یالمند
[مَ] (ص مرکب)(1) عیالمند. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). عیالمند و خداوند اهل و عیال و فرزند. (ناظم الاطباء) :
ضعیفم یالمندم تنگدستم
چه خوانم داستان رامی و ویس.
سوزنی (از فرهنگ جهانگیری).
بودم حکیم سوزنی از چند سال باز
تا یالمند گشتم، گشتم تحکمی.
سوزنی (از فرهنگ جهانگیری).
(1) - از یال (مخفف عیال) + مند (پسوند اتصاف). (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
ضعیفم یالمندم تنگدستم
چه خوانم داستان رامی و ویس.
سوزنی (از فرهنگ جهانگیری).
بودم حکیم سوزنی از چند سال باز
تا یالمند گشتم، گشتم تحکمی.
سوزنی (از فرهنگ جهانگیری).
(1) - از یال (مخفف عیال) + مند (پسوند اتصاف). (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).