یخ

معنی یخ
[یَ] (اِ)(1) آب فسرده شده که بر اثر سرما جامد شده باشد و جمس و هتشه و هسر و هسیر نیز گویند. (ناظم الاطباء). هَسَر. (لغت فرس اسدی). ثلج. جمد. جمود. جلید. خسر. آب منجمد از سردی. (یادداشت مؤلف). عینک از تشبیهات اوست. (آنندراج) (غیاث). فارسی جمد است. (از نشوء اللغه ص25). آب که بر اثر قرار گرفتن در هوای سرد در درجات زیر صفر فسرده باشد :
همی باش پیش گشسب سوار
چو بیدار گردد فقاع و یخ آر(2).فردوسی.
چنان شد که گفتی طراز نخ است
و یا پیش آتش نهاده یخ است.فردوسی.
گدازیده همچون طراز نخم
تو گویی که در پیش آتش یخم.فردوسی.
چو سندان آهنگران گشته یخ
چو آهنگران ابر مازندران.منوچهری.
چون برف نشسته و چو یخ بربسته. (گلستان).
کاشه؛ یخ تنک. (لغت فرس اسدی). پخش؛ بانگ یخ. (لغت فرس اسدی). زرنگ؛ یخی که در زمستان از ناودان آویخته بود. (لغت فرس اسدی). ارزیز؛ یخ ریزه. خشف. خشیف؛ یخ نرم. (منتهی الارب).
- آب بر یخ زدن؛ محو کردن. (ناظم الاطباء).
- آب یخ (به اضافه)(3)؛ آبی که در آن یخ افکنده اند سرد شدن را. ماءالثلج. (یادداشت مؤلف).
- با یخ و ترشی، یا با یخاب و ترشی؛ با شدت و سختی و با عذاب و شکنجهء هرچه تمامتر: پولها را از او با یخ و ترشی پس می گیرند. (یادداشت مؤلف).
- برات بر یخ؛ برات به سوی یخ. قول بی اعتبار. (ناظم الاطباء).
- برات بر یخ نوشتن؛ وعده و قول بی اعتبار دادن به امری بی اعتبار و فانی و خلل پذیر :
برات اجری آب ار نوشته شد بر یخ
در آن سه مه که نمی یافت آب مجری را(4).
سلمان ساوجی.
- برات به سوی یخ، برات بر یخ؛ قول بی اعتبار. (ناظم الاطباء).
- بر یخ زدن؛ فراموش کردن و محو کردن. (ناظم الاطباء).
- || فراموش کنانیدن. (ناظم الاطباء). به فراموش شدن داشتن.
- || کنایه از ناپایدار کردن و معدوم گردانیدن و هیچ انگاشتن. (فرهنگ سروری).
- بر یخ نگاشتن نام کسی را؛ او را به کلی فراموش کردن و نابوده انگاشتن. بر یخ نوشتن :
سیر آمدم از بهانهء خام تو من
بر یخ اکنون نگاشتم نام تو من.فرخی.
- بر یخ نوشتن؛ بر یخ نگاشتن. یقین به نماندن و بشدن آن کردن. نابوده بر شمردن. به هیچ شمردن. به حساب نیاوردن. از وصول آن مأیوس شدن. (یادداشت مؤلف) :
بر یخ بنویس چون کند وعده
گفتار محال و قول خامش را.ناصرخسرو.
بهشتی شربتی از جان سرشته
ولی نام طمع بر یخ نوشته.نظامی.
جهان شربت هریک از یخ سرشت
بجز شربت ما که بر یخ نوشت.نظامی.
وجه شربتها که دادی نسیه ام
گر فراموشت شود بر یخ نویس.
کمال اصفهانی.
به برفاب رحمت مکن بر خسیس
چو کردی مکافات بر یخ نویس.سعدی.
- || بیهوده کوشش کردن. (ناظم الاطباء).
- || بیهوده و ضایع کردن. (فرهنگ رشیدی).
- بنای چیزی بر یخ کردن یا داشتن؛ بر چیزی ناپایدار و فانی و خلل پذیر قرار دادن یا قرار داشتن. کنایه از بی اعتبار و سست بنیان بودن آن چیز :
های خاقانی بنای عمر بر یخ کرده اند
زو فقع بگشای چون محکم نخواهی یافتن.
خاقانی.
ولی خانه بر یخ بنا دارد و من
ز چرخ سدابی گشایم فقاعی.خاقانی.
- چون خر یا گاو یا گوساله بر یخ ماندن؛سخت متحیر و عاجز و ناتوان ماندن : چون به سخن گفتن و هنر رسند چون خر بر یخ بمانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص415).
- دشنهء یخ؛ وجودی غیرمؤثر و ناپایدار :
عناد خصم تو با رونقت چه کار کند
همان که با ورق آفتاب دشنهء یخ.
بدیع نسوی.
- روز بر یخ کشیدن؛ بر یخ نگاشتن زمان. عمر به انتها رسیدن. نابود شدن. کنایه از مردن :
چو کاوس و جمشید باشم به راه
چو زایشان ز من گم شود پایگاه
بترسم که چون روز بر یخ کشند
چو ایشان مرا سوی دوزخ کشند.فردوسی.
- سنگ روی یخ شدن؛ سخت خجل شدن از برنیامدن حاجت پس از سؤال و خواهش و امثال آن. (یادداشت مؤلف).
- قلیهء یخ؛ یخ خردکرده در ظرفی بزرگ برای نهادن پاره ای میوه ها که سردی آن مطلوب است مانند خیار و انگور و هنداونه. (یادداشت مؤلف).
- گل یخ؛ ذوالاکمام(5). (یادداشت مؤلف).
- مثل یخ؛ با بدنی سرد و افسرده.
- || گفتاری بی محک. (امثال و حکم دهخدا).
- همچو یخ افسردن (یا فسردن)؛ سخت سرد نفس شدن :
فسردی همچو یخ از زهد کردن
بسوز آخر چو آتش گاهگاهی.عطار.
- همچو یخ افسرده بودن؛ سخت سردنفس بودن. دم سرد داشتن. مقابل دم گرم و گیرا داشتن. از شور و آتش عشق بی بهره بودن :
هشت جنت نیز آنجا مرده است
هفت دوزخ همچو یخ افسرده است.عطار.
گر بِاستی همچو یخ افسرده ای
گاه مرداری و گاهی مرده ای.عطار.
ای همچو یخ افسرده یک لحظه برم بنشین
تا در تو زند آتش ترسا بچه یک باری.
عطار.
- یخ در آب بودن؛ زود نابود و فنا شدن :
این یخ در آب چند بتواند بود
وین برف در آفتاب تا کی باشد.سعدی.
- یخ قالبی؛ یخ مصنوعی که در قالبها و به اندازهء خاص گیرند. (یادداشت مؤلف).
- یخ گشتن؛ منجمد شدن. یخ بستن :
یکی تند ابر اندرآمد چو گرد
ز سردی همان لب بهم برفسرد
سراپرده و خیمه ها گشت یخ
کشید از بر کوه بر برف نخ.فردوسی.
- یخ مصنوعی؛ یخ قالبی. یخ که به وسیلهء ماشین گیرند. (یادداشت مؤلف). یخ که از ریختن آب در یخچالهای برقی یا مخازن کارخانهء یخ سازی به دست آید.
- امثال: یخ کنی!؛ سخت بی نمک و بی مزه گفتی. (یادداشت مؤلف).
یخ بسیار آب شود یا خیلی آب شود تا فلان کار شود، این مثل در محلی گویند که کار به مشقت و تعب بسیار صورت گیرد. (آنندراج) :
فلک آسان به کام زاهد بارد کجا گردد
یخی بسیار گردد آب تا این آسیا گردد.
سیدحسن خالص (از آنندراج).
|| خالها که در الماس و جز آن افتد به رنگی شبیه تگرگ و برف و یخ برفی. لک سپید که در بعضی جواهر ثمینه چون الماس و زمرد باشد و آن در احجار نفیسه عیب است. حرمله و اقسام آن: نمش، حرملی، رتم بلقه است. (یادداشت مؤلف).
.
(فرانسوی)
(1) - Glace (2) - ن ل: دو مصراع، مقدم و مؤخر است.
.
(فرانسوی)
(3) - Eau glacee (4) - به معنی یخ بستن نیز ایهام دارد.
.
(فرانسوی)
(5) - Chimonanthe
اشتراک‌گذاری
قافیه‌یاب برای اندروید

با خرید نسخه اندرویدی قافیه‌یاب از فروشگاه‌های زیر از این پروژه حمایت کنید:

 قافیه‌یاب اندرویدی هم‌صدا

 قافیه‌یاب اندرویدی هم‌صدا

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید
نرم‌افزار فرهنگ عروضی

فرهنگ عروضی هم‌صدا برای اندروید

فرهنگ لغت جامع عروض و قافیه با قابلیت وزن یابی.

گنجور

گنجور مجموعه‌ای ارزشمند از سروده‌ها و سخن‌رانی‌های شاعران پارسی‌گوی است که به صورت رایگان در اختیار همگان قرار گرفته است. برای مشاهده وب‌سایت گنجور اینجا کلیک کنید.

دریای سخن

نرم‌افزار دریای سخن کتابخانه‌ای بزرگ و ارزشمند از اشعار و سخنان شاعران گرانقدر ادب فارسی است که به حضور دوستداران شعر و ادب تقدیم می‌داریم.