نشسته
[نِ شَ تَ / تِ] (ن مف) جالس (منتهی الارب) قاعد که جلوس کرده است مقابل قائم به معنی برخاسته : ور تو بنشسته ای مکن فرهی ز آن که تو فتنهء نشسته بهیسنائی || بر تخت جلوس کرده به سلطنت و امارت رسیده : ز آن گذشته جهانیان غمگین ز این نشسته جهانیان دلشادرودکی || بیدار مانده نخفته : ترا که دیده ز خواب خمار باز نباشد ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی سعدی || تسکین یافته آرام گرفته تخفیف یافته از شور و هیجان افتاده : ور تو بنشسته ای مکن فرهی ز آن که تو فتنهء نشسته بهیسنائی || آن که می ماند و درنگ می کند و توقف می نماید || گرد و غبار که بر روی چیزی واقع می گردد || آن که می نشیند (ناظم الاطباء (||) ق) در حالی که نشسته است جالساً قاعداً در حال قعود : از آن کس که بر پای پیشش بر است نشسته به یک سر از او برتر استفردوسی - برهم نشسته؛ به روی هم گرد آمده و جمع شده و فراهم آمده و توده شده (ناظم الاطباء) - فراهم نشسته؛ مجتمع - فرونشسته؛ پست فروتن متواضع || - در جای پست نشسته و واقع شده (ناظم الاطباء||) - فروکش کرده نشست کرده.