نیز
است (از رشیدی) ایضاً (انجمن آرا) (برهان قاطع) افادهء « هم » (ق)( 1) هم (از انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) مرادف معنی اشتراک ماسبق کند به کلمهء دیگر و مرادف لفظ هم و واو عطف است (آنندراج) : نه آن زن بیازرد روزی بنیز نه این را از آن اندهی بود نیزبوشکور ای برّ تو رسیده به هر تنگ چاره ای از حال من ضعیف بجو نیز پاره ایرودکی لب بخت پیروز را خنده ای مرا نیز مروای فرخنده ایرودکی نباشم بر این نیز همداستان که شاهان ما در گه باستاندقیقی برآمد بر این نیز روز دراز نجست اختر نامور جز فرازفردوسی ز چیز کسان بی نیازیم نیز که دشمن بود دوست از بهر چیزفردوسی گفت من نیز گیرم اندر کون سبلت و ریش و موی و لنج تراعماره سمر درست بود نادرست نیز بود تو تا درست نیابی سخن مکن باور عنصری ترسی که کسی نیز دل من برباید کس دل نرباید به ستم چون تو ربائی منوچهری من نیز از این پس تان ننمایم آزار منوچهری اولیا و حشم به خانهء وی رفتند و بی اندازه مال بردند وی نیز مثال داد تا آنچه آوردند جمله نسخت کردند (تاریخ بیهقی) این فصل نیز به پایان آمد (تاریخ بیهقی) بونصر مشکان نیز با دبیر التونتاش بگفت بدانچه شنود (تاریخ بیهقی) چون کار همه ساخته شد از کرم تو باید که شود ساخته کار شعرا نیزسوزنی چو من بنوازم و دارم عزیزش صواب آید که بنوازی تو نیزشنظامی گرفتم که سیم و زر و چیز نیست چو سعدی زبان خوشت نیز نیستسعدی چو ما را به دنیا تو کردی عزیز به عقبی همین چشم داریم نیزسعدی هرچه بر نفس خویش نپسندی نیز بر نفس دیگران مپسندسعدی غیرتم دل گرفت و دامن نیز گفتم ای روزگار با من نیزاوحدی ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش حافظ || همچنین بعلاوه (یادداشت مؤلف) : پیر شده ام و از کار بمانده، و نیز نذر دارم که نیز هیچ شغلی نکنم (تاریخ بیهقی) نیز آن معانی که پیغام داده شد باید که بشنود (تاریخ بیهقی) خوردنیها به صحرا مغافصهً پیش آوردندی و نیز میزبانیهای بزرگ کردی (تاریخ بیهقی) و نیز نور ادب دل را زنده کند (کلیله و دمنه) نیز آنکه سعی برای آخرت کند مرادهای دنیا بتبعیت بیابد (تاریخ بیهقی) نیز به فرمان تن بدکنش خفته مکن دیدهء بیدار خویشناصرخسرو || در حالی که بعلاوه که (یادداشت مؤلف) و حال آنکه : عیب تنش آن است که آبستن گشته ست او نیز یکی دخترک تازه جوان است منوچهری (یادداشت مؤلف ||) بعد از این (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) من بعد (آنندراج) دیگر بار دیگر بعد از این پس از این (ناظم الاطباء) باز سپس از این پس مکرر دیگرباره (یادداشت مؤلف) : نیز ابا نیکوان نماندت جنگ فند لشکر فریاد نی خواسته نی سودمندرودکی چون پدید آمد که وی بمرد بر کافری از وی بیزار شد و نیزش دعا نکرد و آمرزش نخواست (ترجمهء طبری بلعمی) بپذرفت گشتاسب گفتا که نیز نفرمایمش دادن از باژ چیزدقیقی پای تو از میانه رفت و زنت ماند کالم که نیز شو نکندمنجیک چنو نه هست و نه بود و نه نیز خواهد بود فراق او متواتر هوای او سرمدمنجیک بار ولایت بنه از دوش خویش نیز بدین بار میاز و مدنکسائی مرا نیز هنگام آسودن است ترا رزم بدخواه پیمودن استفردوسی چنین شاه بر گاه هرگز مباد نه آنکس که گیرد از او نیز یادفردوسی وز آن پس یکی نیز نگشاد لب پر از غم همی بود تا نیمه شبفردوسی سخن هرچه گفتم به مادر بگوی نبیند همانا مرا نیز رویفردوسی گر مرا از تو به سه بوسه نباشد نظری اندرین شهر ز من نیز نیابی خبریفرخی در آن گروه که آن جنگ دید زآن اقلیم پسر نزاید نیز از نهیب آن مادرعنصری مرا با تو نباشد نیز گفتار نه پرخاش و نه پیکار و نه آزار فخرالدین اسعد نبات و سنگ ها مرا گفتند بهترین خلقان را تو یافتی نیز هیچ اندیشه مدار (تاریخ سیستان) چون کار بر رتبیل تنگ شد یک خروار زر هدیه فرستاد و ضمان کرد که نیز حرب نکنم (تاریخ سیستان) گفت ازین بخور بخوردم گفت نیز بخور نیز بخوردم (تاریخ سیستان) طاهر از چشم امیر بیفتاد و آبش تیره شد چنانکه نیز هیچ شغل نکرد و در عطلت گذشته شد (تاریخ بیهقی ص 449 ) خواجه گفت هنوز چیزی نشده است نامه ها باید نبشت به انکار وی و ملامت تا نیز چنین نکند (تاریخ بیهقی ص 394 ) گرگانیان به روی خداوند خویش شمشیر کشیدند و عاصی شدند نیز این ناحیت به چشم نبینند (تاریخ بیهقی ص 468 ) چنان گردد این کاخ ازآن پس نهان که نیزش نبیند کس اندر جهاناسدی تا حمله برد جود تو بر گنج شایگان با کس نیاز نیز نپیوست کارزارمسعودسعد آنچه کم شد چنان نیابی بیش آنچه گم شد چنان نیابی نیزمسعودسعد نیز منویس نامه های امید بیش مفرست رقعه های نیازمسعودسعد چون هرون نوشتهء یحیی بخواند لونش بگردید و نیز کس او را خندان ندید تا بمرد (مجمل التواریخ) اگر ببینم که نیز کسی به سرای او رود گردنش بزنم (مجمل التواریخ) بعد از آن بادی سیاه برآمد و باز پس افکندشان و نیز کس را ندیدیم (مجمل التواریخ) استاد امام از آن ساعت باز قول کرد که نیز به بد شیخ ما سخن نگوید (اسرارالتوحید ص 195 ) گر باره کشد راعی حزمش نبود راه جز خارج او نیز نزول حدثان راانوری ور پره زند لشکر عزمش نبود فک جز داخل او نیز ردیف سرطان راانوری این جوان را بگوئید تا نیز این سخن نه نهد و نه بردارد و ما را چون زنان دیگر نپندارد (سندبادنامه ص 185 ) توبه کردم که نیز در این دریا خوض نکنم و در این گرداب غوطه نخورم (سندبادنامه ص 270 ) او بنده ای است ما را که اگر خواهد از برای او آسمان بر زمین زنیم او را به تو نمودیم اما نیزش نبینی (تذکره الاولیاء عطار ||) بیش دیگر (یادداشت مؤلف) بیشتر بیش از آن بیش از این( 2) : آخر کآرام گیرد و نچخد نیز درش کند استوار مرد نگهبانرودکی که گفتار خیره نیرزد به چیز از این در سخن چند رانیم نیزفردوسی فدا کرده ای جان و فرزند و چیز ز سالار شاهان چه خواهند نیزفردوسی ترا با من اکنون چه کار است نیز سپردم ترا تخت و آرام و چیزفردوسی عسجدی نام او تو نیز مبر چه کنی خیره گرد او لک و پکعسجدی ای پسر نیز مرا سنگدل و تند مخوان تندی و سنگدلی پیشهء تست ای دل و جان فرخی گر گرد خوار کاری گردی تو نیز با ما آری تو خویشتن را نزدیک ما به خواری منوچهری گفت یا غلام هزار دینار دیگر فراآور غلام گفت دینار نیز نماند اندر خزینه (تاریخ سیستان) به یک مجلس من این راست کنم چنانکه نیز در این ابواب سخن نباید گفت (تاریخ بیهقی ص 222 ) حدیث وی کوتاه باید کرد که همداستان نیستم که نیز حدیث او کنید (تاریخ بیهقی) نباید مگر نیز خون ریختن رهند این دو لشکر از آویختناسدی اکنون آن آماس فرونشست و ماده ها پالود و نیز بدان حاجت نماند (سندبادنامه ص 209 ||) هیچ هیچ گاه (یادداشت مؤلف) هرگز : نانک کشکینْت روا نیست نیز نان سمد خواهی گردهء کلانرودکی هرکه نامخت از گذشت روزگار نیز ناموزد ز هیچ آموزگاررودکی نگر تا نترسید از مرگ و چیز که کس بی زمانه نمرده ست نیزدقیقی پس از روزگار منوچهر باز نیامد چو تو نیز گردن فرازفردوسی ازین پس مرا جز به شمشیر تیز نباشد سخن نیز تا رستخیزفردوسی چنین گفت با کید کآن چند چیز که کس را به گیتی نبوده ست نیزفردوسی بدین زور و این فره و دستبرد ندیدم به آوردگه نیز گردفردوسی پس از آن تا آنگاه که به وزارت عراق رفت نیز در حدیث کتابت سخن برننهاد و فرونگذاشت (تاریخ بیهقی ص 143 ) بدان خدای کی ترا بحق به خلق فرستاد تا اسلام آورده ام نیز سرکشی نکرده ست (کیمیای سعادت) ابلیس او را وسوسه کرد که تو اکنون دروغزن شدی پیش قوم و سوگند خورد که نیز پیش ایشان نروم (مجمل التواریخ) از آن نژاد او نیز کسی را ملکت نبود (مجمل التواریخ) ترا چنان فتنه گردانید که نیز سخن نیکخواهان در تو اثر نمی کند (رشیدی) حق همی داند که زآن دم تا کنون نیز بر ناورده ام یک دم به کامانوری روز به نماز شام رسید و نیز بوی گل وصل معشوق به مشام او نرسید (سندبادنامه ص 183 ||) دیگر : خورش ساز و آرامشان ده به خورد نشاید جز این چاره ای نیز کردفردوسی از آن دو یکی را بپرداختند جز این چاره ای نیز نشناختندفردوسی || باری : چرا همی نچمم تا کند چرا تن من که ؛( نیز تا نچمم کار من نگیرد چمرودکی ابا آن همه مردی و زور دست ترا زور و مردی چو او نیز هستفردوسی - نیز هم ( 3 همچنان همچنین ایضاً : زبان آورش گفت تو نیز هم چو خسرو مکن روی بر ما دژمبوشکور کسی دیگر از رنج ما برخورد نماند بر او نیز هم بگذردفردوسی اختلاف حالات و حکایات مختلف نیز هم بود، آن قدر احتیاط که توانستم به جا آوردم (تذکره الاولیاء) ز غصه جان به لب آمد مرا و طرفه تر آنک ز آه سرد لبم نیز هم به جان آمد کمال اسماعیل (از آنندراج) با همه سالوس و با ما نیز هممولوی تو فرزند پیغمبر را نشایستی مرا نیز هم نشایی (مجمل التواریخ) به سخن آمد و گفت نیز هم بدان خدای ایمان دارم که شما (مجمل التواریخ) دل رفت و صبر و دانش ما مانده ایم و جانی گر غم غم تو باشد این نیز هم برآیدسعدی دردم از یار است درمان نیز هم دل فدای او شد و جان نیز همحافظ چو باده نیز هم او خانه زاد آن دهن است حلاوت لب خود از هرن وجه اشتقاقی برای آن آورده و هوبشمان آن را مردود ،niz : پازند ،nic : شکر دریغ مدار حیاتی (از آنندراج) ( 1) - پهلوی فارسی مرتبط باشد (از حاشیهء برهان قاطع چ معین) ( 2) - در جمله niz می تواند با anidcid* شمرده است و گوید فقط ریشهء های شامل نفی، نهی و استفهام به معنی: دیگر، بیش و بعد از این آید (فرهنگ فارسی معین) رجوع به شواهد ذیل معنی قبل شود می گویند و هر دو [ یعنی هم ونیز ] یک معنی دارد، « نیز هم » که در بسیاری موارد قابل تمیز از یکدیگر نیستند ( 3) - در پارسی اگر نگویند بهتر است (انجمن آرا).