یرنداخ
[یَ رَ] (ترکی، اِ) یرنداق. دوال. تسمه. (یادداشت مؤلف). سختیان. (لغت فرس اسدی نسخهء خطی نخجوانی) :
گفتم میان کشانی گفتا که هیچ نایم
زد دست بر کمربند بگسست او یرنداخ(1).
عسجدی.
و رجوع به یرنداق شود.
(1) - در دیوان عسجدی چ طاهری شهاب (ص26) پرنداخ آمده به معنی پوست دباغی شده، و در این صورت شاهد ما نیست.
گفتم میان کشانی گفتا که هیچ نایم
زد دست بر کمربند بگسست او یرنداخ(1).
عسجدی.
و رجوع به یرنداق شود.
(1) - در دیوان عسجدی چ طاهری شهاب (ص26) پرنداخ آمده به معنی پوست دباغی شده، و در این صورت شاهد ما نیست.