نزد
( [نَ دِ] (حرف اضافه، ق) اوستا: نزده( 1)(نزدیک)، هندی باستان: ندیس( 2)، ندیشته( 3)، کردی و افغانی: نیزدِ( 4)، سریکلی: نیزد( 5 به معنی: قریبِ پهلویِ جنبِ (حاشیهء برهان قاطع چ معین) مخفف نزدیک است (برهان قاطع) (غیاث اللغات) نزدیکِ در نزدیکیِ پهلویِ کنارِ (ناظم الاطباء) بَرِ به خدمتِ به حضورِ : به راه اندر همی شد شاه راهی رسید او تا به نزد پادشاهیرودکی سیامک خجسته یکی پور داشت که نزد نیا جای دستور داشتفردوسی گر ایدر چنین بی گناه آمدی چرا با زره نزد شاه آمدیفردوسی بیامد کلینوش نزد گوان بگفت آن سخن گفتن پهلوانفردوسی همه شادمان نزد شاه آمدند بدان نامور تختگاه آمدندفردوسی - به نزدِ؛ به برِ به حضورِ به پهلویِ به پیشِ : اگر چشم داری به دیگر سرای به نزد نبی و وصی گیر جایفردوسی بدان مرز و بوم اندر آگه شدند بزرگان به نزد شهنشه شدندفردوسی چو برزو چنان دید آمد دوان به نزد فریبرز و طوس و گوانفردوسی بی خدمت و بی جهد به نزد ملک شرق کس را نبود مرتبت و کامروائیمنوچهری کهن سالی آمد به نزد طبیب ز نالیدنش تا به مردن قریبسعدی || زی به سویِ جانبِ به : نزد آن شاه زمین کردش پیام داروئی فرمای زامهران به نامرودکی نبشتند پس نامه از شهریار به هر کشوری نزد هر نامدارفردوسی چو لشکر به نزدیک جیحون رسید خبر نزد پور فریدون رسیدفردوسی || نزدیک به قریب به : یکی تخت بودی سرش نزد ماه نشسته بر آن تخت کاوس شاهفردوسی شبی بیامد و نزد رخنهء شارستان که روباه درآمدی مترصد بنشست (سندبادنامه ص 326 ||) در حدودِ (حاشیهء برهان قاطع چ معین) نزدیک به : چو نزد ده و دو رسانید سال برافروخت یال یلی پور زال (منسوب به فردوسی از حاشیهء برهان چ معین ||) در دستِ در تصرفِ پیشِ پهلوِ (فرهنگ نظام) مختصِ خاصِ ازآنِ : هنر نزد ایرانیان است و بس ندارند شیر ژیان را به کسفردوسی || طرفِ جانبِ - از نزدِ؛ از طرفِ از جانبِ : سپاهی که از نزد خسرو شدی بر او روزگار کهن نو شدیفردوسی || کنارِ نزدیکِ - نزد آب؛ مجازاً، ساحل (یادداشت مؤلف) : به مادر چنین گفت افراسیاب فرستاد و خواند مرا نزد آبفردوسی || در نظرِ به سلیقهء به عقیدهء به رأیِ : ستوده بود نزد خرد و بزرگ اگر زادمردی نباشد سترگرودکی نزد تو آماده و آراسته جنگ او را خویشتن پیراستهرودکی گاو خاموش نزد مرد خِرَد به از آن ژاژخای صد بار استناصرخسرو نزد ما هم خیال او باشد آن کبوتر که نامه آور اوستخاقانی نزد خر خرمهره و گوهر یکی استمولوی - به نزدِ؛ به عقیدهء به سلیقهء به نظرِ در نظرِ : به نزد کهان و به نزد مهان به آزار موری نیرزد جهانفردوسی چون شدم نیم مست و کالیوه باطل آنگه به نزد من حق بودحصیری به نزد چون تو بی جنسی چه دانائی چه نادانی به دست چون تو نامردی چه نرم آهن چه روهینا سنائی به نزد من مه من سرو و ماه مطلق نیست که سرو غالیه زلف است و ماه مشکین خال سوزنی به نزد من آنکس نکوخواه توست که گوید فلان چاه در راه توستسعدی به نزد آنکه جانش در تجلی است همه عالم کتاب حق تعالی استشبستری || در مقابلِ برابرِ با مقایسهء : گل صدبرگ و مشک و عنبر و سیب یاسمین سپید و مورد به زیب این همه یکسره تمام شده ست نزد تو ای بت ملوک فریبرودکی بت اگرچه لطیف دارد nazda (2) - nediyas (3) - nedishtha (4) - nizde (5) - nizd - ( نقش نزد رخسارهء تو هست خراشسوزنی ( 1.