یزک
[یَ زَ] (اِ) جمع قلیل و مردم کمی را گویند که در مقدمه و پیش پیش لشکر به راه روند تا از سپاه خصم باخبر باشند و به ترکی قراول خوانند. (از فرهنگ جهانگیری) (از غیاث) (از برهان) (از آنندراج). پیشقراول و مقدمه الجیش. (ناظم الاطباء). مقدمه: قدامی الجیش؛ یزک لشکر. (منتهی الارب) : مهلب مردی بیدار و کاردان بود و شب و روز یزک و طلایه نگاهداشتی. (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی). بلقیس گفت صواب این است که اول پیش او روم و احوال معلوم کنم یزک را ساختند و رو به شام نهاد. (قصص الانبیاء ص166).
اندر این روزگار پر گوهر
اگر امروز مانده ای یزکم.مسعودسعد.
ای سپاهت را ظفر لشکرکش و نصرت یزک
نی یقین بر طول و عرض لشکرت واقف نه شک.
انوری.
فرقد به یزک جنیبه رانده
کشتی به جناح شط رسانده.نظامی.
گرگ از جهت یتاق داری
رفته به یزک به جان سپاری.نظامی.
فرود آمدند از دو جانب سپاه
یزکها نشاندند بر پاسگاه.نظامی.
خردم یزک فرستد به وثاق خیلتاشی
ادبم طلایه دارد به یتاق پاسبانی.نظامی.
آن بحر که در یگانگی اوست یکی
یک قطره از آن بحر نسنجد فلکی
گر هجده هزار عالم افتد در وی
حقا که از او برون نیاید یزکی.عطار.
جریده با سواران بی بنه از آنجا برفت یزک بر ایبک حلبی افتاد او را بگرفتند و به خدمت آوردند. (تاریخ جهانگشای جوینی). عزیمت کرد تا جانب تستررود در زمستان آنجا مقام سازد بر سبیل یزک ایلچی پهلوان را در مقدمه با دو هزار مرد روان کرد. (ایضاً). با هرکسی مغولی و یزکی تعیین کرد. (ایضاً). گویی یزک لشکر او بود که تمامت را از پیش برداشت چون گورخان... (ایضاً). چون به نزدیک مرد رسیدند از راه گذر بر سبیل یزک چهار صد سوار را بفرستادند. (ایضاً).
سعی نسیم غالیه چهره گشای باغ شد
چون یزک سپاه گل بر صف روزگار زد.
فریدالدین جاجرمی (از لباب الالباب ج1 ص233).
تا رباید کله قاقم برف از سر کوه
یزک تابش خورشید به یغما برخاست.
سعدی.
حذر کار مردان کارآگه است
یزک سد رویین لشکرگه است.سعدی.
سعدیا لشکر سلطان غمش ملک وجود
هم بگیرد که دمادم یزکی می آید.سعدی.
یزک لشکر وجود تویی
قائد کاروان جود تویی.اوحدی.
علم نصرتت ز عالم نور
یزک لشکرت صبا و دبور.اوحدی.
طلیعهء یزک رای تست صبح که او
بر آسمان علم آفتاب پیکر زد.
سلمان ساوجی.
از شهر حماه بگذشت و محاذی شهر سلمیه نزول فرمود و آنجا یزک یاغی ظاهر شد پادشاه اسلام لشکریان خود را غافل گونه دید. (تاریخ غازانی ص126).
سر زلفت به چین رسید از هند
هیچکس را چنین یزک نبود.؟
- یزک بر یزک؛ پیشتاز به دنبال پیشتاز. قراول به دنبال قراول :
یزک بر یزک سو بسو در شتاب
نه در دل سکونت نه در دیده آب.نظامی.
|| سالار پاسبانان. (از ناظم الاطباء) (از برهان). || به معنی مطلق فوج نیز آمده. (غیاث) (آنندراج). || جاسوس. (ناظم الاطباء) (برهان).
اندر این روزگار پر گوهر
اگر امروز مانده ای یزکم.مسعودسعد.
ای سپاهت را ظفر لشکرکش و نصرت یزک
نی یقین بر طول و عرض لشکرت واقف نه شک.
انوری.
فرقد به یزک جنیبه رانده
کشتی به جناح شط رسانده.نظامی.
گرگ از جهت یتاق داری
رفته به یزک به جان سپاری.نظامی.
فرود آمدند از دو جانب سپاه
یزکها نشاندند بر پاسگاه.نظامی.
خردم یزک فرستد به وثاق خیلتاشی
ادبم طلایه دارد به یتاق پاسبانی.نظامی.
آن بحر که در یگانگی اوست یکی
یک قطره از آن بحر نسنجد فلکی
گر هجده هزار عالم افتد در وی
حقا که از او برون نیاید یزکی.عطار.
جریده با سواران بی بنه از آنجا برفت یزک بر ایبک حلبی افتاد او را بگرفتند و به خدمت آوردند. (تاریخ جهانگشای جوینی). عزیمت کرد تا جانب تستررود در زمستان آنجا مقام سازد بر سبیل یزک ایلچی پهلوان را در مقدمه با دو هزار مرد روان کرد. (ایضاً). با هرکسی مغولی و یزکی تعیین کرد. (ایضاً). گویی یزک لشکر او بود که تمامت را از پیش برداشت چون گورخان... (ایضاً). چون به نزدیک مرد رسیدند از راه گذر بر سبیل یزک چهار صد سوار را بفرستادند. (ایضاً).
سعی نسیم غالیه چهره گشای باغ شد
چون یزک سپاه گل بر صف روزگار زد.
فریدالدین جاجرمی (از لباب الالباب ج1 ص233).
تا رباید کله قاقم برف از سر کوه
یزک تابش خورشید به یغما برخاست.
سعدی.
حذر کار مردان کارآگه است
یزک سد رویین لشکرگه است.سعدی.
سعدیا لشکر سلطان غمش ملک وجود
هم بگیرد که دمادم یزکی می آید.سعدی.
یزک لشکر وجود تویی
قائد کاروان جود تویی.اوحدی.
علم نصرتت ز عالم نور
یزک لشکرت صبا و دبور.اوحدی.
طلیعهء یزک رای تست صبح که او
بر آسمان علم آفتاب پیکر زد.
سلمان ساوجی.
از شهر حماه بگذشت و محاذی شهر سلمیه نزول فرمود و آنجا یزک یاغی ظاهر شد پادشاه اسلام لشکریان خود را غافل گونه دید. (تاریخ غازانی ص126).
سر زلفت به چین رسید از هند
هیچکس را چنین یزک نبود.؟
- یزک بر یزک؛ پیشتاز به دنبال پیشتاز. قراول به دنبال قراول :
یزک بر یزک سو بسو در شتاب
نه در دل سکونت نه در دیده آب.نظامی.
|| سالار پاسبانان. (از ناظم الاطباء) (از برهان). || به معنی مطلق فوج نیز آمده. (غیاث) (آنندراج). || جاسوس. (ناظم الاطباء) (برهان).