نیابت
[بَ]( 1) (ع اِ) نوبت بار پاس (از منتهی الارب) رجوع به نیابه و نیز رجوع به نیابه و نیاوه شود : وز آن پس نیابت به ایرج رسید مر او را پدر شهر ایران گزیدفردوسی یک چند گه نیابت آن بوستان گذشت وین چند گه نیابت این بوستان رسید سوزنی یکدو نیابت اگر بر این بفزودی رفته بدی جان و بر دریده بدان بش سوزنی - به نیابت؛ به نوبت : به نیابت کسان وی را نیک همی زدند (ترجمهء طبری بلعمی) - نیابت نهادن؛ نوبه گذاشتن : نیابت نهاده بودند [ کسان نمرود آنگاه که پشه در مغزش جای گرفت ] تا از آن پتک ها یکی برگرفتی و بر وی همی زدندی (ترجمهء طبری بلعمی (||) مص) بجای کسی ایستادن (غیاث اللغات) رجوع به نیابه شود (|| اِمص) جانشینی وکالت خلافت برقراری در جای کسی و به عوض کسی (ناظم الاطباء) نیابه قائم مقامی : برادرش نرسی را به نیابت خویش در مملکت بگذاشت (فارسنامهء ابن بلخی) نیابت خویش به استصواب رای سلطان به ابونصر منصوربن راشی داد (ترجمهء تاریخ یمینی ص 438 ) کنون جز ناصرالدین نیست کز بهر نیابت را ز بعد چارتن در چاربالشهای او آمد خاقانی - به نیابت آمدن؛ جانشین شدن بجای آن آمدن - به نیابت کسی یا چیزی آمدن؛ از پی آن آمدن و جانشین او شدن : روزم به نیابت شب آمد جانم به زیارت تن آمدخاقانی - نیابتاً؛ مقابل اصالتاً (یادداشت مؤلف) رجوع به نیابهً شود - نیابت بجای آوردن؛ بجای کسی کاری را انجام دادن : نیابت بجای آری از دین و داد نیاری ز من جز به نیکی بیادنظامی - نیابت کردن؛ قائم مقام بالاتر از خود بودن (آنندراج) بجای دیگری و از طرف دیگری کاری انجام دادن : به نیک و بد مشو دربند فرزند نیابت ( خود کند فرزند فرزندنظامی چنان بخار هوا تیره ساخت آب زلال که قطره بر لب جو می کند نیابت خال طالب (از آنندراج) ( 1 - در برهان قاطع نیابه به فتح اول آمده و در لغت فرس اسدی نیابه به معنی نوبت آمده است، نیابه عربی است به معنی پاس و نوبت رجوع به نیابه شود.