هم زبان
[هَ زَ] (ص مرکب) دو کس که به یک زبان تکلم کنند. (آنندراج) :
جمله گشتستند بیزار و نفور از صحبتم
همزبان و همنشین و هم زمین و هم نسب.
ناصرخسرو.
|| مونس. رفیق. ندیم. همدم :
همزبان و محرم خود یافتند
پیش او یک یک به جان بشتافتند.مولوی.
ای بسا هندو و ترک همزبان
ای بسا دو ترک چون بیگانگان.مولوی.
هرکه او از همزبانی شد جدا
بی نوا شد گرچه دارد صد نوا.مولوی.
دو همجنس دیرینهء همزبان
بکوشند در قلب هیجا به جان.بوستان.
|| متفق. متحد :
به نزد سپهدار مازندران
که با دیو و جادو بود همزبان.فردوسی.
|| (ق مرکب) متفقاً. هم صدا :
سخن رفتشان یک به یک همزبان
که از ماست بر ما بد آسمان.فردوسی.
همه همزبان آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند.فردوسی.
جمله گشتستند بیزار و نفور از صحبتم
همزبان و همنشین و هم زمین و هم نسب.
ناصرخسرو.
|| مونس. رفیق. ندیم. همدم :
همزبان و محرم خود یافتند
پیش او یک یک به جان بشتافتند.مولوی.
ای بسا هندو و ترک همزبان
ای بسا دو ترک چون بیگانگان.مولوی.
هرکه او از همزبانی شد جدا
بی نوا شد گرچه دارد صد نوا.مولوی.
دو همجنس دیرینهء همزبان
بکوشند در قلب هیجا به جان.بوستان.
|| متفق. متحد :
به نزد سپهدار مازندران
که با دیو و جادو بود همزبان.فردوسی.
|| (ق مرکب) متفقاً. هم صدا :
سخن رفتشان یک به یک همزبان
که از ماست بر ما بد آسمان.فردوسی.
همه همزبان آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند.فردوسی.
راهکاری امن برای پرداخت آنلاین سفارشات در ووکامرس؛ با سپهر پی تراکنشها را سریع و بدون دردسر انجام دهید.
مشاهده جزئیات محصول