یکتا
[یَ / یِ] (اِ مرکب) به معنی یک عدد باشد. (برهان) (آنندراج). یک عدد. یک تاه. (ناظم الاطباء). یک لنگه. یک عدد. یک دانه. یکی.
- بر یکتا زدن؛ با رودی تنها زدن. با سازی تنها زدن :
آنچه نتوانند زد آن دیگران بر هفت رود
آن نوا از دست چپ آن ماه بر یکتا زند.
سنایی.
|| یک کس. یک تن. یک نفر :
چنان چون به خوبیش همتا نبود
به مانند مردیش یک تا نبود.فردوسی.
یاقوتی جولاهه بمرد و دو پسر ماند
یک تا بچه غر ماند و دگر تا بچه نر ماند.
سوزنی.
|| (ص مرکب) یک لای. (برهان) (ناظم الاطباء). یک تو. نخ و طناب و رشته و هرچه از آن قبیل که دارای یک تار باشد. مقابل دوتا و دوتار و دولا :
رشتهء جان تا دوتا بود انده تن می کشید
چون شد اکنون رشته یکتا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
تنم چون رشتهء مریم دوتای است
دلم چون سوزن عیسی است یکتا.خاقانی.
در خود کشمت که رشته یکتاست
تا این دو عدد شود یکی راست.نظامی.
یافتم من پلاسی از مویی
ورنه این رشته نیست جز یکتا.نظام قاری.
- خیط یکتا؛ رشته و نخ یک لا و یک تار :
صدهزاران خیط یکتا(1) را نباشد قوتی
چون به هم برتافتی اسفندیارش نگسلد.
سعدی.
- رسن یکتا؛ رسن یک لا. (یادداشت مؤلف).
- یکتا شدن؛ یک لا و یک تار شدن :
یکتا شده ست رشتهء شاهی به عهد تو
الحمدلله ارچه که یکتاست محکم است.
ظهیر فاریابی.
- یک تا کردن؛ یک لا کردن. یک تو کردن :
پیراهن خلاف به دست مراجعت
یکتا کنیم و پشت عبادت دوتا کنیم.
سعدی.
|| نام جامه و پوششی است یک تهی. (برهان) (آنندراج). جامهء بی آستر. (ناظم الاطباء). جامهء یک لا و بی آستر و تابستانی. (یادداشت مؤلف). رجوع به یکتایی شود. || طاق. (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف). تک. تنها. (یادداشت مؤلف) :
به لشکر در از خیل تنها مباش
به خیمه درون هیچ یکتا مباش.اسدی.
پسر زاد یکتا که گفتیش مهر
فرودآمد اندر کنار از سپهر.اسدی.
|| یتیم. یتیمه. (یادداشت مؤلف).
- دُرِّ یکتا؛ گوهر یکتا. دُرِّ یتیم. یتیمه. (یادداشت مؤلف) :
بازپس شد کنیز حورنژاد
دُرّ یکتا به لعل یکتا داد.نظامی.
خرد رشتهء دُرّ یکتای توست
درفش گره بازکن رای توست.نظامی.
یارب آن شاه وش ماه رخ زهره جبین
دُرّ یکتای که و گوهر یکدانهء کیست.حافظ.
- گوهر یکتا؛ یک دانه :
امید عمر جاویدان کنی چون گوهر یکتا
دل از اندیشهء اوباش جسمانیت یکتا کن.
سنایی.
و رجوع به دُرّ شود.
|| صمیمی. همدل. یکدل. متحد. (یادداشت مؤلف). یکتاه. یکتای. یک روی. یک رنگ. اخلاصمند :
رادمرد و کریم و بی خلل است
راد و یک خوی و یکدل و یکتاست.فرخی.
یکدل و یکتا خواهم همه با خویش تو را
وانکه او چون تو بود یکدل و یکتا نشود.
منوچهری.
چو من بانوی مصر و همتای شاه
شوم با تو یکتا و پیوندخواه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
تا چرخ دوتا گردد بر بنده و آزاد
این چرخ دوتا باد تو را بندهء یکتا.
مسعودسعد.
ای تن ز غم جدا شو می دان که هیچ وقت
یکتا نبود کس را این گنبد دوتا.
مسعودسعد.
نیک یکتاست دل گردون در خدمت تو
گرچه در طاعت تو پشتش زینگونه دوتاست.
مسعودسعد.
بر من ز تو جور و تو بدان راضی
با من تو دوتا و من به دل یکتا.مسعودسعد.
توحید آن است که خدا را یکتا گویی و او را یکتا باشی. (کشف الاسرار ج2 ص506).
در خدمت تو پشت دوتا دارم لیکن
در مهر و وفای تو دلی دارم یکتا.
امیرمعزی.
تا عالم است شاها پیروز باش و خرم
با بندگان یکدل با چاکران یکتا.امیرمعزی.
پشت خوبان همه در خدمت تو هست دوتا
زآنکه در خدمت خسرو دل یکتاست تو را.
امیرمعزی.
زر دو حرف افتاد و با هم هر دو را پیوند نه
پس کجا پیوند سازد با دل یکتای من.
خاقانی.
ای فلک در هوای تو یکتا
پشتم از بار منت تو دوتاست.
ظهیر فاریابی.
در وقت تحفه و هدیه ای که بابت معشوق یکدل و محبوب یکتا بود راست کرد. (سندبادنامه ص288).
کردم چو قبا پیرهن از درد فراق
لیکن دل من به مهر یکتاست هنوز.
مجدالدین بن رشید عزیزی (از لباب الالباب).
وز سر صوفی سالوس دوتایی برگشت
کاندر این ره ادب آن است که یکتا آیند.
سعدی.
تا تو مصور شدی در دل یکتای من
جای تصور نماند دیگرم اندر ضمیر.سعدی.
دو عالم چیست تا در چشم ایشان قیمتی دارد
دویی هرگز نباشد در دل یکتای درویشان.
سعدی.
از این نه تو نپوشم یک دوتایی
فلک با کس دل یکتا ندارد.نظام قاری.
- یکتادل؛ یک رنگ. بی غل وغش. یک رو. صافی دل :
او و من هر دو به مهر و دوستی یکتادلیم
نیست راه اندر میانه حاسد و بدگوی را.
امیرمعزی.
- یکتا شدن؛ متحد شدن. صمیمی شدن. یکدل شدن :
یکتا نشود حکمت مر طبع شما را
تا بر طمع مال شما پشت دوتایید.
ناصرخسرو.
ای پسر چون به جهان بر دل یکتا شودت
بنگر در پدر خویش و ببین قد دوتاش.
ناصرخسرو.
با تو یکتا شدم الف کردار
تا برآیم به صدهزاران لام.اثیر اخسیکتی.
- || خالی شدن. خالص ماندن. جدا ماندن :
خفتگان بسیار گشتند ای برادر گوش دار
جهد کن تا جانْت از خاک و هوا یکتا شود.
ناصرخسرو.
- || یکی شدن. متحد شدن. در حکم یک چیز گشتن :
چرخ به زیر آید و یکتا شود
چرخ زنان خاک به بالا شود.نظامی.
- یکتا کردن دل؛ یک رنگ و صافی کردن دل :
من دژم گردم که با من دل دوتا کرده ست دوست
خرم آن باشد که با او دوست دل یکتا کند.
منوچهری.
قول سنگ و آب و آتش را ندا کس نشنود
جز کسی کو علم دین را جان و دل یکتا کند.
ناصرخسرو.
شاید که ز بیم و شرم رسوایی
در جستن علم دل کنی یکتا.ناصرخسرو.
چرخ یکتا کرده بد دل بر امید دایگیش
بر سر گهوارهء خاکی دوتا زان آمده ست.
مجیر بیلقانی.
- || پاک کردن. بی آلایش کردن. خالی گردانیدن :
امید عمر جاویدان کنی چون گوهر یکتا
دل از اندیشهء اوباش جسمانیت یکتا کن.
سنایی.
من جنس توام به هم نشانی
یکتا کنم از دوآشیانی.نظامی.
|| راست. مستقیم. غیرخمیده :
گر تو بخرد بدی نگشتی
یکتا قد تو چنین دوتایی.ناصرخسرو.
هستم سگت ای چه ذقن زنجیرم آن مشکین رسن
سگ را ز دم طوق است و من آن قد یکتا داشته.
خاقانی.
|| منفرد. جدا. بی نیاز :
هرکه را سودای این سودا بود
از دو عالم تا ابد یکتا بود.عطار.
|| فرد. یگانه. واحد. بی نظیر. بی مانند. (ناظم الاطباء). وحید. تنها. فرید. واحد. اوحد. احد. بی مثل. (یادداشت مؤلف) :
گفتم که امر ایزد یکتای جفت چیست
گفتا که فرد کردن از ازواج منتشر.
ناصرخسرو.
توحید تو تمام بدو گردد
دانستی ار تو واحد یکتا را.ناصرخسرو.
یکتا و نهان جان توست و ایزد
یکتا و نهان است سوی غوغا.ناصرخسرو.
یکتاست تو را جان و جسمت اجزا
هرگز نشود سوده چیز تنها.ناصرخسرو.
یکتاست تو را جان از آن نهان است
یکتا نشود هرگز آشکارا.ناصرخسرو.
توحید آن است که خدا را یکتا گویی. (کشف الاسرار ج2 ص506).
محبت را ز جان یکتاییی دوز
که یکتا را نکو ناید دوتایی.مولوی.
|| (اِخ) کنایه از باری تعالی هم هست جل جلاله. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) :
کار دنیا را همی همتای کار آن جهان
پیش تو اینجا چنین یکتای بیهمتا کند.
ناصرخسرو.
(1) - ن ل: یکتو، و در این صورت اینجا شاهد ما نیست.
- بر یکتا زدن؛ با رودی تنها زدن. با سازی تنها زدن :
آنچه نتوانند زد آن دیگران بر هفت رود
آن نوا از دست چپ آن ماه بر یکتا زند.
سنایی.
|| یک کس. یک تن. یک نفر :
چنان چون به خوبیش همتا نبود
به مانند مردیش یک تا نبود.فردوسی.
یاقوتی جولاهه بمرد و دو پسر ماند
یک تا بچه غر ماند و دگر تا بچه نر ماند.
سوزنی.
|| (ص مرکب) یک لای. (برهان) (ناظم الاطباء). یک تو. نخ و طناب و رشته و هرچه از آن قبیل که دارای یک تار باشد. مقابل دوتا و دوتار و دولا :
رشتهء جان تا دوتا بود انده تن می کشید
چون شد اکنون رشته یکتا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
تنم چون رشتهء مریم دوتای است
دلم چون سوزن عیسی است یکتا.خاقانی.
در خود کشمت که رشته یکتاست
تا این دو عدد شود یکی راست.نظامی.
یافتم من پلاسی از مویی
ورنه این رشته نیست جز یکتا.نظام قاری.
- خیط یکتا؛ رشته و نخ یک لا و یک تار :
صدهزاران خیط یکتا(1) را نباشد قوتی
چون به هم برتافتی اسفندیارش نگسلد.
سعدی.
- رسن یکتا؛ رسن یک لا. (یادداشت مؤلف).
- یکتا شدن؛ یک لا و یک تار شدن :
یکتا شده ست رشتهء شاهی به عهد تو
الحمدلله ارچه که یکتاست محکم است.
ظهیر فاریابی.
- یک تا کردن؛ یک لا کردن. یک تو کردن :
پیراهن خلاف به دست مراجعت
یکتا کنیم و پشت عبادت دوتا کنیم.
سعدی.
|| نام جامه و پوششی است یک تهی. (برهان) (آنندراج). جامهء بی آستر. (ناظم الاطباء). جامهء یک لا و بی آستر و تابستانی. (یادداشت مؤلف). رجوع به یکتایی شود. || طاق. (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف). تک. تنها. (یادداشت مؤلف) :
به لشکر در از خیل تنها مباش
به خیمه درون هیچ یکتا مباش.اسدی.
پسر زاد یکتا که گفتیش مهر
فرودآمد اندر کنار از سپهر.اسدی.
|| یتیم. یتیمه. (یادداشت مؤلف).
- دُرِّ یکتا؛ گوهر یکتا. دُرِّ یتیم. یتیمه. (یادداشت مؤلف) :
بازپس شد کنیز حورنژاد
دُرّ یکتا به لعل یکتا داد.نظامی.
خرد رشتهء دُرّ یکتای توست
درفش گره بازکن رای توست.نظامی.
یارب آن شاه وش ماه رخ زهره جبین
دُرّ یکتای که و گوهر یکدانهء کیست.حافظ.
- گوهر یکتا؛ یک دانه :
امید عمر جاویدان کنی چون گوهر یکتا
دل از اندیشهء اوباش جسمانیت یکتا کن.
سنایی.
و رجوع به دُرّ شود.
|| صمیمی. همدل. یکدل. متحد. (یادداشت مؤلف). یکتاه. یکتای. یک روی. یک رنگ. اخلاصمند :
رادمرد و کریم و بی خلل است
راد و یک خوی و یکدل و یکتاست.فرخی.
یکدل و یکتا خواهم همه با خویش تو را
وانکه او چون تو بود یکدل و یکتا نشود.
منوچهری.
چو من بانوی مصر و همتای شاه
شوم با تو یکتا و پیوندخواه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
تا چرخ دوتا گردد بر بنده و آزاد
این چرخ دوتا باد تو را بندهء یکتا.
مسعودسعد.
ای تن ز غم جدا شو می دان که هیچ وقت
یکتا نبود کس را این گنبد دوتا.
مسعودسعد.
نیک یکتاست دل گردون در خدمت تو
گرچه در طاعت تو پشتش زینگونه دوتاست.
مسعودسعد.
بر من ز تو جور و تو بدان راضی
با من تو دوتا و من به دل یکتا.مسعودسعد.
توحید آن است که خدا را یکتا گویی و او را یکتا باشی. (کشف الاسرار ج2 ص506).
در خدمت تو پشت دوتا دارم لیکن
در مهر و وفای تو دلی دارم یکتا.
امیرمعزی.
تا عالم است شاها پیروز باش و خرم
با بندگان یکدل با چاکران یکتا.امیرمعزی.
پشت خوبان همه در خدمت تو هست دوتا
زآنکه در خدمت خسرو دل یکتاست تو را.
امیرمعزی.
زر دو حرف افتاد و با هم هر دو را پیوند نه
پس کجا پیوند سازد با دل یکتای من.
خاقانی.
ای فلک در هوای تو یکتا
پشتم از بار منت تو دوتاست.
ظهیر فاریابی.
در وقت تحفه و هدیه ای که بابت معشوق یکدل و محبوب یکتا بود راست کرد. (سندبادنامه ص288).
کردم چو قبا پیرهن از درد فراق
لیکن دل من به مهر یکتاست هنوز.
مجدالدین بن رشید عزیزی (از لباب الالباب).
وز سر صوفی سالوس دوتایی برگشت
کاندر این ره ادب آن است که یکتا آیند.
سعدی.
تا تو مصور شدی در دل یکتای من
جای تصور نماند دیگرم اندر ضمیر.سعدی.
دو عالم چیست تا در چشم ایشان قیمتی دارد
دویی هرگز نباشد در دل یکتای درویشان.
سعدی.
از این نه تو نپوشم یک دوتایی
فلک با کس دل یکتا ندارد.نظام قاری.
- یکتادل؛ یک رنگ. بی غل وغش. یک رو. صافی دل :
او و من هر دو به مهر و دوستی یکتادلیم
نیست راه اندر میانه حاسد و بدگوی را.
امیرمعزی.
- یکتا شدن؛ متحد شدن. صمیمی شدن. یکدل شدن :
یکتا نشود حکمت مر طبع شما را
تا بر طمع مال شما پشت دوتایید.
ناصرخسرو.
ای پسر چون به جهان بر دل یکتا شودت
بنگر در پدر خویش و ببین قد دوتاش.
ناصرخسرو.
با تو یکتا شدم الف کردار
تا برآیم به صدهزاران لام.اثیر اخسیکتی.
- || خالی شدن. خالص ماندن. جدا ماندن :
خفتگان بسیار گشتند ای برادر گوش دار
جهد کن تا جانْت از خاک و هوا یکتا شود.
ناصرخسرو.
- || یکی شدن. متحد شدن. در حکم یک چیز گشتن :
چرخ به زیر آید و یکتا شود
چرخ زنان خاک به بالا شود.نظامی.
- یکتا کردن دل؛ یک رنگ و صافی کردن دل :
من دژم گردم که با من دل دوتا کرده ست دوست
خرم آن باشد که با او دوست دل یکتا کند.
منوچهری.
قول سنگ و آب و آتش را ندا کس نشنود
جز کسی کو علم دین را جان و دل یکتا کند.
ناصرخسرو.
شاید که ز بیم و شرم رسوایی
در جستن علم دل کنی یکتا.ناصرخسرو.
چرخ یکتا کرده بد دل بر امید دایگیش
بر سر گهوارهء خاکی دوتا زان آمده ست.
مجیر بیلقانی.
- || پاک کردن. بی آلایش کردن. خالی گردانیدن :
امید عمر جاویدان کنی چون گوهر یکتا
دل از اندیشهء اوباش جسمانیت یکتا کن.
سنایی.
من جنس توام به هم نشانی
یکتا کنم از دوآشیانی.نظامی.
|| راست. مستقیم. غیرخمیده :
گر تو بخرد بدی نگشتی
یکتا قد تو چنین دوتایی.ناصرخسرو.
هستم سگت ای چه ذقن زنجیرم آن مشکین رسن
سگ را ز دم طوق است و من آن قد یکتا داشته.
خاقانی.
|| منفرد. جدا. بی نیاز :
هرکه را سودای این سودا بود
از دو عالم تا ابد یکتا بود.عطار.
|| فرد. یگانه. واحد. بی نظیر. بی مانند. (ناظم الاطباء). وحید. تنها. فرید. واحد. اوحد. احد. بی مثل. (یادداشت مؤلف) :
گفتم که امر ایزد یکتای جفت چیست
گفتا که فرد کردن از ازواج منتشر.
ناصرخسرو.
توحید تو تمام بدو گردد
دانستی ار تو واحد یکتا را.ناصرخسرو.
یکتا و نهان جان توست و ایزد
یکتا و نهان است سوی غوغا.ناصرخسرو.
یکتاست تو را جان و جسمت اجزا
هرگز نشود سوده چیز تنها.ناصرخسرو.
یکتاست تو را جان از آن نهان است
یکتا نشود هرگز آشکارا.ناصرخسرو.
توحید آن است که خدا را یکتا گویی. (کشف الاسرار ج2 ص506).
محبت را ز جان یکتاییی دوز
که یکتا را نکو ناید دوتایی.مولوی.
|| (اِخ) کنایه از باری تعالی هم هست جل جلاله. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) :
کار دنیا را همی همتای کار آن جهان
پیش تو اینجا چنین یکتای بیهمتا کند.
ناصرخسرو.
(1) - ن ل: یکتو، و در این صورت اینجا شاهد ما نیست.