نورسته
[نَ / نُو رُ تَ / تِ] (ن مف مرکب)تازه روییده نهال (ناظم الاطباء) نورس نودمیده نوشکفته نوبالیده تازه شاداب : زین سپس وقت سپیده دم هر روز به من بوی مشک آرد از آن سنبل نورسته نسیم فرخی که آراید چه میگوئی تو هر شب سبز گنبد را بدین نورسته نرگس ها و زراندود پیکانها ناصرخسرو از چمنِ دهر بشد ناامید هر گل نورسته که از گل بزادمسعودسعد به نورستگان چمن بازبین مکش خط بر آن خطهء نازنینمسعودسعد این همه نورستگان بچهء نورند پاک خورده گه از جوی شیر گاه ز جوی شراب خاقانی هست چون نورسته نی مرد هنرمند از قیاس تا فزونتر می شود بند دگر می زایدش (از تاج المآثر) گیاهان نورسته از قطره پر چو بر شاخ مینا برآموده دُرنظامی نورسته گلی چو نار خندان چه نار و چه گل، هزارچنداننظامی از پی آن گل نورسته دل ما یارب خود کجا شد که ندیدیم در این چند گهش حافظ.