وشی
[وَ / وَشْ شی] (ص نسبی، اِ) از مردم وش. اهل وش. || ساختهء شهر وش. (فرهنگ فارسی معین). || جنسی از جامه های فاخر منسوب به شهر وش. نوعی از جامهء ابریشمی. (غیاث اللغات). قماش لطیفی است که در شهر وش بافند، و به تشدید ثانی هم به نظر آمده است. (برهان) (آنندراج). نوعی از جامه. (مهذب الاسماء). جامهء رنگین. (غیاث اللغات). پارچهء ابریشمی لطیف که به رنگهای مختلف در شهر وش می بافتند و گاه آن را زردوزی میکردند. (فرهنگ فارسی معین) :
تا کوه چو مصمت بود اندر مه آذر
تا دشت چو وشی بود اندر مه آزار.فرخی.
چنان چون سوزن از وشی و آب روشن از توزی
ز دوش پیل بگذاری به آماج اندرون بیله.
فرخی.
زهره [ دلالت دارد بر ] بافتن دیبا و وشی. (فرهنگ فارسی معین از التفهیم ص473).
برم ز دستم چون سوزن آژده وشی
تنم چو سوزن و دل همچو چشمهء سوزن.
مسعودسعد.
کمین جامه را داد سازی دگر
وشی زیر کرد آستر بر زبر.نظامی.
درم خواهی از گلبنانش گذر کن
وشی بایدت مگذر از جویبارش.
ناصرخسرو.
چونان کجا ز سندان تیر تو بگذرد
سوزن به جهد نگذرد از وشی و حریر.
قطران.
- وشی باف؛ بافندهء جامهء وشی :
زیغ بافان را با وشی بافان ننهند
طبل زن را ننشانند برِ رودنواز.ابوالعباس.
- وشی جامه؛ جامهء ساخت وش :
وشی جامه ای داشتی هفت رنگ
چو گل تار و پودش برآورده تنگ.نظامی.
- وشی رنگ؛ به رنگ وشی. سرخ رنگ :
زرستون نامور دخت کیارنگ
کز او روی بهاران بُد وشی رنگ.
(ویس و رامین).
- وشی کلاه؛ کلاه منسوب به وش :
زین پیشتر کلاه دواج سپید داشت
اکنون وشی کلاه، بهائی قبا شده ست.
ناصرخسرو.
- فرش وشی:زیر یکی فرش وشی گسترد
باز بدزدد ز یکی بوریاش.ناصرخسرو.
- وشی معمد؛ نوعی است از نگار. (منتهی الارب) :
از نقش و از نگار همه جوی و جویبار
بسته حریر دارد و وشی معمدا.
معروفی بلخی.
|| نام قسمی خط اختراع ذوالریاستین فضل بن سهل. (فهرست ابن ندیم). قلمی (شعبه ای) از خط عربی مستخرج از قلم ریاسی یا مدور کبیر. (فرهنگ فارسی معین).
تا کوه چو مصمت بود اندر مه آذر
تا دشت چو وشی بود اندر مه آزار.فرخی.
چنان چون سوزن از وشی و آب روشن از توزی
ز دوش پیل بگذاری به آماج اندرون بیله.
فرخی.
زهره [ دلالت دارد بر ] بافتن دیبا و وشی. (فرهنگ فارسی معین از التفهیم ص473).
برم ز دستم چون سوزن آژده وشی
تنم چو سوزن و دل همچو چشمهء سوزن.
مسعودسعد.
کمین جامه را داد سازی دگر
وشی زیر کرد آستر بر زبر.نظامی.
درم خواهی از گلبنانش گذر کن
وشی بایدت مگذر از جویبارش.
ناصرخسرو.
چونان کجا ز سندان تیر تو بگذرد
سوزن به جهد نگذرد از وشی و حریر.
قطران.
- وشی باف؛ بافندهء جامهء وشی :
زیغ بافان را با وشی بافان ننهند
طبل زن را ننشانند برِ رودنواز.ابوالعباس.
- وشی جامه؛ جامهء ساخت وش :
وشی جامه ای داشتی هفت رنگ
چو گل تار و پودش برآورده تنگ.نظامی.
- وشی رنگ؛ به رنگ وشی. سرخ رنگ :
زرستون نامور دخت کیارنگ
کز او روی بهاران بُد وشی رنگ.
(ویس و رامین).
- وشی کلاه؛ کلاه منسوب به وش :
زین پیشتر کلاه دواج سپید داشت
اکنون وشی کلاه، بهائی قبا شده ست.
ناصرخسرو.
- فرش وشی:زیر یکی فرش وشی گسترد
باز بدزدد ز یکی بوریاش.ناصرخسرو.
- وشی معمد؛ نوعی است از نگار. (منتهی الارب) :
از نقش و از نگار همه جوی و جویبار
بسته حریر دارد و وشی معمدا.
معروفی بلخی.
|| نام قسمی خط اختراع ذوالریاستین فضل بن سهل. (فهرست ابن ندیم). قلمی (شعبه ای) از خط عربی مستخرج از قلم ریاسی یا مدور کبیر. (فرهنگ فارسی معین).
درگاه پرداخت سداد برای ووکامرس
درگاه بانکی سداد برای ووکامرس، انتخابی مطمئن برای پرداخت آنلاین با امنیت بالا و سرعت عالی در خرید اینترنتی.
مشاهده جزئیات محصول