یشک
[یَ] (اِ)(1) دندان بزرگ بود از آنِ ددان. (لغت فرس اسدی). چهار دندان بزرگ پیشین بهایم و سباع. (یادداشت مؤلف). ناب و دندان بزرگ جانوران سبع و وحشی. (ناظم الاطباء). دندان بزرگ شیر و فیل و گرگ و اسب و سگ که به عربی ناب و به هندی کچلی وکیلا گویند. (غیاث) (آنندراج) (انجمن آرا). دندان نیش را گویند و آن را به تازی ناب خوانند. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ اوبهی) (برهان) :
یشک نهنگ دارد دل را همی خشاید
ترسم که ناگوارد کایدون نه خرد خاید.
رودکی.
یکی زشترو بود و بالا دراز
سر و گردن و یشک همچون گراز.فردوسی.
نتوان جست خلافش به سلاح و به سپاه
زانکه نندیشد شیر یله از یشک گراز.فرخی.
پیل قوی تن ز یشک یاری خواهد
تو ز دو بازوی خویش خواهی یاری.
فرخی.
آن کجا تیغش بر کرگ فرود آرد یشک
آن کجا گرزش بر فیل فروکوبد یال.فرخی.
نهیب هیبت او صید زنده بستاند
ز یشک پیل دمان و ز چنگ شیر عرین.
فرخی.
مظفری که به اندیشه کین تواند توخت
ز پیل آهن یشک و ز شیر آهن خای.فرخی.
بسپاریم دل به جستن جنگ
در دم اژدها و یشک نهنگ.عنصری.
به زخم پای ایشان کوه دشت است
به زخم یشک ایشان دشت شدیار.عنصری.
سر زانو بسان فرضهء تیر
از او آویخته خرطوم پیلان
دو یشک آهنین بینی مر او را
زده آن یشک را بر پای ایوان.
روزبه لاهوری.
خطا شد خشت و آمد خوک چون باد
به دست و پای خنگ شه درافتاد
به تندی زیر خنگ اندر بغرید
بزد یشک و زهارش را بدرید
هنوز افتاده بد شاه جهانگیر
که خوک او را بزد یشک روانگیر.
(ویس و رامین).
چو تاریک غاری دهن پهن باز
دو یشکش چو شاخ گوزنان دراز.اسدی.
دو گوشش چو دو پرده پهن و دراز
برون رسته دندان چو یشک گراز.اسدی.
همه یشک خرطوم پیلان زند
چو خشت دلیران و خم کمند.اسدی.
دو دندانش از یشک پیلان فزون
بیفکند پیشش چو عاجین ستون.اسدی.
به آتش خرسندی یشکش بسوز
بر در پرهیزش بر دار کن.
ناصرخسرو.
دهر ترا می به یشک مرگ بخاید
چارهء آن ساز خیره ژاژ چه خایی
چاره ندانم ترا جز آنکه به طاعت
خویشتن از مرگ و یشک او برهایی.
ناصرخسرو.
چنگل شیر آمد شمشیر شیر
یشکش چون تیر تو با هیبت است.
ناصرخسرو.
در خواب عدوی تو نبیند شب
جز چنگ پلنگ و یشک اژدرها.
مسعودسعد.
این سست پنجه گشته از آن بازوی قوی
وان کندیشک مانده از آن خنجر یمان.
مسعودسعد.
از درازی وعدهء امید فرسوده شود
پیل را خرطوم و دندان شیر را چنگال و یشک.
سوزنی.
بر سبیل رشوت آرد پیش تو گاه طعان
بر طریق فدیت آرد پیش تو گاه ضراب
رنگ چشم و گور سم و زاغ بال و مار پوست
کرگ شاخ و پیل یشک و ببر چنگ و شیر ناب.
عبدالواسع جبلی.
ریگش چو نیش کژدم و سنگش چو یشک مار
زین طبع را عقوبت و زان عقل را فغان.
سیدحسن غزنوی.
سر شمشیر او برندهء چنگال شیر آمد
سر پیکان او سنبندهء یشک گراز آمد.
امیرمعزی.
|| نیشتر و یا ابزاری مانند آن. (ناظم الاطباء). || شبنم. (از ناظم الاطباء) (برهان). به این معنی پشک است و یشک مصحف آن می باشد. (یادداشت لغتنامه). || (ص) خالص و بی آمیغ و بی غش. (برهان) (ناظم الاطباء).
.
(فرانسوی)
(1) - Defense
یشک نهنگ دارد دل را همی خشاید
ترسم که ناگوارد کایدون نه خرد خاید.
رودکی.
یکی زشترو بود و بالا دراز
سر و گردن و یشک همچون گراز.فردوسی.
نتوان جست خلافش به سلاح و به سپاه
زانکه نندیشد شیر یله از یشک گراز.فرخی.
پیل قوی تن ز یشک یاری خواهد
تو ز دو بازوی خویش خواهی یاری.
فرخی.
آن کجا تیغش بر کرگ فرود آرد یشک
آن کجا گرزش بر فیل فروکوبد یال.فرخی.
نهیب هیبت او صید زنده بستاند
ز یشک پیل دمان و ز چنگ شیر عرین.
فرخی.
مظفری که به اندیشه کین تواند توخت
ز پیل آهن یشک و ز شیر آهن خای.فرخی.
بسپاریم دل به جستن جنگ
در دم اژدها و یشک نهنگ.عنصری.
به زخم پای ایشان کوه دشت است
به زخم یشک ایشان دشت شدیار.عنصری.
سر زانو بسان فرضهء تیر
از او آویخته خرطوم پیلان
دو یشک آهنین بینی مر او را
زده آن یشک را بر پای ایوان.
روزبه لاهوری.
خطا شد خشت و آمد خوک چون باد
به دست و پای خنگ شه درافتاد
به تندی زیر خنگ اندر بغرید
بزد یشک و زهارش را بدرید
هنوز افتاده بد شاه جهانگیر
که خوک او را بزد یشک روانگیر.
(ویس و رامین).
چو تاریک غاری دهن پهن باز
دو یشکش چو شاخ گوزنان دراز.اسدی.
دو گوشش چو دو پرده پهن و دراز
برون رسته دندان چو یشک گراز.اسدی.
همه یشک خرطوم پیلان زند
چو خشت دلیران و خم کمند.اسدی.
دو دندانش از یشک پیلان فزون
بیفکند پیشش چو عاجین ستون.اسدی.
به آتش خرسندی یشکش بسوز
بر در پرهیزش بر دار کن.
ناصرخسرو.
دهر ترا می به یشک مرگ بخاید
چارهء آن ساز خیره ژاژ چه خایی
چاره ندانم ترا جز آنکه به طاعت
خویشتن از مرگ و یشک او برهایی.
ناصرخسرو.
چنگل شیر آمد شمشیر شیر
یشکش چون تیر تو با هیبت است.
ناصرخسرو.
در خواب عدوی تو نبیند شب
جز چنگ پلنگ و یشک اژدرها.
مسعودسعد.
این سست پنجه گشته از آن بازوی قوی
وان کندیشک مانده از آن خنجر یمان.
مسعودسعد.
از درازی وعدهء امید فرسوده شود
پیل را خرطوم و دندان شیر را چنگال و یشک.
سوزنی.
بر سبیل رشوت آرد پیش تو گاه طعان
بر طریق فدیت آرد پیش تو گاه ضراب
رنگ چشم و گور سم و زاغ بال و مار پوست
کرگ شاخ و پیل یشک و ببر چنگ و شیر ناب.
عبدالواسع جبلی.
ریگش چو نیش کژدم و سنگش چو یشک مار
زین طبع را عقوبت و زان عقل را فغان.
سیدحسن غزنوی.
سر شمشیر او برندهء چنگال شیر آمد
سر پیکان او سنبندهء یشک گراز آمد.
امیرمعزی.
|| نیشتر و یا ابزاری مانند آن. (ناظم الاطباء). || شبنم. (از ناظم الاطباء) (برهان). به این معنی پشک است و یشک مصحف آن می باشد. (یادداشت لغتنامه). || (ص) خالص و بی آمیغ و بی غش. (برهان) (ناظم الاطباء).
.
(فرانسوی)
(1) - Defense