولیاء عطار).
نغمه های اندرون اولیا
اولا گوید که ای اجزای لا.مولوی.
توانم(5) آنکه نیازارم اندرون کسی
حسود را چه کنم کو ز خود برنج در است.
سعدی.
اندرون از طعام خالی دار
تا در او نور معرفت بینی.سعدی.
بگفت اندرونم بشورید سخت
بر احوال این پیر شوریده بخت.(بوستان).
ای راحت اندرون مجروحم
جمعیت خاطر پریشانم.سعدی.
چگونه شاد شود اندرون غمگینم.حافظ.
چون شکم او (گاو) را شکافتند همهء آن مردم تعجب کردند بواسطهء آنکه در اندرون فراخ شاخ چند علامت زخمی پیدا شده بود. (انیس الطالبین ص 144).
- پاک اندرون؛ پاکدل :
نترسی که پاک اندرونی شبی
برآرد ز سوز جگر یاربی.سعدی.
- خراب اندرون؛ بدباطن. آنکه. باطنش خراب و غیر از ظاهرش است :
نکوسیرت بی تکلف برون
به از پارسای خراب اندرون.(بوستان).
- سبزاندرون؛ آنکه یا آنچه داخلش سبز باشد. آنچه متنش سبزرنگ باشد. (در مورد پارچه و جز آن) :
رویش میان حلهء سبز اندرون پدید
چون لاله برگ تازه شکفته میان خوید.
عماره.
- سیاه اندرون؛ آنکه اندرونش سیاه است. سیاه دل. سیه دل :
سیاه اندرون باشد و سنگ دل
که خواهد که موری شود تنگدل.(بوستان).
- عارف اندرون؛ دانادل :
خانه آبادان درون باید نه بیرون پرنگار
مرد عارف اندرون راگو برون ویرانه باش.
سعدی.
|| خانه ای که پشت خانهء دیگر واقع باشد و مخصوص زن و فرزندان و خدمتگزاران بود. حرمسرا. اندرونی، مقابل بیرونی. (فرهنگ فارسی معین). خانهء زنان. سرای زنان. سرای پسین. شبستان. حرمسرا. (یادداشت مؤلف) :هر که را پیش می آمد از پاسبان و پرده دار و خادمان می زدند و می کشتند تا در اندرون رفتند و خاقان مست خفته بود. (فارسنامه ابن البلخی ص 81). بعد از طائع، خلفا همه روی درکشیدند و اندر پرده شدند از اندرون بفرمانی قانع شدند. (مجمل التواریخ). || حرم. (یادداشت مؤلف) :
اندرونها همه را گرچه ز طهران طلبیدم،
از یکی کام ندیدم
آه از خانم شهزادهء چون بدر منیرم،
زن بی مثل و نظیرم.شوریدهء شیرازی.
(1) - گاهی مدخول «به» کلماتی است نظیر پیش، زیرکه معنی ظرفیت دارد. دراین حال گاهی «به» سپس مدخول آن و پس اندرون آمده و گاه «به» نیامده و اندرون با کلمهء قبل (زیر،پیش) بصورت زیر اندرون [ = در زیر، اندرزیر ] و پیش اندرون [ = در پیش، اندرپیش ] بکار رفته مثال مورد اول، به زیر اندرون :
بزیر اندرون بود هامون و دشت
که بدبخت و بخت آور آنجا گذشت. فردوسی.
بزیر اندرون آتش و نفط و چوب
ز بر گرزهای گران کوه کوب. فردوسی.
به پیش اندرون :
به پیش اندرون پهلوانی بزرگ
سپاهی همه رزم جویان چو گرگ. فردوسی.
ببستند گردان ایران میان
به پیش اندرون اختر کاویان. فردوسی.
به پیش اندرون قارن رزم زن
سر نامداران آن انجمن. فردوسی.
پس پشت لشکر کیومرث شاه
بنیزه به پیش اندرون با سپاه. فردوسی.
مثال مورد دوم، زیر اندرون:
یادکن زیرت اندرون [ = اندر زیرت ] تن شوی
تو بر او خوار خوابنیده ستان. رودکی.
پیش اندرون :
ابر تخت زرین زنی تاجدار
پرستار پیش اندرون شاهوار. فردوسی.
همی رفت پیش اندرون مرد گرد
سپاهی براو انجمن شد نه خرد.
بشد لشکر کشور از طیسفون
سپهدار بهرام پیش اندرون. فردوسی.
بدان کاخ بنهاد بهرام روی
همان گور پیش اندرون راهجوی. فردوسی.
در این مورد توان گفت که اندرون حرف اضافه ای است که از پس مفعول آمده چنانکه در شواهد زیر نیز چنین است :
زیر خاک اندرون شدند آنان
که همه کوشکها برآوردند. رودکی.
نهادند خوان گرد باغ اندرون
خورش خواستند از گمانی فزون. فردوسی.
میان اندرون کاویانی درفش
زمین زو شده سرخ و زرد و بنفش. فردوسی.
چو دریاست این گنبد نیلگون
زمین چون جزیره میان اندرون. اسدی.
هر کجا راحتی است صد رنج است
زیر رنج اندرون دو صد گنج است. سنایی.
(2) - ن ل: کاه.
(3) - ن ل: بودی.
(4) - ن ل: باد غرو.
(5) - ن ل: گرفتم.
به آتش درون بر مثال سمندر
به آب اندرون برمثال نهنگان.رودکی.
شو بدان کنج اندرون خمی بجوی
زیر او سمجی است بیرون شو بدوی.
رودکی.
بچشمت اندر بالار ننگری تو بروز
بشب بچشم کسان اندرون ببینی خار(2).
رودکی.
دیدی(3) تو ریژو کام بدو اندرون بسی
بارید کان مطرب بودی بفر و زیب.رودکی.
چه بیند بدین اندرون ژرف بین
چه گویی تو ای فیلسوف اندرین.ابوشکور.
بدو گفت مردی سوی رودبار
برود اندرون شد همی بی شنار.ابوشکور.
بسا خان کاشانه و خان غرد(4)
بدو اندرون شادی و نوشخورد.ابوشکور.
سوی رود با کاروانی گشن
زهابی بدو اندرون سهمگن.ابوشکور.
خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله
گیتی بآرام اندرون مجلس ببانگ و ولوله.
شاکر بخاری.
گفتی ای یوسف چه نیکو چشمها داری! گفت این کرمان راست که بگور اندرون بخورند. (تاریخ بلعمی).
چون ژاله بسردی اندرون موصوف
چون غوره بخامی اندرون محکم.منجیک.
دی بدریغ اندرون ماه بمیغ اندرون
رنگ به تیغ اندرون شاخ زد و آرمید.
کسایی.
نشسته بصد خشم در کازه ای
گرفته بچنگ اندرون بازه ای.خجسته.
گه به بستان اندرون بستان شیرین برکشد
گه بباغ اندر همی باغ سیاوشان زند.
رشیدی.
محمد بدو اندرون با علی
همان اهل بیت نبی و وصی.فردوسی.
ندانم کزین کارگردان سپهر
چه دارد براز اندرون جنگ و مهر.فردوسی.
ز پیش اندرآمد گو اسفندیار
بدست اندرون گرزهء گاوسار.فردوسی.
به رأی و خرد سام سنگی بود
بخشم اندرون شیر جنگی بود.فردوسی.
گفت سالار قوی باید به پروان اندرون
زآنکه در کشور بود لشکر تن و سالار سر.
میزبانی بخاری.
شاها هزار سال بعز اندرون بزی
وانگه هزارسال بملک اندرون ببال.
عنصری.
بزرینه جام اندرون لعل مل
فروزنده چون لاله بر زردگل.عنصری.
هزاران بدو اندرون طاق و خم
هزاران نگار اندرو بیش و کم.عنصری.
بمردن بآب اندرون چنگلوک
به از رستگاری به نیروی غوک.عنصری.
بزرگیش ناید بوهم اندرون
نه اندیشه بشناسد او را که چون.اسدی.
مرا بود حاصل زیاران خویش
بشخص جوان اندرون عقل پیر.ناصرخسرو.
چرا برنج تن ای بیخرد طلب کردن
فزونیی که بعمر تو اندرون نفزود.
ناصرخسرو.
بخواب اندرونست میخواره لیکن
سرانجام آگه کند روزگارش.ناصرخسرو.
بچاه اندرون بودم آن روز من
برآوردم ایزد بچرخ اثیر.ناصرخسرو.
ماندم بدست کون و فساد اندرون اسیر
با این دوپای بند چگونه سرآورم.خاقانی.
کمر بست خاقان بفرمان بری
بگوش اندرون حلقهء چاکری.نظامی.
|| (اِ، ق) درون، ضد بیرون. داخل و میان. درون خانه. (ناظم الاطباء). داخل. درون؛ مقابل بیرون، برون. (از فرهنگ فارسی معین). داخل هم به معنی لغوی و هم اصطلاحی، همچون زاویهء اندرونی یعنی زاویهء داخله در مقابل زاویهء بیرونی زاویهء خارجه. (مقدمهء التفهیم ص قلج) :
سرو بن چون سرو بن پنگان
اندرون چون برون با تنگان.ابوشکور.
برآنچه واقف گشتندی در اندرون و بیرون باز نمودندی. (تاریخ بیهقی).
وز مشرفان دهند بگرد سرایشان
زان پنج اندرون وزان پنج بردرند.
ناصرخسرو.
نی بدم کاتش زمن درمن فتاد
کاندرون دل شراری داشتم.خاقانی.
آن جماعت در اندرون حصار گریختند و به سور و قصور آن اعتصام و اعتضاد جستند. (ترجمهء تاریخ یمینی).
آن وزیر از اندرون آواز داد
کای مریدان از من این معلوم باد.مولوی.
|| باطن. ضمیر. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). دل و روده و باطن. (آنندراج). دل و روده. (ناظم الاطباء). احشاء و امعاء. (مقدمهء التفهیم ص قلج). دل. قلب. فؤاد. درون آدمی چه دل و جگر و معده و روده و چه مغز و مرکز شعور و وجدان. (از یادداشت مؤلف) :
خردمند گوید که مرد خرد
بهنگام خویش اندرون بنگرد.ابوشکور.
از سر تکدری که با بکتوزون در اندرون داشت... (ترجمهء تاریخ یمینی). اندیشه ای که در باب مطاوعت مجدالدوله در اندرون داشت با اتباع خویش درمیان نهاد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
ای هست نه بر طریق چونی
دانای برون و اندرونی.نظامی.
از اول کار در اندرون او حزنی غالب بود و پیوسته از خلق رمیده بود. (تذکره الاولیاء عطار).
نغمه های اندرون اولیا
اولا گوید که ای اجزای لا.مولوی.
توانم(5) آنکه نیازارم اندرون کسی
حسود را چه کنم کو ز خود برنج در است.
سعدی.
اندرون از طعام خالی دار
تا در او نور معرفت بینی.سعدی.
بگفت اندرونم بشورید سخت
بر احوال این پیر شوریده بخت.(بوستان).
ای راحت اندرون مجروحم
جمعیت خاطر پریشانم.سعدی.
چگونه شاد شود اندرون غمگینم.حافظ.
چون شکم او (گاو) را شکافتند همهء آن مردم تعجب کردند بواسطهء آنکه در اندرون فراخ شاخ چند علامت زخمی پیدا شده بود. (انیس الطالبین ص 144).
- پاک اندرون؛ پاکدل :
نترسی که پاک اندرونی شبی
برآرد ز سوز جگر یاربی.سعدی.
- خراب اندرون؛ بدباطن. آنکه. باطنش خراب و غیر از ظاهرش است :
نکوسیرت بی تکلف برون
به از پارسای خراب اندرون.(بوستان).
- سبزاندرون؛ آنکه یا آنچه داخلش سبز باشد. آنچه متنش سبزرنگ باشد. (در مورد پارچه و جز آن) :
رویش میان حلهء سبز اندرون پدید
چون لاله برگ تازه شکفته میان خوید.
عماره.
- سیاه اندرون؛ آنکه اندرونش سیاه است. سیاه دل. سیه دل :
سیاه اندرون باشد و سنگ دل
که خواهد که موری شود تنگدل.(بوستان).
- عارف اندرون؛ دانادل :
خانه آبادان درون باید نه بیرون پرنگار
مرد عارف اندرون راگو برون ویرانه باش.
سعدی.
|| خانه ای که پشت خانهء دیگر واقع باشد و مخصوص زن و فرزندان و خدمتگزاران بود. حرمسرا. اندرونی، مقابل بیرونی. (فرهنگ فارسی معین). خانهء زنان. سرای زنان. سرای پسین. شبستان. حرمسرا. (یادداشت مؤلف) :هر که را پیش می آمد از پاسبان و پرده دار و خادمان می زدند و می کشتند تا در اندرون رفتند و خاقان مست خفته بود. (فارسنامه ابن البلخی ص 81). بعد از طائع، خلفا همه روی درکشیدند و اندر پرده شدند از اندرون بفرمانی قانع شدند. (مجمل التواریخ). || حرم. (یادداشت مؤلف) :
اندرونها همه را گرچه ز طهران طلبیدم،
از یکی کام ندیدم
آه از خانم شهزادهء چون بدر منیرم،
زن بی مثل و نظیرم.شوریدهء شیرازی.
(1) - گاهی مدخول «به» کلماتی است نظیر پیش، زیرکه معنی ظرفیت دارد. دراین حال گاهی «به» سپس مدخول آن و پس اندرون آمده و گاه «به» نیامده و اندرون با کلمهء قبل (زیر،پیش) بصورت زیر اندرون [ = در زیر، اندرزیر ] و پیش اندرون [ = در پیش، اندرپیش ] بکار رفته مثال مورد اول، به زیر اندرون :
بزیر اندرون بود هامون و دشت
که بدبخت و بخت آور آنجا گذشت. فردوسی.
بزیر اندرون آتش و نفط و چوب
ز بر گرزهای گران کوه کوب. فردوسی.
به پیش اندرون :
به پیش اندرون پهلوانی بزرگ
سپاهی همه رزم جویان چو گرگ. فردوسی.
ببستند گردان ایران میان
به پیش اندرون اختر کاویان. فردوسی.
به پیش اندرون قارن رزم زن
سر نامداران آن انجمن. فردوسی.
پس پشت لشکر کیومرث شاه
بنیزه به پیش اندرون با سپاه. فردوسی.
مثال مورد دوم، زیر اندرون:
یادکن زیرت اندرون [ = اندر زیرت ] تن شوی
تو بر او خوار خوابنیده ستان. رودکی.
پیش اندرون :
ابر تخت زرین زنی تاجدار
پرستار پیش اندرون شاهوار. فردوسی.
همی رفت پیش اندرون مرد گرد
سپاهی براو انجمن شد نه خرد.
بشد لشکر کشور از طیسفون
سپهدار بهرام پیش اندرون. فردوسی.
بدان کاخ بنهاد بهرام روی
همان گور پیش اندرون راهجوی. فردوسی.
در این مورد توان گفت که اندرون حرف اضافه ای است که از پس مفعول آمده چنانکه در شواهد زیر نیز چنین است :
زیر خاک اندرون شدند آنان
که همه کوشکها برآوردند. رودکی.
نهادند خوان گرد باغ اندرون
خورش خواستند از گمانی فزون. فردوسی.
میان اندرون کاویانی درفش
زمین زو شده سرخ و زرد و بنفش. فردوسی.
چو دریاست این گنبد نیلگون
زمین چون جزیره میان اندرون. اسدی.
هر کجا راحتی است صد رنج است
زیر رنج اندرون دو صد گنج است. سنایی.
(2) - ن ل: کاه.
(3) - ن ل: بودی.
(4) - ن ل: باد غرو.
(5) - ن ل: گرفتم.