هیمه
[مَ / مِ / هَ / هِ مَ / مِ] (اِ) هیزم سوختنی. (برهان). هیزم سوختنی و به فتح نیز آمده است. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
در او آتشی روشن افروخته
بر او هیمه خروارها سوخته.نظامی.
در او ده پانزده من عود چون مشک
بسوزاندی بجای هیمهء خشک.نظامی.
گر هیمه عود گردد و گر سنگ دُر شود
مشنو که چشم آدمی از سنگ پر شود.
سعدی.
- هیمه انداختن؛ هیزم افکندن درون تنوری یا آتشدانی.
- هیمه خانه؛ جای هیمه. هیمه دان. هیزم دان. (تذکره الملوک).
- هیمه دان؛ هیمه ستان. محتطب. هیمه خانه. هیزم دان.
- هیمه فروختن؛ هیزم فروختن.
- هیمه کش؛ هیزم کش. حمال حطب.
- هیمه کشی؛ هیزم کشی.
- هیمه کشیدن؛ هیزم کشیدن.
- امثال: احمدک به هیمه نمی رفت بردندش.
چون خانه بسوزانی به هیمه درنمانی. (مثل هندی، نقل از نسخهء خطی شاهد صادق متعلق به مهدیقلی خان هدایت).
هیمهء تر به کسی فروختن؛ کنایه از مکر و حقه و تزویر کردن. (برهان) (آنندراج):
تا کی از شور درون ای سخت جان هیمهء تر میفروشی با کسان.
|| گوشتابه. (برهان). رجوع به هَیمه شود.
در او آتشی روشن افروخته
بر او هیمه خروارها سوخته.نظامی.
در او ده پانزده من عود چون مشک
بسوزاندی بجای هیمهء خشک.نظامی.
گر هیمه عود گردد و گر سنگ دُر شود
مشنو که چشم آدمی از سنگ پر شود.
سعدی.
- هیمه انداختن؛ هیزم افکندن درون تنوری یا آتشدانی.
- هیمه خانه؛ جای هیمه. هیمه دان. هیزم دان. (تذکره الملوک).
- هیمه دان؛ هیمه ستان. محتطب. هیمه خانه. هیزم دان.
- هیمه فروختن؛ هیزم فروختن.
- هیمه کش؛ هیزم کش. حمال حطب.
- هیمه کشی؛ هیزم کشی.
- هیمه کشیدن؛ هیزم کشیدن.
- امثال: احمدک به هیمه نمی رفت بردندش.
چون خانه بسوزانی به هیمه درنمانی. (مثل هندی، نقل از نسخهء خطی شاهد صادق متعلق به مهدیقلی خان هدایت).
هیمهء تر به کسی فروختن؛ کنایه از مکر و حقه و تزویر کردن. (برهان) (آنندراج):
تا کی از شور درون ای سخت جان هیمهء تر میفروشی با کسان.
|| گوشتابه. (برهان). رجوع به هَیمه شود.
درگاه به پرداخت ملت برای ووکامرس
اتصال فروشگاه شما به شبکه به پرداخت ملت برای پرداخت آنلاین سریع و مطمئن با تمامی کارتهای عضو شتاب
مشاهده جزئیات محصول