یخ بند
[یَ بَ] (اِ مرکب) ژاله. جلید و تگرگ. (ناظم الاطباء). || (نف مرکب) یخ بسته. منجمد و فسرده :
حوضه ای دارد آسمان یخ بند
چند از این یخ فقع گشایی چند.نظامی.
|| (حامص مرکب) یخ بندان. فسردگی از بسیاری سرما. (ناظم الاطباء). به معنی مصدری یعنی یخ بستن. (آنندراج) : روزی که یخ بند عظیم بوده است اسب براند و خود را از اسب جدا کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص363).
تا نشد سرما نیفتادم به وقت پوستین
چلهء یخ بند قاری کرد آگاهم دگر.
نظام قاری.
هراسان کرده یخ بندش ملک را
ز سرما سوخته روی فلک را.ملاطغرا.
و رجوع به یخ بندان شود.
حوضه ای دارد آسمان یخ بند
چند از این یخ فقع گشایی چند.نظامی.
|| (حامص مرکب) یخ بندان. فسردگی از بسیاری سرما. (ناظم الاطباء). به معنی مصدری یعنی یخ بستن. (آنندراج) : روزی که یخ بند عظیم بوده است اسب براند و خود را از اسب جدا کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص363).
تا نشد سرما نیفتادم به وقت پوستین
چلهء یخ بند قاری کرد آگاهم دگر.
نظام قاری.
هراسان کرده یخ بندش ملک را
ز سرما سوخته روی فلک را.ملاطغرا.
و رجوع به یخ بندان شود.