واجب الوجود
[جِ بُلْ وُ] (ع ص مرکب) آنکه ذات او مقتضی وجود او باشد چنانچه ذات باری تعالی که ذات او در وجود محتاج غیر نیست. (غیاث) (آنندراج). گرور فرتاش(1). (ناظم الاطباء) (برهان). شایسته بود که خدای تعالی باشد. (ناظم الاطباء). کسی که وجودش از ذات او باشد و احتیاج به چیزی نداشته باشد. (از تعریفات جرجانی). واجب الوجود نفس وجود است و واجب بغیره عارض بر وجود و زاید بر ماهیت است. (حکمت اشراق ص 93). || (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی نزد حکما. مقابل ممتنع الوجود و ممکن الوجود. که هستی او ناگزیر است. موجودی که در وجود خود محتاج به غیری نباشد. هرچه وجود او ضروری باشد. (از یادداشتهای مؤلف) : و به حقیقت وجود ذات بزرگوار او اثر جود و رحمت واجب الوجود است. (ص118 سندبادنامه). متسلسل به سببی است که مسبب الاسباب و واجب الوجود خوانند. (ص278 سندبادنامه). و رجوع به واجب تعالی، واجب بالذات، واجب لذاته، الله و قائم بالذات شود.
(1) - از لغات برساختهء دساتیر است.
(1) - از لغات برساختهء دساتیر است.