نخچیرگاه
[نَ] (اِ مرکب) شکارگاه (از ناظم الاطباء) صیدگاه نخچیرگه : چو پیران ویسه ز نخچیرگاه بیامد بدیدش تهمتن به راهفردوسی بخفت آن شب و بامداد پگاه بیامد سوی دشت نخچیرگاهفردوسی به شهر اندر آمد ز نخچیرگاه از آن کار نگشاد لب بر سپاهفردوسی به دشت و کوه ارمن چند گاهی بجویم خوشترین نخچیرگاهی (ویس و رامین) به نخچیرگاه و صف رزم و کین نکرد از برش دور گامی زمیناسدی به جائی که رفتی برون با سپاه به رزم ار به بزم ار به نخچیرگاهاسدی سنانْش از جهان کرده نخچیرگاه کمانْش از کمین بسته بر چرخ راهاسدی و نخچیرگاه این سرای سپنجی است و نخچیر تو نیکی کردن است (قابوسنامه) پس قضاء ایزدی چنان بود که بهرام روزی در نخچیرگاه از دنبال خرگوری می دوانید و در پارهء زمین شوره آبی تنگ ایستاده بود ( (فارسنامهء ابن بلخی ص 82 ) و هواء آن سردسیر خوش است و نخچیرگاه است و آب آن رود آبی خوشگوار (فارسنامه ص 123 و نخچیرگاه است و هم آبادان است (فارسنامه ص 125 ) چو سلطان شود سوی نخچیرگاه دری رفته بیند فروشسته راهنظامی پریزاد پری رخ گفت ماهی به بازی بود در نخچیرگاهینظامی چو مژگان خار بر دل میکند هر خار صحرایش زیارت کرده ام نخچیرگاه خوش نگاهان را ناصرعلی (از آنندراج).