ویر
(اِ)(1) بیر. بر. از ویر؛ یعنی از حفظ کردن و به خاطر نگاه داشتن. (برهان). || حفظ. حافظه. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
بپرسید نامش ز فرخ هجیر
بگفتا که نامش ندارم به ویر.فردوسی.
چه افتاد ای عزیزان مر شما را
که شد یکبارتان یاد من از ویر؟؟
- از ویر شدن؛ از یاد رفتن.
|| فهم و هوش و ادراک. (ناظم الاطباء) :
دو مرد خردمند بسیارویر
به مردی و گردی چو درّنده شیر.فردوسی.
کسی را که کمتر بُدی خط و ویر
نرفتی به دیوان شاه اردشیر.فردوسی.
- تیزویر؛ تیزهوش :
زین بدکنش حذر کن و زین پس دروغ او
منیوش اگر به هوش و بصیری و تیزویر.
ناصرخسرو.
مثالی از امثال قرآن تو را
نمودم بر آن بنگر ای تیزویر.ناصرخسرو.
|| بهر. سهم. قسمت. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
نه گهواره دیدم نه پستان شیر
نه از هیچ خوشی مرا بود ویر.فردوسی.
|| (اِ صوت) ناله و فریاد. (برهان) : یا ویلنا انا کنا ظالمین؛ ای وای و ویر ما، ما بودیم ستمکاران که فرمان خدای نکردیم. (قرآن 21/46). (حاشیهء برهان قاطع از تفسیر کمبریج).
ای جوان زیر چرخ پیر مباش
یا ز دورانْش در زحیر مباش
یا برون شو ز چرخ چون مردان
ورنه با وای وای و ویر مباش.
سنایی (از حاشیهء برهان).
- جیر و ویر؛ داد و فریاد (در تداول تهرانی ها). (حاشیهء برهان چ معین).
|| (ص) ویر با ثانی مجهول، بی عقل و احمق. (برهان). و رجوع به رشیدی شود. (حاشیهء برهان چ معین). || در تداول، شیت. بی نمک. (یادداشت مرحوم دهخدا). سفید. سخت سفید که مطبوع نباشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). || (اِ) میل مفرط. هوس شدید. ویار. هوس کاری: ویرش گرفته. ویرش آمده. || جاذبه و کششی که در پاره ای از کارها هست که عامل از آن به آسانی دست نتواند کشیدن: قلاب دوزی ویر غریبی دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
(1) - اوستایی: vira (هوش)، پهلوی vir، virak(ویرا)، کردی: bir(حافظه)، بلوچی: gir(حافظه، تذکار). ولف ویر را در شاهنامه به معنی هوش و حافظه آورده. اورامانی: wir(یاد، حافظه). در اراک (سلطان آباد): ویرُم نیست؛ یعنی نظرم نیست و فراموش کرده ام. (حاشیهء برهان چ معین).
بپرسید نامش ز فرخ هجیر
بگفتا که نامش ندارم به ویر.فردوسی.
چه افتاد ای عزیزان مر شما را
که شد یکبارتان یاد من از ویر؟؟
- از ویر شدن؛ از یاد رفتن.
|| فهم و هوش و ادراک. (ناظم الاطباء) :
دو مرد خردمند بسیارویر
به مردی و گردی چو درّنده شیر.فردوسی.
کسی را که کمتر بُدی خط و ویر
نرفتی به دیوان شاه اردشیر.فردوسی.
- تیزویر؛ تیزهوش :
زین بدکنش حذر کن و زین پس دروغ او
منیوش اگر به هوش و بصیری و تیزویر.
ناصرخسرو.
مثالی از امثال قرآن تو را
نمودم بر آن بنگر ای تیزویر.ناصرخسرو.
|| بهر. سهم. قسمت. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
نه گهواره دیدم نه پستان شیر
نه از هیچ خوشی مرا بود ویر.فردوسی.
|| (اِ صوت) ناله و فریاد. (برهان) : یا ویلنا انا کنا ظالمین؛ ای وای و ویر ما، ما بودیم ستمکاران که فرمان خدای نکردیم. (قرآن 21/46). (حاشیهء برهان قاطع از تفسیر کمبریج).
ای جوان زیر چرخ پیر مباش
یا ز دورانْش در زحیر مباش
یا برون شو ز چرخ چون مردان
ورنه با وای وای و ویر مباش.
سنایی (از حاشیهء برهان).
- جیر و ویر؛ داد و فریاد (در تداول تهرانی ها). (حاشیهء برهان چ معین).
|| (ص) ویر با ثانی مجهول، بی عقل و احمق. (برهان). و رجوع به رشیدی شود. (حاشیهء برهان چ معین). || در تداول، شیت. بی نمک. (یادداشت مرحوم دهخدا). سفید. سخت سفید که مطبوع نباشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). || (اِ) میل مفرط. هوس شدید. ویار. هوس کاری: ویرش گرفته. ویرش آمده. || جاذبه و کششی که در پاره ای از کارها هست که عامل از آن به آسانی دست نتواند کشیدن: قلاب دوزی ویر غریبی دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
(1) - اوستایی: vira (هوش)، پهلوی vir، virak(ویرا)، کردی: bir(حافظه)، بلوچی: gir(حافظه، تذکار). ولف ویر را در شاهنامه به معنی هوش و حافظه آورده. اورامانی: wir(یاد، حافظه). در اراک (سلطان آباد): ویرُم نیست؛ یعنی نظرم نیست و فراموش کرده ام. (حاشیهء برهان چ معین).
درگاه به پرداخت ملت برای ووکامرس
اتصال فروشگاه شما به شبکه به پرداخت ملت برای پرداخت آنلاین سریع و مطمئن با تمامی کارتهای عضو شتاب
مشاهده جزئیات محصول