ابن
[اِ] (ع اِ) زادهء نرینه از آدمی. فرزند نرینه. پسر :
این کار وزارت که همی رانَد خواجه
نه کار فلان بن فلان بن فلانست.منوچهری.
ای بدل ذوالیزن بوالحسن بن الحسن
فاعل فعل حسن صاحب دو کفّ راد.
منوچهری.
از دولت آن خواجه علی بن محمد
امروز گلابست و رحیق است در انهار.
منوچهری.
شاه جهان بوسعید ابن یمین دول
حافظ خلق خدای ناصر دین امم.
منوچهری.
علی بن عبیدالله عادل
رفیع البینات صادق الظن.منوچهری.
شنیدم که اعشی بشهر یمن شد
برِ هوذه بن علی الیمانی.منوچهری.
رعد پنداری، طبّال همی طبل زند
بر در بوالحسن بن علی بن موسی.منوچهری.
|| و بعضی از کنای عرب مبدو به ابن باشد، چنانکه اب :
دهاد ایزد مرا در نظم مدحت
دل بشار و طبع ابن مقبل.منوچهری.
با نظم ابن رومی و با نثر اصمعی
با صرف ابن جنی و با نحو سیبوی.
منوچهری.
چو ابن رومی شاعر چو ابن مقله دبیر
چو ابن معتز نحوی چو اصمعی لغوی.
منوچهری.
ابن هانی ابن رومی ابن معتز ابن فیض(1)
دعبل و بوشیص و آن شاعر که بود اندر قَرَن.
منوچهری.
و گاه در ضرورت بِنْ آرند بجای ابن بحذف همزهء مکسوره و به کسر «ب» :
ملک پیل تن پیل دل پیل نشین
بوسعیدبن ابوالقاسم بِنْ ناصر دین.
منوچهری.
ملک مسعود بِنْ محمود ابن ناصرالدین آن
که رضوان زینت طوبی برد از رای و اخلاقش.
منوچهری.
علی الخصوص که دیباچهء همایونش
به نام سعدِ ابوبکر سعدِ بِنْ زنگی است.
سعدی.
ج، ابناء، بنون، بنین. و در حال اضافت بنو و بنی. و نسبت به ابن بنوی و ابنی باشد. || (اِخ) یکی از اقانیم ثلاثهء نصاری. یکی از سه اقنوم اهل تثلیث. مهتر عیسی نزد ترسایان. ابن الله :
در کلیسا بدلبر ترسا
گفتم ای دل بدام تو در بند
نام حق یگانه چون شاید
که اب و ابن و روح قدْس نهند
لب شیرین گشاد و با من گفت
وز شکرخنده ریخت از لب قند
سه نگردد بریشم ار او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند.هاتف.
(1) - شاید: ابن قیس، یعنی ابن قیس الرقیات.
این کار وزارت که همی رانَد خواجه
نه کار فلان بن فلان بن فلانست.منوچهری.
ای بدل ذوالیزن بوالحسن بن الحسن
فاعل فعل حسن صاحب دو کفّ راد.
منوچهری.
از دولت آن خواجه علی بن محمد
امروز گلابست و رحیق است در انهار.
منوچهری.
شاه جهان بوسعید ابن یمین دول
حافظ خلق خدای ناصر دین امم.
منوچهری.
علی بن عبیدالله عادل
رفیع البینات صادق الظن.منوچهری.
شنیدم که اعشی بشهر یمن شد
برِ هوذه بن علی الیمانی.منوچهری.
رعد پنداری، طبّال همی طبل زند
بر در بوالحسن بن علی بن موسی.منوچهری.
|| و بعضی از کنای عرب مبدو به ابن باشد، چنانکه اب :
دهاد ایزد مرا در نظم مدحت
دل بشار و طبع ابن مقبل.منوچهری.
با نظم ابن رومی و با نثر اصمعی
با صرف ابن جنی و با نحو سیبوی.
منوچهری.
چو ابن رومی شاعر چو ابن مقله دبیر
چو ابن معتز نحوی چو اصمعی لغوی.
منوچهری.
ابن هانی ابن رومی ابن معتز ابن فیض(1)
دعبل و بوشیص و آن شاعر که بود اندر قَرَن.
منوچهری.
و گاه در ضرورت بِنْ آرند بجای ابن بحذف همزهء مکسوره و به کسر «ب» :
ملک پیل تن پیل دل پیل نشین
بوسعیدبن ابوالقاسم بِنْ ناصر دین.
منوچهری.
ملک مسعود بِنْ محمود ابن ناصرالدین آن
که رضوان زینت طوبی برد از رای و اخلاقش.
منوچهری.
علی الخصوص که دیباچهء همایونش
به نام سعدِ ابوبکر سعدِ بِنْ زنگی است.
سعدی.
ج، ابناء، بنون، بنین. و در حال اضافت بنو و بنی. و نسبت به ابن بنوی و ابنی باشد. || (اِخ) یکی از اقانیم ثلاثهء نصاری. یکی از سه اقنوم اهل تثلیث. مهتر عیسی نزد ترسایان. ابن الله :
در کلیسا بدلبر ترسا
گفتم ای دل بدام تو در بند
نام حق یگانه چون شاید
که اب و ابن و روح قدْس نهند
لب شیرین گشاد و با من گفت
وز شکرخنده ریخت از لب قند
سه نگردد بریشم ار او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند.هاتف.
(1) - شاید: ابن قیس، یعنی ابن قیس الرقیات.