یاوری
[وَ] (حامص) معاونت و اعانت و رفاقت و همراهی. (ناظم الاطباء). عون. مدد. امداد. کمک. یاری. دستگیری. پایمردی :
از آن یاوریها پشیمان شدند
پراندیشه دل سوی درمان شدند.فردوسی.
نامها نوشت و از ملوک طوایف یاوری خواست. (مجمل التواریخ).
یاری و یاوری ز خدا و مسیح بادت
کز دیدهء رضای تو بِهْ یاوری ندارم.خاقانی.
در ساحت جهان ز جهان یاوری مجوی
در آب غرقه گرد و ز ماهی امان مخواه.
خاقانی.
چو عاجز شدی رایش از داوری
ز فیض خدا خواستی یاوری.نظامی.
هم زو برسی به یاوریها
هم باز رهی ز داوریها.نظامی.
- یاوری بخش؛ اعانت کننده :
بزرگا بزرگی دها بی کسم
تویی یاوری بخش و یاری رسم.
نظامی (از آنندراج).
- یاوری جستن؛ کمک خواستن :
شبانه عجب ماند از آن داوری
در آن کار جست از خرد یاوری.نظامی.
- یاوری خواستن؛ کمک خواستن :
به پیش نیا شد به خواهشگری
وزو خواست دستوری و یاوری.فردوسی.
نامه ها نوشت و از ملوک طوایف یاوری خواست. (مجمل التواریخ).
گر خصم او به جهد طلسمی بساخته ست
آنقدر هم ز قدرت او خواست یاوری.
خاقانی.
- یاوری کردن؛ کمک کردن. مدد رسانیدن :چون خبر کشتن یزید به مروان بن محمد رسید از حدود آذربایجان بیامد که حکم و عثمان پسران ولید را یاوری کند. (مجمل التواریخ). اگر همهء عالم او را دهی از آن کار فروننشیند و کس یکدیگر را یاوری نکنند. (مجمل التواریخ ص102).
فلک میکند شاه را یاوری
مرا کی بود بر فلک داوری.نظامی.
بخت بلندت رهبری کرد و اقبال و سعادت یاوری. (گلستان سعدی).
ترا یاوری کرد فرخ سروش.سعدی.
چندان که جهد بود دویدیم در طلب
کوشش چه سود چون نکند بخت یاوری.
سعدی.
بسا زورمندا که افتاد سخت
بس افتاده را یاوری کرد بخت.
سعدی (بوستان).
در این نوبت ترا فلک یاوری کرد. (گلستان).
ولی چون نکرد اخترم یاوری
گرفتند گردم چو انگشتری.
سعدی (بوستان).
از آن یاوریها پشیمان شدند
پراندیشه دل سوی درمان شدند.فردوسی.
نامها نوشت و از ملوک طوایف یاوری خواست. (مجمل التواریخ).
یاری و یاوری ز خدا و مسیح بادت
کز دیدهء رضای تو بِهْ یاوری ندارم.خاقانی.
در ساحت جهان ز جهان یاوری مجوی
در آب غرقه گرد و ز ماهی امان مخواه.
خاقانی.
چو عاجز شدی رایش از داوری
ز فیض خدا خواستی یاوری.نظامی.
هم زو برسی به یاوریها
هم باز رهی ز داوریها.نظامی.
- یاوری بخش؛ اعانت کننده :
بزرگا بزرگی دها بی کسم
تویی یاوری بخش و یاری رسم.
نظامی (از آنندراج).
- یاوری جستن؛ کمک خواستن :
شبانه عجب ماند از آن داوری
در آن کار جست از خرد یاوری.نظامی.
- یاوری خواستن؛ کمک خواستن :
به پیش نیا شد به خواهشگری
وزو خواست دستوری و یاوری.فردوسی.
نامه ها نوشت و از ملوک طوایف یاوری خواست. (مجمل التواریخ).
گر خصم او به جهد طلسمی بساخته ست
آنقدر هم ز قدرت او خواست یاوری.
خاقانی.
- یاوری کردن؛ کمک کردن. مدد رسانیدن :چون خبر کشتن یزید به مروان بن محمد رسید از حدود آذربایجان بیامد که حکم و عثمان پسران ولید را یاوری کند. (مجمل التواریخ). اگر همهء عالم او را دهی از آن کار فروننشیند و کس یکدیگر را یاوری نکنند. (مجمل التواریخ ص102).
فلک میکند شاه را یاوری
مرا کی بود بر فلک داوری.نظامی.
بخت بلندت رهبری کرد و اقبال و سعادت یاوری. (گلستان سعدی).
ترا یاوری کرد فرخ سروش.سعدی.
چندان که جهد بود دویدیم در طلب
کوشش چه سود چون نکند بخت یاوری.
سعدی.
بسا زورمندا که افتاد سخت
بس افتاده را یاوری کرد بخت.
سعدی (بوستان).
در این نوبت ترا فلک یاوری کرد. (گلستان).
ولی چون نکرد اخترم یاوری
گرفتند گردم چو انگشتری.
سعدی (بوستان).