اسماعیل
[اِ] (اِخ) جرجانی (سید...) بن حسن بن محمد بن محمودبن احمد حسینی مکنی به ابوابراهیم و ابوالفضائل و ملقب به زین الدین (یا شرف الدین(1)). در نامهء دانشوران آمده: سید اسماعیل بن حسن بن محمد بن محمودبن احمد الحسینی الجرجانی. از افاضل و اجلاء اطبای اوایل مائهء ششم هجریه است. کنیت او را ابوابراهیم گفته اند. ترقی وی در فنون علوم و شهرت وی در صناعات طبیه در زمان دولت و اقتدار طبقهء سیم از سلاطین خوارزمشاهیان بود(2) و در نزد فضلای اطبای عصر خویش به حذاقت و فضل مسلم و پیش بزرگان زمان محترم و مکرّم بود و یکی از اطبائی است که در دورهء اسلام مقنن قانون و مجدد رسوم طبیه است و در تمام اجزای طب از نظری و عملی و ما یتعلق بهما فایق و در اصابت رای و حسن مهارت مقدم مَهَرهء این فن بود. مولد و منشأ او جرجانست. پس از آنکه در فنون علوم خاصه در علم طب او را براعتی پیدا گشت، در زمان خوارزمشاه قطب الدین تکش که دوستدار اهل فضل و خواستار مردم باکمال بود رای خوارزم کرد و چون به دارالملک آن ملک رسید و خوارزمشاه آمدن وی را بدانجا شنید جویای حال وی شد و او را بنزد خویش خواند و از فضائل و حذاقت او اطلاع یافت، و شایستهء اکرام و اعزاز دید و در هر ماه هزار دینار برای وی مقرر نمود و در حفظ صحت و علاج به وی وثوقی کامل داشت چنانکه توضیح این بیان را صاحب حبیب السیر در ذیل احوال خوارزمشاه تکش خان که اطبا و فضلای معاصرین آن پادشاه را مینگارد آورده که از جملهء حاویان فضایل نفسانی سیداسماعیل بن حسن الحسینی الجرجانی زمان تکش خان را به وجود شریف مشرف داشت و بنام نامی آن پادشاه عالیشان ذخیرهء خوارزمشاهی بنگاشت - انتهی.
مورخ خزرجی در عنوان ترجمهء وی دلیل نبذی ازین بیانات را آورده: شرف الدّین اسماعیل الجرجانی کان طبیباً عالی القدر وافرالعلم لطیف المعاشره حسن الاخلاق کان فی خدمه السلطان علاءالدین خوارزمشاه و له منه الانعام الوافره و المرتبه المکینه و له مقرر علی السلطان فی کل شهر الف دینار و کانت له معالجات بدیعه و آثار حسنه فی صناعه الطب و کتبه مبارکه و من جمله مصنفاته کتاب الذخیره الخوارزمشاهیه اثناعشره مجلداً بالفارسیه.
تا اینجا بود آنچه از طبقات الاطبا و بعضی کتب دیگر نقل شد. و آنچنانکه از دیباچهء کتاب ذخیره برمی آید و در این مقام بجهت توضیح مطلبی که بیان خواهد شد نگاشته می شود جای شبهه نیست که او کتاب ذخیره را بنام خوارزمشاه قطب الدین محمد بن نوشتکین تألیف کرده و در زمان سلطنت همین قطب الدین محمد بن نوشتکین که اول سلاطین خوارزمشاهیان است بخوارزم رفته و چون تمام این طبقه از سلاطین را خوارزمشاه گویند و از مطابق بودن اسم و لقب خوارزمشاه اول با خوارزمشاه آخر این اشتباه واقع شده و خود تاریخ ابتدای کتاب که در سنهء 504 ه . ق. بوده بر این معنی گواه است که بنام خوارزمشاه قطب الدین محمد بن نوشتکین است و جلوس این دو خوارزمشاه را با هم یک صدوچند سال فاصله است و نیز موافق آنچه یاقوت حموی سال وفات او را که اینک در ذیل ترجمه نگاشته می شود تعیین کرده صاحب حبیب السیر با مورخین دیگر که او را معاصر خوارزمشاه تکش خان نوشته اند خبطی فاحش کرده اند و رساله ای دیگر که خود دید در حفظ صحت بنام خوارزمشاه تاریخ آن 495 بود. بالجمله فضایل او بیش از آنست که بتحریر و تقریر توان آورد و مصنفات وی از پارسی و عربی اجل از آن که در مقام توصیف آن لب گشود و از جمله ذخیرهء خوارزمشاهی است که اشارتی بدان رفت و آن اول کتابیست که در دورهء اسلام بپارسی فصیح نگاشته شده و کمتر الفاظ تازی در آن مندرجست. اگر خواننده ای بانظر اندک تأملی در حسن عبارات آن نماید داند که مطالب علمیه را با این عبارات فصیح با هم جمع کردن نهایت جودت طبع و کمال فضیلت را خواهد و اکثر پارسی زبانان را در نظم و نثر و لغات شاهد عبارات و لغات آن کتابست و ما بنا به وعده ای که شد اکنون چند سطری از ابتدای دیباچه که دلیل بیان ثانیست و بعضی مطالب طبیه را که وی در آن متفرد بوده در این مقام بیاوریم تا بر فضل وی دلیلی ساطع و زمان تألیف کتاب را برهانی قاطع باشد. گوید: چون تقدیر ایزدی چنان بود که جمع کنندهء این کتاب بندهء دعاگوی خداوند خوارزمشاه الاجل العالم المؤید المنصور ولی النعم قطب الدین نصره الاسلام جمال المسلمین قامع الکفره و المشرکین عمادالدوله فخرالامه تاج المعالی امیرالامراء ارسلان تکین عین الملوک و السلاطین ابوالفتح محمد بن یمین الملک معین امیرالمؤمنین ادام الله دولته و حرس قدرته قصد خوارزم کرد و بخدمت این پادشاه نیک بخت شد اندر سال 504 از هجرت و خوشی هوا و آب ولایت خوارزم بدید و سیرت و سیاست این پادشاه بشناخت و ایمنی که در ولایت هست از سیاست و هیبت او بیافت آنجا مقام اختیار کرد و اندر سایهء عدل و دولت او بیاسود و بنعمت و سیاست و حشمت وی مستظهر گشت و آثار نعمت او بر احوال بدید واجب دانست حق نعمت او شناختن و شکر آن گذاردن و رسم خدمتکاری بجای آوردن و ثمرهء علمی که مدتی از عمر خود را اندر آن گذرانیده است اندر ولایت این خداوند نشر کردن. بدین نیت این کتاب بنام آن پادشاه جمع کرد و ذخیرهء خوارزمشاهی نام نهاد تا همچون نام آن پادشاه اندر آفاق معروف گردد و همچون نام نیک او دیر بماند و به پارسی ساخت تا به برکات دولت او منفعت این کتاب به هرکس برسد و خاص و عام را بهره باشد. اما بباید دانست که هوای این ولایت شمالیست و چنین هوای خوش و صافی تر باشد و بیشتر خلق را بسازد و هر نباتی که اندرین هوا روید خوشتر و گوارنده تر باشد و هر آدمی که از این هوا نفس گیرد دل و دماغ او قوی تر و حاسهای او درست تر و همچنین جانوران دیگر تن درست تر و گوشت آنها خوشتر و آب این ولایت آب جیحون است که از جملهء آبهای ستوده است و هر زمینی که از این آب خورد نبات او خوشتر و گوارنده تر است و زمین این ولایت لختی شوره دارد بدین سبب پوسیدگی کمتر پذیرد و جنبندگان زیان کار کمتر تولد کند و نبات خوشتر و گوارنده باشد. لکن با این همه خیرات اتفاقهای ناموافق اندرین ولایت بسیار است. یکی از آنجمله آنست که هوای به این تندرستی و پاکیزگی به سبب بخار پلیدیها که اندر شهر است هوای ناخوش و زیان کار میشود. دیگر آنکه بیشتر خوردنیها می پوسانند پس میخورند چون ترینه و چغندرآب و شلغم آب و غیر آن و نیز ماهی شور و ماهی تازه و کرنب خشک بسیار میخورند و اندر زمستان خربزه های فسرده و نیم خام خورند و بعضی از این خربزه های تری بگذاشته باشد چون نمدی گشته از آن نیز میخورند بدین سبب بیماریهای مشکل و آماسها بسیار شود و بسبب صعبی سرما زکام و نزله که از صعبی سرما افتد بسیار می باشد و این مردمان این زکام و نزله آسان می شمارند و اندر فصل بهار که هوا بگرمی گراید و بادها اندر تن فزونی گیرد و بگدازد و اندر سیلان آید مادهء نزله بسینه و به روده ها فرودمی آید بیماریهای سل در حیز اسهالهای گوناگون می بود. چون بندهء دعاگوی جمع کنندهء این کتاب اسماعیل بن حسن الحسینی الجرجانی حال این ولایت بدید و حاجتمندی اهل ولایت بعلم طب بشناخت، این کتاب برسبیل خدمت این خداوند را بساخت و چون اندر مدت مقام همیشه اندر مجلس این خداوند علماء بزرگ و ائمهء روزگار حاضر دید و اندر هر علمی که سخن رفتی از لفظ بزرگوار این خداوند نکته ای بشنیدی که بسیاری بزرگان از آن غافل باشند و اگر وقتی اندر مسئله ای سؤال فرمودی مشکل گشتی که هر کسی از عهدهء جواب آن بیرون نتوانستی آمد و این معنی گواهی دهد بر شرف نفس و گوهر پاک و همت بزرگ و علم وافر و خاطر روشن و فهم تیز و قریحت درست و ذهن راست و فطنت تمام، جهد کرد تا این خدمت چنان سازد که بر چنین محکی عرضه تواند کرد و خزانهء پادشاه را بشاید. اگرچه این خدمت بپارسی ساخته آمده است لفظهای تازی که معروفست و بیشتری مردمان معنی آن دانند و به تازی گفتن سبکتر باشد آن لفظ هم به تازی یاد کرده آمد تا از تکلف دورتر باشد و بر زبانها روان تر و پوشیده نماند و هر کتابی را که اندر هر علمی کرده اند فایدت و خاصیتی دیگر است و خاصیت این کتاب تمامیتی است از بهر آنکه قصد کرده آمده است تا اندر هر بابی آنچه طبیب را اندر آن باب بباید دانست از علم و عمل تماماً یاد کرده آید و معلوم است که برین نسق هیچ کتابی موجود نیست، اگرچه اندر علم طب بسیار کتابهای بزرگ دیگر کرده اند، هیچ کتابی نیست که طبیب از آن کتاب به کتابهای دیگر مستغنی گردد و تا اندر هر غرضی و مقصودی به کتابهای دیگر بازنگردد و از هر جایی که بجوید مراد او حاصل نشود و این کتاب چنان جمع کرده آمده است که طبیب را اندر هیچ باب بهیچ کتاب دیگر حاجت نباشد و بسبب بازگشتن به کتابهای بسیار خاطر پراکنده نشود، و خادم دعاگوی اندر آن روزگار علم طب همی خواند و کتابهای طبی همی نگریست و بسیار تمنا کردی که کتابی بایستی تا آنچه از علم طب همی بباید دانست اندر آن کتاب جمع بودی و برین نسق هیچ کتابی نیافت، پس ببرکات دولت این خداوند آنچه تمنا کرده بود قصد کرد تا ساخته شد و غرض خادم دعاگوی اندر ساختن این کتاب آن بود که اندر روزگار دولت این خداوند چنین کتابی حاصل گردد و چنین یادگاری از من خادم در دولت او بماند تا حق نعمت او بدین خدمت گزارده باشد و فضلای روزگار که این کتاب را مطالعه کنند و با دیگر کتابها برابر گردانند فرقی که میان این کتاب و دیگر کتابهاست بشناسند گواهی دهند که این جمعی تمامست و انصاف جویندگان این علم اندرین کتاب داده شده است و طریق رسیدن بمقصود علم طب بر همگنان کوتاه کرده و بدانچه اندرین خطبه وعده داده است و دعوی کرده وفا کرده آمد بحمدالله و المنه.
تا این جا بود آنچه خود در عنوان آنکتاب نگاشته و اکنون نبذی از مطالب طبیه که در حقیقت در میان اطبا بدان الفاظ و بیانات متفرد است بیاوریم. از جمله در ابتدای کتاب و پس از آنکه طب را به بیانی نیکو تعریف کند و جزء علمی و عملی را از یکدیگر ممتاز نماید در فایدت آن فن شریف گوید که بدن انسان مرکب است از ماده و صورت و مراد از ماده اضداد است که هر یک بالطبع میل به مرکز خود دارند و از یکدیگر گریزانند. پس از امتزاج اضداد و پدید گشتن اخلاط را نیز طبع مانند مادهء خود است که هر یک از آن دیگر گریز دارند و جویای جایگاه خویشند تا از یکدیگر جدا گردند و صورت قوتیست که همیشه کوشانست تا با این ماده بماند و این پیوند که ماده ها را با هم افتاده است گسسته نشود تا بر حال خود بماند و هر کاری که بکوشش باشد با آن کار که بطبع بود برابر نیاید و این صورت همیشه ماده ها را بر حال صلح و پیوستگی نگاه نتواند داشت و دیگر آنکه تن مردم اندر میان هوا و سرما و گرما همی باید بود و با آب و باد و آتش و خاک سروکار باید داشت و غذاهای گوناگون همی باید خورد و حرکت و سکون همی باید کرد و شادی و غم همی باید یافت و این همهء سببهاست از برای بردن تن که آن را از حالی بحالی میگردانند و یار میگردند، سببهای تلف کننده که از اندرون اوست و تن او را از آن فراهم آورده اند پس بضرورت چیزی بایست که این صورت را یاری دهد از بیرون تا قوت آن تمامتر باشد و آن علم طب است که ایزد تعالی ارزانی داشته است و هرگاه که ایزد تعالی تقدیر کرده باشد که تنی را از این اتفاق بیفتد که قوت صورت با تدبیر طبی یار شود این پیوند میان مایه های این تن بتقدیر ایزد دیر بماند و چندانکه بماند این تن نیک حالتر باشد و تن درست تر و اگر بیمار شد از بیماری زودتر و آسان تر بیرون آید. و دیگر در مبحث اسنان نگاشته و ایام عمر را بر چهار قسم کرده است: یک بخش را گوید روزگار کودکی و این ایام از پانزده الی شانزده سال است، دوم روزگار رسیدگی و تازگیست و این تا مدت سی سال باشد و در بعضی تا سی وپنج سال الی چهل سال و تا این روزگار هنوز روزگار جوانی باشد، سیم روزگار کهلیست و درین روزگار بهره از جوانی باشد و این تا مدت شصت سال الی شصت وپنج خواهد بود، چهارم روزگار پیری باشد و اندرین روزگار سستی قوتها پدید می آید تا آخر عمری که ایزد تعالی تقدیر کرده باشد تا یکصدوبیست سال. و دیگر از تحقیقاتی که بپارسی متفرد است در آن این مطلب است که در ذیل مبحث اخلاط بیان کرده و گوید: بباید دانست که این اخلاط اربعه که یاد کرده شد همه با خون اندر رگها آمیخته است و از یکدیگر جدا نتوان کردن مگر بقوت داروها که هریک را از یکدیگر جدا کنند و بیرون آرند. آفریدگار تبارک و تعالی از بهر هر خلطی داروهای جداگانه آفریده است تا طبیب حاذق به هر یک از آن داروها خلط غالب را که خواهد جدا کند و از تن بیرون آرد و اگر همهء خلطها بیکبار فزون شود رگ باید زدن تا از هر خلطی لختی با خون بیرون آید و این خلطها اندر بیشتر وقتها اندر تن بکار می آید و تن بدان برپاست و گاه باشد که یک خلط یا دو خلط فزون تر یا تباه شود آن را لختی کمتر باید کردن و از دیگر خلطها جدا کردن و از تن بیرون آوردن و مثال این خلط و مثال تن مردم و مثال جدا کردن و بیرون آوردن آن همچون حصاریست که اندرون آن بعضی دوست باشند و بعضی دشمن، آن خلط که از تن بیرون همی باید آورد همچون دشمن است و آنچه اندرین نگاه میباید داشت همچون دوست و تن همچون حصار و طبیب همچون حمایت گریست مر این حصار را و همچون خصم مر این گروه را که دشمنند، پس همچنانکه حامی سنگی اندر حصار اندازد و خواهد که بر دوست نیاید و بر دشمن آید طبیب حاذق باید که از بهر خلطی اندر هر تنی آن دارو بکار دارد که آن خلط را بیرون آورد و با دیگری نکوشد و اگرچه هرگاه که این دارو در کار آید بضرورت خلطی دیگر را لختی بجنباند بسبب آنکه خلطها بهم آمیخته است طبیب باید دارو بدان اندازه دهد که خلطهای دیگر را کمتر بجنباند و این معنی را پس از قیاس بتجربه و مشاهده توان دانست و هرگاه که دارو خورده شود از برای خلطی که مقصود است آن خلط را سخت بیاورد و اگر هنوز قوت دارو مانده باشد خلط دیگر بیاورد، مثلاً اگر دارویی است که سودا بیاورد نخست سودا را بیرون آرد پس صفرا پس بلغم و اگر دارویی است که صفرا آورد پس بلغم پس سودا اگرچه خون از بلغم و از سودا تنک تر است آفریدگار تبارک و تعالی اندر طبیعت مردم این قوت نهاده است که آن را نگاه دارد و بدارو ندهد از بهر آنکه حاجت بدان بیشتر است و تن بدان برپاست و هر گاه دارو آنقدر قوت داشته باشد که از طبیعت خون بیرون آورد کاری پرخطر باشد و من کسی را دیدم که از بهر درد اندامها دارو خورده و مقصود تمام حاصل شده بود و دیگر روز یکی مجلس سرخی اجابت کرد، مرد بترسید و جای ترس نبود لکن دارو کار خویش کرده بود بلغم برآورده(؟) خلطی که از آن تنکتر باشد صفراست و گفتم که هر گاه صفرا تمام از خون جدا نگشته باشد رنگ آن سرخ باشد آن را حمرا گویند. آن سرخی که از آن مرد بیرون آمد حمرا بود و نشان آن بود که ماده از روده ها تمام برآمدست، پس اندک تخم لسان الحمل با رب آبی داده شد دیگر نیامد. این حکایت در ذیل این مطلب از آن روی گفته آمد تا اگر در چنین حالت طبیب سرخی بیند که از تن بیرون آید ترسان نشود.
و دیگر از مطالبی که در مبحث امراض آنرا بیان کرده امراض متعدی و متوارث است. گوید: بیماریها که از پدران به فرزندان رسد شش است: اول سل، دوم نقرس، سیم برص، چهارم جذام، پنجم کلی، ششم اصلعی، و نیز هر عضوی از اعضای پدر ضعیف باشد از فرزند همان عضو ضعیف گردد و اما امراضی را که از یک دیگر گیرند آن نیز شش است: اول جرب، دویم برص، سیم جذام، چهارم آبله، پنجم درد چشم، خاصه اگر در چشم دردمند نگاه کند، ششم تبهای وبائی. و دیگر میشمارد بیماریهایی که سبب زایل شدن بیماریهای مزمن صعب گردد از جمله نقرس و دوالی و داءالفیل و وجع مفاصل، هرگاه که به مصروع ازین بیماریها یکی پدید آید بدان سبب صرع زایل شود از بهر آنکه صرع بیماری دماغی باشد و مادهء آن اندر دماغ باشد پس هر گاه که از این بیماریها یکی پدید آید مادّه را از دماغ فرودآرد و علت دماغی زایل شود و هر علتی که مادّهء آن انتقال کند هم بر این قیاس باشد مثل درد چشم مزمن به اسهال و زلق الامعاء زایل گردد. از بهر آنکه به اسهال خلط بد از تن بیرون شود و مادّه نیز انتقال کند و این اسهال اندر این علت چون دستوری است طبیب را بطبیعت اقتدا کند. و اصلع را هر گاه علت دوالی پدید آید موی سر برآید از بهر آنکه سبب باطل شدن موی خلطهای بد باشد که تن موی را تباه کند اصلعی و داءالثعلب و غیر آن پدید آید پس هر گاه که خلطها از سر فرودآید دوالی تولد کند و موی سر برآید و هر گاه که خداوندِ اسهال را گوش کر شود اسهال زایل شود و هر گاه کسی را گوش کر باشد و اسهال از او پدید آید کری زایل شود و سبب استفراغ مادّه باشد و هم انتقال، و هرگاه کسی را اندر طبع گوش کر انتقال شود اگر از بینی خون آید یا اسهال پدید گردد کری زایل شود و در این مورد سبب هم استفراغ و هم انتقال مادّه باشد و اگر کسی را درد سر صعب باشد و از بینی و گوش ریم آید یا زرداب در وی زاید شود بسبب استفراغ و انتقال مادّه (؟) اگر خداوندِ اسهال مزمن را قی افتد بی قصد او را اسهال زایل شود بسبب انتقال مادّه. و مالیخولیا و دیوانگی بدوالی و بواسیر زایل شود از بهر آنکه سبب هر دو بسیاری خلط سودا بود اندر دماغ و چون مادّه به اسفل میل نمود هر دو علت بسبب انتقال مادّه زایل شود و مرد خصی را نقرس نباشد و اصلع نشود و زنان را نقرس نباشد مگر آنکه خون حیض بازایستد از بهر آنکه تن ایشان به حیض از مادّتها پاک میشود. اما درد جگر اگر از باد غلیظ باشد بحرارت تب ساکن شود و اگر کسی را سرهای پهلوها درد کند و آماسی نباشد آن درد به تب گرم زایل شود و نقرس و دوالی و وجع مفاصل و خارش به تب ربع زایل شود، تشنج امتلائی به تب گرم زایل شود و هرگاه که بحران یرقانی بر تن پدید آید بیماریهای گرم صفراوی زایل کند از بهر آنکه مادّهء صفرا بظاهر تن بیرون آید و فواق امتلائی بعطسه زایل شود و از بهر آنکه فواق و تشنج هم از امتلاء باشد و هم از استفراغ. اما آنچه از امتلاء باشد در بیشتر حالها آنرا حرکتی قوی باید تا آن رطوبت را بجنباند و بکند و عطسه حرکتی قویست و هر کسی را آروغ ترش باشد ویرا علت ذات الجنب نباشد از بهر آنکه مادّهء ذات الجنب مادّهء گرم باشد و تند و اندر معدهء کسی که آروغ ترش بسیار باشد خلط گرم و تیز کمتر تولد کند بدین سبب در چنین تبی ذات الجنب پدید نیاید.
نیز از تحقیقاتی که بپارسی آورده و متفرد است در بیان مولد است که بهفت ماه زاید بقا یابد و در ماه هشت یا مرده زاید یا اگر زنده آید زود بمیرد چنین گوید: بچه را که اندر شکم مادر باشد جنین گویند و نطفه اندر کمابیش چهل روز جنین گردد در اکثر امزجه چهل زودتر سی وپنج دیرتر و از پس نود روز بجنبد و آنچه اندر مدّت هفتاد روز جنبد از پس دویست وده روز بیرون آید که هفت ماه تمام باشد و آنچه اندر مدت هفتاد روز جنبد از پس دویست وده روز بیرون آید و آنچه اندر مدت نود روز جنبد از پس دویست وهفتاد روز بیرون آید که نه ماه تمام باشد لکن اندر حساب کمابیشی بسیار افتد، و بیشتر اندر مدّت نیم سال شمسی بپرورد از بهر آنکه جنین اندر شکم مادر همچون میوه است بر درخت و میوه تا خام باشد بر درخت محکم باشد و پیوندهایش بر درخت استوار باشد تا غذایش نیک رسد و پرورده شود و چون پخته و تمام پرورده شد آن محکمی زایل شود چنانکه به آسانی باز توان کرد و به اندک مایه حرکتی از درخت جدا شود. حال جنین هم چنین است، پیوند آن با رحم سخت محکم باشد تا غذا همی گیرد و پرورده شود و چون تمام شد پیوندها سست گردد تا بدان حرکت که او را تواند بود از رحم جدا تواند گشت و بیرون تواند آمد و این تمامی اندر مدت نیم سال شمسی باشد که آفتاب یک نیمهء افلاک رفته باشد و عدد روزهای آن صدوهشتادودو روز و نیم و هشت یکِ روز باشد و ماه قمری به قیاس ماه شمسی بیست ونه روز و نیم باشد و این دو روز و نیم و هشت یکِ روز حصهء این نیم سال شمسی است از ایام مسترقه و ماه نخستین را از آبستنی و ماه بازپسین را واجب نیست که تمام شمرند اگر چند روزی کمتر باشد یا نیم ماه تمام گیرند بدین سبب بچه را که از پس نیم سال شمسی زاید گویند هفت ماهه است و زودتر از این ممکن نیست اگر بروزی چند پس تر باشد و ممکنست که نهایت عدد روزهای هفت ماهگی دویست وچهار روز باشد چون از این عدد اندرگذرد از حساب هشت ماهگی باشد و سبب آنکه ماه اول را تمام شمرند واجب نیست آنست که اندر بیشتر حالها آبستنی از پس آن باشد که از حیض پاک شده باشد و مدت حیض از ماه نقصان افتد و کمترین سه روز باشد و فزونتر نیز باشد و سببهای دیگر اتفاق افتد که یک نیمه ماه بگذرد تا از پس آبستنی اتفاق افتد، پس چون عدد روزهای این یک نیمه ماه که آن را تمام شمرند و پانزده روز بدان اضافت کنند و پنج ماه شمسی که از پس آن بگذرد جمع کنند جمله بتقریب یکصدوچهل وهشت روز و نیم باشد پس لابد تمامت نیم سال شمسی در ماه هفتم باشد و تمامت آن بیست روز و هشت یکِ روز باشد و آنچه از این مدت اندرگذرد تا چهل روز از ماه هشتم شمرند از بهر آنکه پنج روز از ماه هفتم و پنج روز از ماه نهم ازین جمله گیرند تا چهل روز تمام شود و نهایت روزگار آبستنی دویست وهشتادودو روز و نیم و هشت یکِ روزی باشد یا دویست وهشتاد روز و خارج از این نیست و بباید دانست که هر گاه جنین اندر رحم هفت ماهه شود طبیعت بتقدیر آفریدگار تبارک و تعالی از آن غذا که اندر رحم بدو میرسد بعضی بجانب پستانها آرد تا غذا شیر گردد و آماده باشد وقت زادن را تا فی الحال که از رحم جدا شود غذای او ساخته شده باشد، پس از بهر آنکه غذایش اندر رحم کم شود و بجهت بزرگی جثه غذا بیشتر باید از بهر طلب غذا بر خویش بجنبد و اندر جنبیدن رگها و پیوندها که بدان رحم پیوستست بگسلد و برگردد و به بیرون آمدن کوشد و اندرین کوشیدن غشاها که اندر میان آن باشد بدرد و رطوبتهایی که اندر غشاها بود او را بلغزاند و برگردیدن او بسوی سر باشد و زادن طبیعی آنست که بسوی سر فرودآید و آنکه سوی پای فرودآید سبب ضعیفی آن بود و جنین اندر رحم بر پاشنه نشسته بود و زانوها بسینه بازنهاده و هر دو کف دست بر زانو گستریده و بینی در میان دو زانو و هر دو چشم بر پشت دو دست نهاده و روی سوی پشت مادر کرده و این شکل از برای سر بزیر آوردن و برگشتن موافق تر بود و گرانی سر و سینه بر آن یاری دهد و هرگاه جنین قوتش قوی باشد زود از مادر جدا شود تن درست و قوی باشد و اگر قوتش ضعیف باشد بدین حرکت رنجور شود و بیمار گردد و حال او از سه بیرون نباشد یا از رنج و بیماری بمیرد یا گرانی او مشیمه را بدرد و مرده از مادر جدا شود و یا رگها و پیوندها همه گسسته نشود تا آخر نه ماه یا ده ماه اندر رحم بماند. پس از رنج حرکت نخستین و آسایش حرکتی دیگر کند و از مادر تندرست جدا شود از بهر آنکه مدت بیماری جنین چهل روز باشد و همه تغیر حالهای جنین هر چهل روزی باشد پس هر چند اندر رحم بیشتر بماند و از مادر دیرتر جدا شود قوی تر میگردد تا چون از مادر جدا بشود تندرست باشد چنانکه بچهء ده ماهه را حال چنین است و در ماه هشتم گاه باشد که حرکتی کند و از مادر جدا شود و این زادن طبیعی نباشد بسبب آنکه هنوز اندر بیماری باشد و از رنج حرکت اول تمام آسوده نباشد بسبب حرکت دوم رنجورتر شود و بیماری بر بیماری فزاید و زود بمیرد از بهر آنکه دو حرکت دمادم کرده باشد و رنج دمادم یکی اندر ماه هفتم و دیگر اندر ماه هشتم و آنکه از پس نه ماه یا ده ماه زاید اگرچه دو حرکت کرده باشد حرکتهای او دمادم نباشد لکن از رنج حرکت اول آسوده باشد و آنکه اندر ماه هفتم زاید قوی باشد و یک حرکت بیش نکند و یک رنج بیش نکشد لاجرم چون از مادر جدا شود قوی و تندرست باشد. اما بچهء هفت ماهه را با آن قوت آفتها هست و اکثر آنست که زود تلف گردد بجهت شش سبب، اول آنکه حال او چون حال دانه باشد که سخت نباشد و از خوشه بیرون کنند. دویم آنکه غذایش اندر رحم خون مادر باشد و آن غذائیست پخته و قوت طبیعی او چندانکه حاجتش باشد از آن غذا میکشد نه فزونتر و نه کمتر و نه آنکه از مادر جدا شده باشد هم بقوت طبع و هم بقوت شهوت غذا جوید و فزون از مقدار حاجت گیرد و بسبب فزونی چنانکه باید نگوارد. سیم آنکه هوای او اندر کمیت و کیفیت نگردیده باشد، اما اندر کیفیت از بهر آن بگردد که هوائی که اندر رحم بدو رسد هوائی باشد که از دل و شریانهای مادر پخته و معتدل شده باشد و هوای بیرون که بدم زدن همی ستاند یا گرمتر از آن باشد که او را باید یا سردتر و اندر کمیت از بهر آن بگردد که بسبب نازکی و ضعف قوت هوا را بدم زدن کمتر از آن تواند گرفت تا در سینهء او نزله باشد یا سینه تنگ تر بدین سببها گذرهای دم زدن او تنگ تر باشد و هوا را چندانکه باید نتواند گرفت. چهارم هوای بیرون که به پوست او رسد او را غریب آید از گرمی و سردی او رنجور شود. پنجم آنکه هر جامه که بدو پوشانند او را درشت آید از بهر آنکه پوست او سخت گرم و نازک باشد چه اندر غشا نرم معتدل و اندر رطوبتهای معتدل فاتر خوی کرده باشد. ششم آنکه مثانه و امعاء او به سبب فزونی و تیزی فضله که بر وی میگذرد رنجور شود پس هرگاه که این سببها جمع شود اگر مزاجی و قوتی سخت قوی نباشد زود بمیرد. و آنکه به نه ماه زاید، فرقست میان آنکه اندر اول ماه نهم زاید و آنکه اندر آخر ماه زاید از بهر آنکه آنکس که اندر اول ماه زاید حالش همچون حال آن باشد که بهفت ماه زاده باشد از بهر آنکه قوت او هنوز تمام بازآمده نباشد لکن همچون ناقهی باشد لاغر و ضعیف بدین سبب بیشتر پرورده نشوند و بمیرند و آنکه اندر آخر ماه زاید از بیماری تمام بیرون آمده باشد و قوت بدو بازآمده و آنکه اندر جمله بهفتم (؟) ماه زاید قوی تر و تندرست تر از همه باشد و پرورش یابد باذن الله عز وجل و بباید دانست که فم رحم وقت زادن گشاده شود گشادنی که بهیچوجه بدان گشادگی نشود و چاره نیست از آنکه مهره ها و مفاصل که برحم نزدیک است گشاده شود و در حال که فارغ گردد همه پیوسته شوند و بحال طبیعی بازآیند و این فعلی باشد از افعال قوت طبیعیه و مصوره از اثر عنایتی که آفریدگار تبارک و تعالی را به خلایق است و سریست از اسرار الهی فتبارک الله احسن الخالقین.
و دیگر از تحقیقاتی که در آن متفرد است آن است که گوید سبب زندگی حرارت غریزیست که اندر دلست و از دل بهمهء تن میرسد چنانکه اندر خانه آتش باشد و اجزای لطیف از آن آتش اندر هوای خانه پراکنده شود و هوای خانه گرم گردد و تولد این حرارت در قوت حیوانیست و معنی زندگی آنست که حیوان را ادراک محسوسات همی باشد به اختیار خویش حرکت ها میکند و مرگ باطل شدن قوت حیوانی و حرارت غریزی باشد و سبب باطل شدن قوت حیوانی و حرارت غریزی دو چیز است: یکی سوءمزاج دلست از بهر آنکه انواع سوء مزاج که بر عضوی مستولی گردد فعل آن عضو باطل گردد و هرگاه سوءمزاج سرد بر دل مستولی گردد حرارت غریزی باطل شود و خون دل بفسرد مانند آنکه گاه باشد که در صحرا باد سرد بر مردم مستولی گردد هلاک نماید و هرگاه سوءمزاج گرم مفرط شود روح حیوانی بنهایت لطیف گشته بسوزد و باطل گردد و هرگاه که سوءمزاج خشک مفرط شود مدد روح کند گسسته گردد و هر گاه سوءمزاج تر مفرط شود با سردی ضد حرارت غریزی باشد و بباید دانست که اندر امراض حادّه سوءمزاج دل زودتر مفرط شود و از اندامها بدل میرسد بدان سبب بیماری دراز گردد. و نیز در همین مقام گوید که سبب مرگ مفاجاه بیرون آمدن روح باشد از دل بیکبار چون شادی مفرط یا فسرده شدن خون دل از سرمای سخت و باد باشد یا پر شدن تجویف دل از خون، هرگاه که خون اندر تن بسیار گردد رگها و منفذها و تجویفها پر شود و روح حرارت غریزی اندر وی دم نتواند زد و روح بیرون گریزد و حرارت فرومیرود و اگر اندامها قوی باشد و
مورخ خزرجی در عنوان ترجمهء وی دلیل نبذی ازین بیانات را آورده: شرف الدّین اسماعیل الجرجانی کان طبیباً عالی القدر وافرالعلم لطیف المعاشره حسن الاخلاق کان فی خدمه السلطان علاءالدین خوارزمشاه و له منه الانعام الوافره و المرتبه المکینه و له مقرر علی السلطان فی کل شهر الف دینار و کانت له معالجات بدیعه و آثار حسنه فی صناعه الطب و کتبه مبارکه و من جمله مصنفاته کتاب الذخیره الخوارزمشاهیه اثناعشره مجلداً بالفارسیه.
تا اینجا بود آنچه از طبقات الاطبا و بعضی کتب دیگر نقل شد. و آنچنانکه از دیباچهء کتاب ذخیره برمی آید و در این مقام بجهت توضیح مطلبی که بیان خواهد شد نگاشته می شود جای شبهه نیست که او کتاب ذخیره را بنام خوارزمشاه قطب الدین محمد بن نوشتکین تألیف کرده و در زمان سلطنت همین قطب الدین محمد بن نوشتکین که اول سلاطین خوارزمشاهیان است بخوارزم رفته و چون تمام این طبقه از سلاطین را خوارزمشاه گویند و از مطابق بودن اسم و لقب خوارزمشاه اول با خوارزمشاه آخر این اشتباه واقع شده و خود تاریخ ابتدای کتاب که در سنهء 504 ه . ق. بوده بر این معنی گواه است که بنام خوارزمشاه قطب الدین محمد بن نوشتکین است و جلوس این دو خوارزمشاه را با هم یک صدوچند سال فاصله است و نیز موافق آنچه یاقوت حموی سال وفات او را که اینک در ذیل ترجمه نگاشته می شود تعیین کرده صاحب حبیب السیر با مورخین دیگر که او را معاصر خوارزمشاه تکش خان نوشته اند خبطی فاحش کرده اند و رساله ای دیگر که خود دید در حفظ صحت بنام خوارزمشاه تاریخ آن 495 بود. بالجمله فضایل او بیش از آنست که بتحریر و تقریر توان آورد و مصنفات وی از پارسی و عربی اجل از آن که در مقام توصیف آن لب گشود و از جمله ذخیرهء خوارزمشاهی است که اشارتی بدان رفت و آن اول کتابیست که در دورهء اسلام بپارسی فصیح نگاشته شده و کمتر الفاظ تازی در آن مندرجست. اگر خواننده ای بانظر اندک تأملی در حسن عبارات آن نماید داند که مطالب علمیه را با این عبارات فصیح با هم جمع کردن نهایت جودت طبع و کمال فضیلت را خواهد و اکثر پارسی زبانان را در نظم و نثر و لغات شاهد عبارات و لغات آن کتابست و ما بنا به وعده ای که شد اکنون چند سطری از ابتدای دیباچه که دلیل بیان ثانیست و بعضی مطالب طبیه را که وی در آن متفرد بوده در این مقام بیاوریم تا بر فضل وی دلیلی ساطع و زمان تألیف کتاب را برهانی قاطع باشد. گوید: چون تقدیر ایزدی چنان بود که جمع کنندهء این کتاب بندهء دعاگوی خداوند خوارزمشاه الاجل العالم المؤید المنصور ولی النعم قطب الدین نصره الاسلام جمال المسلمین قامع الکفره و المشرکین عمادالدوله فخرالامه تاج المعالی امیرالامراء ارسلان تکین عین الملوک و السلاطین ابوالفتح محمد بن یمین الملک معین امیرالمؤمنین ادام الله دولته و حرس قدرته قصد خوارزم کرد و بخدمت این پادشاه نیک بخت شد اندر سال 504 از هجرت و خوشی هوا و آب ولایت خوارزم بدید و سیرت و سیاست این پادشاه بشناخت و ایمنی که در ولایت هست از سیاست و هیبت او بیافت آنجا مقام اختیار کرد و اندر سایهء عدل و دولت او بیاسود و بنعمت و سیاست و حشمت وی مستظهر گشت و آثار نعمت او بر احوال بدید واجب دانست حق نعمت او شناختن و شکر آن گذاردن و رسم خدمتکاری بجای آوردن و ثمرهء علمی که مدتی از عمر خود را اندر آن گذرانیده است اندر ولایت این خداوند نشر کردن. بدین نیت این کتاب بنام آن پادشاه جمع کرد و ذخیرهء خوارزمشاهی نام نهاد تا همچون نام آن پادشاه اندر آفاق معروف گردد و همچون نام نیک او دیر بماند و به پارسی ساخت تا به برکات دولت او منفعت این کتاب به هرکس برسد و خاص و عام را بهره باشد. اما بباید دانست که هوای این ولایت شمالیست و چنین هوای خوش و صافی تر باشد و بیشتر خلق را بسازد و هر نباتی که اندرین هوا روید خوشتر و گوارنده تر باشد و هر آدمی که از این هوا نفس گیرد دل و دماغ او قوی تر و حاسهای او درست تر و همچنین جانوران دیگر تن درست تر و گوشت آنها خوشتر و آب این ولایت آب جیحون است که از جملهء آبهای ستوده است و هر زمینی که از این آب خورد نبات او خوشتر و گوارنده تر است و زمین این ولایت لختی شوره دارد بدین سبب پوسیدگی کمتر پذیرد و جنبندگان زیان کار کمتر تولد کند و نبات خوشتر و گوارنده باشد. لکن با این همه خیرات اتفاقهای ناموافق اندرین ولایت بسیار است. یکی از آنجمله آنست که هوای به این تندرستی و پاکیزگی به سبب بخار پلیدیها که اندر شهر است هوای ناخوش و زیان کار میشود. دیگر آنکه بیشتر خوردنیها می پوسانند پس میخورند چون ترینه و چغندرآب و شلغم آب و غیر آن و نیز ماهی شور و ماهی تازه و کرنب خشک بسیار میخورند و اندر زمستان خربزه های فسرده و نیم خام خورند و بعضی از این خربزه های تری بگذاشته باشد چون نمدی گشته از آن نیز میخورند بدین سبب بیماریهای مشکل و آماسها بسیار شود و بسبب صعبی سرما زکام و نزله که از صعبی سرما افتد بسیار می باشد و این مردمان این زکام و نزله آسان می شمارند و اندر فصل بهار که هوا بگرمی گراید و بادها اندر تن فزونی گیرد و بگدازد و اندر سیلان آید مادهء نزله بسینه و به روده ها فرودمی آید بیماریهای سل در حیز اسهالهای گوناگون می بود. چون بندهء دعاگوی جمع کنندهء این کتاب اسماعیل بن حسن الحسینی الجرجانی حال این ولایت بدید و حاجتمندی اهل ولایت بعلم طب بشناخت، این کتاب برسبیل خدمت این خداوند را بساخت و چون اندر مدت مقام همیشه اندر مجلس این خداوند علماء بزرگ و ائمهء روزگار حاضر دید و اندر هر علمی که سخن رفتی از لفظ بزرگوار این خداوند نکته ای بشنیدی که بسیاری بزرگان از آن غافل باشند و اگر وقتی اندر مسئله ای سؤال فرمودی مشکل گشتی که هر کسی از عهدهء جواب آن بیرون نتوانستی آمد و این معنی گواهی دهد بر شرف نفس و گوهر پاک و همت بزرگ و علم وافر و خاطر روشن و فهم تیز و قریحت درست و ذهن راست و فطنت تمام، جهد کرد تا این خدمت چنان سازد که بر چنین محکی عرضه تواند کرد و خزانهء پادشاه را بشاید. اگرچه این خدمت بپارسی ساخته آمده است لفظهای تازی که معروفست و بیشتری مردمان معنی آن دانند و به تازی گفتن سبکتر باشد آن لفظ هم به تازی یاد کرده آمد تا از تکلف دورتر باشد و بر زبانها روان تر و پوشیده نماند و هر کتابی را که اندر هر علمی کرده اند فایدت و خاصیتی دیگر است و خاصیت این کتاب تمامیتی است از بهر آنکه قصد کرده آمده است تا اندر هر بابی آنچه طبیب را اندر آن باب بباید دانست از علم و عمل تماماً یاد کرده آید و معلوم است که برین نسق هیچ کتابی موجود نیست، اگرچه اندر علم طب بسیار کتابهای بزرگ دیگر کرده اند، هیچ کتابی نیست که طبیب از آن کتاب به کتابهای دیگر مستغنی گردد و تا اندر هر غرضی و مقصودی به کتابهای دیگر بازنگردد و از هر جایی که بجوید مراد او حاصل نشود و این کتاب چنان جمع کرده آمده است که طبیب را اندر هیچ باب بهیچ کتاب دیگر حاجت نباشد و بسبب بازگشتن به کتابهای بسیار خاطر پراکنده نشود، و خادم دعاگوی اندر آن روزگار علم طب همی خواند و کتابهای طبی همی نگریست و بسیار تمنا کردی که کتابی بایستی تا آنچه از علم طب همی بباید دانست اندر آن کتاب جمع بودی و برین نسق هیچ کتابی نیافت، پس ببرکات دولت این خداوند آنچه تمنا کرده بود قصد کرد تا ساخته شد و غرض خادم دعاگوی اندر ساختن این کتاب آن بود که اندر روزگار دولت این خداوند چنین کتابی حاصل گردد و چنین یادگاری از من خادم در دولت او بماند تا حق نعمت او بدین خدمت گزارده باشد و فضلای روزگار که این کتاب را مطالعه کنند و با دیگر کتابها برابر گردانند فرقی که میان این کتاب و دیگر کتابهاست بشناسند گواهی دهند که این جمعی تمامست و انصاف جویندگان این علم اندرین کتاب داده شده است و طریق رسیدن بمقصود علم طب بر همگنان کوتاه کرده و بدانچه اندرین خطبه وعده داده است و دعوی کرده وفا کرده آمد بحمدالله و المنه.
تا این جا بود آنچه خود در عنوان آنکتاب نگاشته و اکنون نبذی از مطالب طبیه که در حقیقت در میان اطبا بدان الفاظ و بیانات متفرد است بیاوریم. از جمله در ابتدای کتاب و پس از آنکه طب را به بیانی نیکو تعریف کند و جزء علمی و عملی را از یکدیگر ممتاز نماید در فایدت آن فن شریف گوید که بدن انسان مرکب است از ماده و صورت و مراد از ماده اضداد است که هر یک بالطبع میل به مرکز خود دارند و از یکدیگر گریزانند. پس از امتزاج اضداد و پدید گشتن اخلاط را نیز طبع مانند مادهء خود است که هر یک از آن دیگر گریز دارند و جویای جایگاه خویشند تا از یکدیگر جدا گردند و صورت قوتیست که همیشه کوشانست تا با این ماده بماند و این پیوند که ماده ها را با هم افتاده است گسسته نشود تا بر حال خود بماند و هر کاری که بکوشش باشد با آن کار که بطبع بود برابر نیاید و این صورت همیشه ماده ها را بر حال صلح و پیوستگی نگاه نتواند داشت و دیگر آنکه تن مردم اندر میان هوا و سرما و گرما همی باید بود و با آب و باد و آتش و خاک سروکار باید داشت و غذاهای گوناگون همی باید خورد و حرکت و سکون همی باید کرد و شادی و غم همی باید یافت و این همهء سببهاست از برای بردن تن که آن را از حالی بحالی میگردانند و یار میگردند، سببهای تلف کننده که از اندرون اوست و تن او را از آن فراهم آورده اند پس بضرورت چیزی بایست که این صورت را یاری دهد از بیرون تا قوت آن تمامتر باشد و آن علم طب است که ایزد تعالی ارزانی داشته است و هرگاه که ایزد تعالی تقدیر کرده باشد که تنی را از این اتفاق بیفتد که قوت صورت با تدبیر طبی یار شود این پیوند میان مایه های این تن بتقدیر ایزد دیر بماند و چندانکه بماند این تن نیک حالتر باشد و تن درست تر و اگر بیمار شد از بیماری زودتر و آسان تر بیرون آید. و دیگر در مبحث اسنان نگاشته و ایام عمر را بر چهار قسم کرده است: یک بخش را گوید روزگار کودکی و این ایام از پانزده الی شانزده سال است، دوم روزگار رسیدگی و تازگیست و این تا مدت سی سال باشد و در بعضی تا سی وپنج سال الی چهل سال و تا این روزگار هنوز روزگار جوانی باشد، سیم روزگار کهلیست و درین روزگار بهره از جوانی باشد و این تا مدت شصت سال الی شصت وپنج خواهد بود، چهارم روزگار پیری باشد و اندرین روزگار سستی قوتها پدید می آید تا آخر عمری که ایزد تعالی تقدیر کرده باشد تا یکصدوبیست سال. و دیگر از تحقیقاتی که بپارسی متفرد است در آن این مطلب است که در ذیل مبحث اخلاط بیان کرده و گوید: بباید دانست که این اخلاط اربعه که یاد کرده شد همه با خون اندر رگها آمیخته است و از یکدیگر جدا نتوان کردن مگر بقوت داروها که هریک را از یکدیگر جدا کنند و بیرون آرند. آفریدگار تبارک و تعالی از بهر هر خلطی داروهای جداگانه آفریده است تا طبیب حاذق به هر یک از آن داروها خلط غالب را که خواهد جدا کند و از تن بیرون آرد و اگر همهء خلطها بیکبار فزون شود رگ باید زدن تا از هر خلطی لختی با خون بیرون آید و این خلطها اندر بیشتر وقتها اندر تن بکار می آید و تن بدان برپاست و گاه باشد که یک خلط یا دو خلط فزون تر یا تباه شود آن را لختی کمتر باید کردن و از دیگر خلطها جدا کردن و از تن بیرون آوردن و مثال این خلط و مثال تن مردم و مثال جدا کردن و بیرون آوردن آن همچون حصاریست که اندرون آن بعضی دوست باشند و بعضی دشمن، آن خلط که از تن بیرون همی باید آورد همچون دشمن است و آنچه اندرین نگاه میباید داشت همچون دوست و تن همچون حصار و طبیب همچون حمایت گریست مر این حصار را و همچون خصم مر این گروه را که دشمنند، پس همچنانکه حامی سنگی اندر حصار اندازد و خواهد که بر دوست نیاید و بر دشمن آید طبیب حاذق باید که از بهر خلطی اندر هر تنی آن دارو بکار دارد که آن خلط را بیرون آورد و با دیگری نکوشد و اگرچه هرگاه که این دارو در کار آید بضرورت خلطی دیگر را لختی بجنباند بسبب آنکه خلطها بهم آمیخته است طبیب باید دارو بدان اندازه دهد که خلطهای دیگر را کمتر بجنباند و این معنی را پس از قیاس بتجربه و مشاهده توان دانست و هرگاه که دارو خورده شود از برای خلطی که مقصود است آن خلط را سخت بیاورد و اگر هنوز قوت دارو مانده باشد خلط دیگر بیاورد، مثلاً اگر دارویی است که سودا بیاورد نخست سودا را بیرون آرد پس صفرا پس بلغم و اگر دارویی است که صفرا آورد پس بلغم پس سودا اگرچه خون از بلغم و از سودا تنک تر است آفریدگار تبارک و تعالی اندر طبیعت مردم این قوت نهاده است که آن را نگاه دارد و بدارو ندهد از بهر آنکه حاجت بدان بیشتر است و تن بدان برپاست و هر گاه دارو آنقدر قوت داشته باشد که از طبیعت خون بیرون آورد کاری پرخطر باشد و من کسی را دیدم که از بهر درد اندامها دارو خورده و مقصود تمام حاصل شده بود و دیگر روز یکی مجلس سرخی اجابت کرد، مرد بترسید و جای ترس نبود لکن دارو کار خویش کرده بود بلغم برآورده(؟) خلطی که از آن تنکتر باشد صفراست و گفتم که هر گاه صفرا تمام از خون جدا نگشته باشد رنگ آن سرخ باشد آن را حمرا گویند. آن سرخی که از آن مرد بیرون آمد حمرا بود و نشان آن بود که ماده از روده ها تمام برآمدست، پس اندک تخم لسان الحمل با رب آبی داده شد دیگر نیامد. این حکایت در ذیل این مطلب از آن روی گفته آمد تا اگر در چنین حالت طبیب سرخی بیند که از تن بیرون آید ترسان نشود.
و دیگر از مطالبی که در مبحث امراض آنرا بیان کرده امراض متعدی و متوارث است. گوید: بیماریها که از پدران به فرزندان رسد شش است: اول سل، دوم نقرس، سیم برص، چهارم جذام، پنجم کلی، ششم اصلعی، و نیز هر عضوی از اعضای پدر ضعیف باشد از فرزند همان عضو ضعیف گردد و اما امراضی را که از یک دیگر گیرند آن نیز شش است: اول جرب، دویم برص، سیم جذام، چهارم آبله، پنجم درد چشم، خاصه اگر در چشم دردمند نگاه کند، ششم تبهای وبائی. و دیگر میشمارد بیماریهایی که سبب زایل شدن بیماریهای مزمن صعب گردد از جمله نقرس و دوالی و داءالفیل و وجع مفاصل، هرگاه که به مصروع ازین بیماریها یکی پدید آید بدان سبب صرع زایل شود از بهر آنکه صرع بیماری دماغی باشد و مادهء آن اندر دماغ باشد پس هر گاه که از این بیماریها یکی پدید آید مادّه را از دماغ فرودآرد و علت دماغی زایل شود و هر علتی که مادّهء آن انتقال کند هم بر این قیاس باشد مثل درد چشم مزمن به اسهال و زلق الامعاء زایل گردد. از بهر آنکه به اسهال خلط بد از تن بیرون شود و مادّه نیز انتقال کند و این اسهال اندر این علت چون دستوری است طبیب را بطبیعت اقتدا کند. و اصلع را هر گاه علت دوالی پدید آید موی سر برآید از بهر آنکه سبب باطل شدن موی خلطهای بد باشد که تن موی را تباه کند اصلعی و داءالثعلب و غیر آن پدید آید پس هر گاه که خلطها از سر فرودآید دوالی تولد کند و موی سر برآید و هر گاه که خداوندِ اسهال را گوش کر شود اسهال زایل شود و هر گاه کسی را گوش کر باشد و اسهال از او پدید آید کری زایل شود و سبب استفراغ مادّه باشد و هم انتقال، و هرگاه کسی را اندر طبع گوش کر انتقال شود اگر از بینی خون آید یا اسهال پدید گردد کری زایل شود و در این مورد سبب هم استفراغ و هم انتقال مادّه باشد و اگر کسی را درد سر صعب باشد و از بینی و گوش ریم آید یا زرداب در وی زاید شود بسبب استفراغ و انتقال مادّه (؟) اگر خداوندِ اسهال مزمن را قی افتد بی قصد او را اسهال زایل شود بسبب انتقال مادّه. و مالیخولیا و دیوانگی بدوالی و بواسیر زایل شود از بهر آنکه سبب هر دو بسیاری خلط سودا بود اندر دماغ و چون مادّه به اسفل میل نمود هر دو علت بسبب انتقال مادّه زایل شود و مرد خصی را نقرس نباشد و اصلع نشود و زنان را نقرس نباشد مگر آنکه خون حیض بازایستد از بهر آنکه تن ایشان به حیض از مادّتها پاک میشود. اما درد جگر اگر از باد غلیظ باشد بحرارت تب ساکن شود و اگر کسی را سرهای پهلوها درد کند و آماسی نباشد آن درد به تب گرم زایل شود و نقرس و دوالی و وجع مفاصل و خارش به تب ربع زایل شود، تشنج امتلائی به تب گرم زایل شود و هرگاه که بحران یرقانی بر تن پدید آید بیماریهای گرم صفراوی زایل کند از بهر آنکه مادّهء صفرا بظاهر تن بیرون آید و فواق امتلائی بعطسه زایل شود و از بهر آنکه فواق و تشنج هم از امتلاء باشد و هم از استفراغ. اما آنچه از امتلاء باشد در بیشتر حالها آنرا حرکتی قوی باید تا آن رطوبت را بجنباند و بکند و عطسه حرکتی قویست و هر کسی را آروغ ترش باشد ویرا علت ذات الجنب نباشد از بهر آنکه مادّهء ذات الجنب مادّهء گرم باشد و تند و اندر معدهء کسی که آروغ ترش بسیار باشد خلط گرم و تیز کمتر تولد کند بدین سبب در چنین تبی ذات الجنب پدید نیاید.
نیز از تحقیقاتی که بپارسی آورده و متفرد است در بیان مولد است که بهفت ماه زاید بقا یابد و در ماه هشت یا مرده زاید یا اگر زنده آید زود بمیرد چنین گوید: بچه را که اندر شکم مادر باشد جنین گویند و نطفه اندر کمابیش چهل روز جنین گردد در اکثر امزجه چهل زودتر سی وپنج دیرتر و از پس نود روز بجنبد و آنچه اندر مدّت هفتاد روز جنبد از پس دویست وده روز بیرون آید که هفت ماه تمام باشد و آنچه اندر مدت هفتاد روز جنبد از پس دویست وده روز بیرون آید و آنچه اندر مدت نود روز جنبد از پس دویست وهفتاد روز بیرون آید که نه ماه تمام باشد لکن اندر حساب کمابیشی بسیار افتد، و بیشتر اندر مدّت نیم سال شمسی بپرورد از بهر آنکه جنین اندر شکم مادر همچون میوه است بر درخت و میوه تا خام باشد بر درخت محکم باشد و پیوندهایش بر درخت استوار باشد تا غذایش نیک رسد و پرورده شود و چون پخته و تمام پرورده شد آن محکمی زایل شود چنانکه به آسانی باز توان کرد و به اندک مایه حرکتی از درخت جدا شود. حال جنین هم چنین است، پیوند آن با رحم سخت محکم باشد تا غذا همی گیرد و پرورده شود و چون تمام شد پیوندها سست گردد تا بدان حرکت که او را تواند بود از رحم جدا تواند گشت و بیرون تواند آمد و این تمامی اندر مدت نیم سال شمسی باشد که آفتاب یک نیمهء افلاک رفته باشد و عدد روزهای آن صدوهشتادودو روز و نیم و هشت یکِ روز باشد و ماه قمری به قیاس ماه شمسی بیست ونه روز و نیم باشد و این دو روز و نیم و هشت یکِ روز حصهء این نیم سال شمسی است از ایام مسترقه و ماه نخستین را از آبستنی و ماه بازپسین را واجب نیست که تمام شمرند اگر چند روزی کمتر باشد یا نیم ماه تمام گیرند بدین سبب بچه را که از پس نیم سال شمسی زاید گویند هفت ماهه است و زودتر از این ممکن نیست اگر بروزی چند پس تر باشد و ممکنست که نهایت عدد روزهای هفت ماهگی دویست وچهار روز باشد چون از این عدد اندرگذرد از حساب هشت ماهگی باشد و سبب آنکه ماه اول را تمام شمرند واجب نیست آنست که اندر بیشتر حالها آبستنی از پس آن باشد که از حیض پاک شده باشد و مدت حیض از ماه نقصان افتد و کمترین سه روز باشد و فزونتر نیز باشد و سببهای دیگر اتفاق افتد که یک نیمه ماه بگذرد تا از پس آبستنی اتفاق افتد، پس چون عدد روزهای این یک نیمه ماه که آن را تمام شمرند و پانزده روز بدان اضافت کنند و پنج ماه شمسی که از پس آن بگذرد جمع کنند جمله بتقریب یکصدوچهل وهشت روز و نیم باشد پس لابد تمامت نیم سال شمسی در ماه هفتم باشد و تمامت آن بیست روز و هشت یکِ روز باشد و آنچه از این مدت اندرگذرد تا چهل روز از ماه هشتم شمرند از بهر آنکه پنج روز از ماه هفتم و پنج روز از ماه نهم ازین جمله گیرند تا چهل روز تمام شود و نهایت روزگار آبستنی دویست وهشتادودو روز و نیم و هشت یکِ روزی باشد یا دویست وهشتاد روز و خارج از این نیست و بباید دانست که هر گاه جنین اندر رحم هفت ماهه شود طبیعت بتقدیر آفریدگار تبارک و تعالی از آن غذا که اندر رحم بدو میرسد بعضی بجانب پستانها آرد تا غذا شیر گردد و آماده باشد وقت زادن را تا فی الحال که از رحم جدا شود غذای او ساخته شده باشد، پس از بهر آنکه غذایش اندر رحم کم شود و بجهت بزرگی جثه غذا بیشتر باید از بهر طلب غذا بر خویش بجنبد و اندر جنبیدن رگها و پیوندها که بدان رحم پیوستست بگسلد و برگردد و به بیرون آمدن کوشد و اندرین کوشیدن غشاها که اندر میان آن باشد بدرد و رطوبتهایی که اندر غشاها بود او را بلغزاند و برگردیدن او بسوی سر باشد و زادن طبیعی آنست که بسوی سر فرودآید و آنکه سوی پای فرودآید سبب ضعیفی آن بود و جنین اندر رحم بر پاشنه نشسته بود و زانوها بسینه بازنهاده و هر دو کف دست بر زانو گستریده و بینی در میان دو زانو و هر دو چشم بر پشت دو دست نهاده و روی سوی پشت مادر کرده و این شکل از برای سر بزیر آوردن و برگشتن موافق تر بود و گرانی سر و سینه بر آن یاری دهد و هرگاه جنین قوتش قوی باشد زود از مادر جدا شود تن درست و قوی باشد و اگر قوتش ضعیف باشد بدین حرکت رنجور شود و بیمار گردد و حال او از سه بیرون نباشد یا از رنج و بیماری بمیرد یا گرانی او مشیمه را بدرد و مرده از مادر جدا شود و یا رگها و پیوندها همه گسسته نشود تا آخر نه ماه یا ده ماه اندر رحم بماند. پس از رنج حرکت نخستین و آسایش حرکتی دیگر کند و از مادر تندرست جدا شود از بهر آنکه مدت بیماری جنین چهل روز باشد و همه تغیر حالهای جنین هر چهل روزی باشد پس هر چند اندر رحم بیشتر بماند و از مادر دیرتر جدا شود قوی تر میگردد تا چون از مادر جدا بشود تندرست باشد چنانکه بچهء ده ماهه را حال چنین است و در ماه هشتم گاه باشد که حرکتی کند و از مادر جدا شود و این زادن طبیعی نباشد بسبب آنکه هنوز اندر بیماری باشد و از رنج حرکت اول تمام آسوده نباشد بسبب حرکت دوم رنجورتر شود و بیماری بر بیماری فزاید و زود بمیرد از بهر آنکه دو حرکت دمادم کرده باشد و رنج دمادم یکی اندر ماه هفتم و دیگر اندر ماه هشتم و آنکه از پس نه ماه یا ده ماه زاید اگرچه دو حرکت کرده باشد حرکتهای او دمادم نباشد لکن از رنج حرکت اول آسوده باشد و آنکه اندر ماه هفتم زاید قوی باشد و یک حرکت بیش نکند و یک رنج بیش نکشد لاجرم چون از مادر جدا شود قوی و تندرست باشد. اما بچهء هفت ماهه را با آن قوت آفتها هست و اکثر آنست که زود تلف گردد بجهت شش سبب، اول آنکه حال او چون حال دانه باشد که سخت نباشد و از خوشه بیرون کنند. دویم آنکه غذایش اندر رحم خون مادر باشد و آن غذائیست پخته و قوت طبیعی او چندانکه حاجتش باشد از آن غذا میکشد نه فزونتر و نه کمتر و نه آنکه از مادر جدا شده باشد هم بقوت طبع و هم بقوت شهوت غذا جوید و فزون از مقدار حاجت گیرد و بسبب فزونی چنانکه باید نگوارد. سیم آنکه هوای او اندر کمیت و کیفیت نگردیده باشد، اما اندر کیفیت از بهر آن بگردد که هوائی که اندر رحم بدو رسد هوائی باشد که از دل و شریانهای مادر پخته و معتدل شده باشد و هوای بیرون که بدم زدن همی ستاند یا گرمتر از آن باشد که او را باید یا سردتر و اندر کمیت از بهر آن بگردد که بسبب نازکی و ضعف قوت هوا را بدم زدن کمتر از آن تواند گرفت تا در سینهء او نزله باشد یا سینه تنگ تر بدین سببها گذرهای دم زدن او تنگ تر باشد و هوا را چندانکه باید نتواند گرفت. چهارم هوای بیرون که به پوست او رسد او را غریب آید از گرمی و سردی او رنجور شود. پنجم آنکه هر جامه که بدو پوشانند او را درشت آید از بهر آنکه پوست او سخت گرم و نازک باشد چه اندر غشا نرم معتدل و اندر رطوبتهای معتدل فاتر خوی کرده باشد. ششم آنکه مثانه و امعاء او به سبب فزونی و تیزی فضله که بر وی میگذرد رنجور شود پس هرگاه که این سببها جمع شود اگر مزاجی و قوتی سخت قوی نباشد زود بمیرد. و آنکه به نه ماه زاید، فرقست میان آنکه اندر اول ماه نهم زاید و آنکه اندر آخر ماه زاید از بهر آنکه آنکس که اندر اول ماه زاید حالش همچون حال آن باشد که بهفت ماه زاده باشد از بهر آنکه قوت او هنوز تمام بازآمده نباشد لکن همچون ناقهی باشد لاغر و ضعیف بدین سبب بیشتر پرورده نشوند و بمیرند و آنکه اندر آخر ماه زاید از بیماری تمام بیرون آمده باشد و قوت بدو بازآمده و آنکه اندر جمله بهفتم (؟) ماه زاید قوی تر و تندرست تر از همه باشد و پرورش یابد باذن الله عز وجل و بباید دانست که فم رحم وقت زادن گشاده شود گشادنی که بهیچوجه بدان گشادگی نشود و چاره نیست از آنکه مهره ها و مفاصل که برحم نزدیک است گشاده شود و در حال که فارغ گردد همه پیوسته شوند و بحال طبیعی بازآیند و این فعلی باشد از افعال قوت طبیعیه و مصوره از اثر عنایتی که آفریدگار تبارک و تعالی را به خلایق است و سریست از اسرار الهی فتبارک الله احسن الخالقین.
و دیگر از تحقیقاتی که در آن متفرد است آن است که گوید سبب زندگی حرارت غریزیست که اندر دلست و از دل بهمهء تن میرسد چنانکه اندر خانه آتش باشد و اجزای لطیف از آن آتش اندر هوای خانه پراکنده شود و هوای خانه گرم گردد و تولد این حرارت در قوت حیوانیست و معنی زندگی آنست که حیوان را ادراک محسوسات همی باشد به اختیار خویش حرکت ها میکند و مرگ باطل شدن قوت حیوانی و حرارت غریزی باشد و سبب باطل شدن قوت حیوانی و حرارت غریزی دو چیز است: یکی سوءمزاج دلست از بهر آنکه انواع سوء مزاج که بر عضوی مستولی گردد فعل آن عضو باطل گردد و هرگاه سوءمزاج سرد بر دل مستولی گردد حرارت غریزی باطل شود و خون دل بفسرد مانند آنکه گاه باشد که در صحرا باد سرد بر مردم مستولی گردد هلاک نماید و هرگاه سوءمزاج گرم مفرط شود روح حیوانی بنهایت لطیف گشته بسوزد و باطل گردد و هرگاه که سوءمزاج خشک مفرط شود مدد روح کند گسسته گردد و هر گاه سوءمزاج تر مفرط شود با سردی ضد حرارت غریزی باشد و بباید دانست که اندر امراض حادّه سوءمزاج دل زودتر مفرط شود و از اندامها بدل میرسد بدان سبب بیماری دراز گردد. و نیز در همین مقام گوید که سبب مرگ مفاجاه بیرون آمدن روح باشد از دل بیکبار چون شادی مفرط یا فسرده شدن خون دل از سرمای سخت و باد باشد یا پر شدن تجویف دل از خون، هرگاه که خون اندر تن بسیار گردد رگها و منفذها و تجویفها پر شود و روح حرارت غریزی اندر وی دم نتواند زد و روح بیرون گریزد و حرارت فرومیرود و اگر اندامها قوی باشد و