یکدستی
[یَ / یِ دَ] (ص نسبی) منسوب به یکدست. مربوط به یکدست. || (ق مرکب) با یک دست. به وسیلهء یک دست: سنگ بدان بزرگی را یکدستی برمی دارد. (از یادداشت مؤلف).
- یکدستی زدن به کسی؛ سخنی گفتن که مخاطب گمان کند تو از کار او آگاهی در صورتی که آگاه نیستی. گفتن چیزی که طرف اغفال شود و مکنون خود را افشاء نماید. (یادداشت مؤلف). مطلبی را که در صحت آن شک دارند به طور قاطع به کسی گفتن و بدین وسیله او را وادار به اعتراف کردن و اصل مطلب و صورت درست آن را از زبان طرف شنیدن. (فرهنگ لغات عامیانه).
- یکدستی گرفتن کسی را؛ اهمیت ندادن. اهمیت نگذاشتن. (یادداشت مؤلف). او را بی اهمیت پنداشتن. کوچک و بی ارزش انگاشتن.
|| (حامص مرکب) یکسانی و یک وتیرگی و یک صورتی. یک نواختی. همواری. (یادداشت مؤلف). || اتحاد. همدلی : دشمنان هر دو جانب چون حال یکدلی و یکدستی ما بدانند دندانهایشان کنده شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص219).
- یکدستی زدن به کسی؛ سخنی گفتن که مخاطب گمان کند تو از کار او آگاهی در صورتی که آگاه نیستی. گفتن چیزی که طرف اغفال شود و مکنون خود را افشاء نماید. (یادداشت مؤلف). مطلبی را که در صحت آن شک دارند به طور قاطع به کسی گفتن و بدین وسیله او را وادار به اعتراف کردن و اصل مطلب و صورت درست آن را از زبان طرف شنیدن. (فرهنگ لغات عامیانه).
- یکدستی گرفتن کسی را؛ اهمیت ندادن. اهمیت نگذاشتن. (یادداشت مؤلف). او را بی اهمیت پنداشتن. کوچک و بی ارزش انگاشتن.
|| (حامص مرکب) یکسانی و یک وتیرگی و یک صورتی. یک نواختی. همواری. (یادداشت مؤلف). || اتحاد. همدلی : دشمنان هر دو جانب چون حال یکدلی و یکدستی ما بدانند دندانهایشان کنده شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص219).