هم سنگ
[هَ سَ] (ص مرکب) هم وزن. (برهان) : بازرگانان مصر آنجا روند و نمک و آبگینه و ارزیز برند و هم سنگ زر بفروشند. (حدود العالم).
ببینَدْت و دیدن ورا روی نیست
کشد کوه و همسنگ یک موی نیست.
اسدی.
اندر بعضی نسخه ها عود خام و سنبل یاد کرده همسنگ کافور. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و اگر یک شربت او با همسنگ او گل سرخ... بخورند مضرت او را بازدارد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
کوه سیمینی و همسنگ توام
در تمنای تو زر بایستی.خاقانی.
هم سنگ خویش گریهء خون راندم از فراق
تا سنگ را ز گریهء من دل به درد خاست.
خاقانی.
در آن کوش از این خانهء سنگ بست
که همسنگ این سنگی آری به دست.
نظامی.
|| هم قدرومقدار. (برهان). هم اعتبار. هم ارزش :
کس به میزان خرد نیست مرا همسنگ
چون گران است به احسان تو میزانم.
ناصرخسرو.
نسیمش در بها هم سنگ جان بود
ترازوداری زلفش بدان بود.نظامی.
هرکه با ناراستان همسنگ شد
در کمی افتاد و عقلش دنگ شد.مولوی.
ببینَدْت و دیدن ورا روی نیست
کشد کوه و همسنگ یک موی نیست.
اسدی.
اندر بعضی نسخه ها عود خام و سنبل یاد کرده همسنگ کافور. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و اگر یک شربت او با همسنگ او گل سرخ... بخورند مضرت او را بازدارد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
کوه سیمینی و همسنگ توام
در تمنای تو زر بایستی.خاقانی.
هم سنگ خویش گریهء خون راندم از فراق
تا سنگ را ز گریهء من دل به درد خاست.
خاقانی.
در آن کوش از این خانهء سنگ بست
که همسنگ این سنگی آری به دست.
نظامی.
|| هم قدرومقدار. (برهان). هم اعتبار. هم ارزش :
کس به میزان خرد نیست مرا همسنگ
چون گران است به احسان تو میزانم.
ناصرخسرو.
نسیمش در بها هم سنگ جان بود
ترازوداری زلفش بدان بود.نظامی.
هرکه با ناراستان همسنگ شد
در کمی افتاد و عقلش دنگ شد.مولوی.