نام
(اِ)( 1) لفظی که بدان کسی یا چیزی را بخوانند اسم (حاشیهء برهان قاطع چ معین) (از فرهنگ نظام) اسم علم چیزی (بهار عجم) (آنندراج) اسم (السامی) (دانشنامهء علائی) کلمه ای که به کار می برند در تعیین شخص یا چیزی و به تازی اسم گویند (ناظم الاطباء) اسم هر کس و هر چیز که بدان شناخته شود علم : ای خسروی که نزد همه خسروان دهر بر نام و نامهء تو نواو فرسته شددقیقی شه نیمروز است و فرزند سام که دستانش خوانند شاهان به نامفردوسی سپه بر سپرها نوشتند نام بجوشید شمشیرها در نیامفردوسی یکی پرهنر بود و نامش گراز کز او یافتی شاه آرام و نازفردوسی به نام و کنیتت آراسته باد ستایشگاه شعر و خطبه تا حشرعنصری غرض من از آوردن نام این مردمان دو چیز است (تاریخ بیهقی ص 245 ) هیچکس را زهره نباشد که نام خواجه به زبان آرد جز به نیکوئی (تاریخ بیهقی) این دیبای خسروانی که پیش گرفته ام به نامش زربفت گردانم (تاریخ بیهقی ص 393 ) ز خوشّی بود مینو آباد نام چو بگذشت از او پهلوان شادکاماسدی گر به صورت بشری پیشه مکن سیرت گرگ نام محمود نه نیک آید با فعل ذمیم ناصرخسرو ای به خراسان در سیمرغ وار نام تو پیدا و تن تو نهانناصرخسرو چون داد کنی خود عمر تو باشی هرچند که نامت عمر نباشدناصرخسرو و به مرو مردی بود از عرب نام او عبدالله بن عمر بوی [ به المقنع ] بگروید (تاریخ بخارا نرشخی ص 79 ) دیهی بود در کش نام آن دیه سونج (تاریخ بخارا ص 79 ) شنو دعای مرا پس بخوان ثنای مرا که نام محتشمان را ثنا کند معروف ادیب صابر معدوم شد مروت و منسوخ شد وفا زآن هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا عبدالواسع جبلی لاف مردی زند حسود ولیک نام زنگی بسی بود کافورانوری چون نیک نظر کنم نزیبد چون نام تو زیوری قضا راانوری نام تو چو روزگار معروف کام تو چو روزگار غالبانوری ترسم که چو صبر در غم تو نام تو بسوزد از زبانمخاقانی آن تیر ز شست تست زیرا نام تو نوشته بود بر تیرخاقانی در نام نگه مکن که فرق است از زادهء عوف و پور ملجمخاقانی نیکوئی کن شها که در عالم نام شاهان به نیکوئی سمر استظهیر به مغرب گروهی است صحرا خرام مناسک رها کرده ناسک به نامنظامی نام احمد نام جمله انبیاست چون که صد آمد نود هم پیش ماست مولوی هر دو گر یک نام دارد در سخن لیک فرق است این حسن تا آن حسن مولوی برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوی نام را سعدی سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز مرده آن است که نامش به نکوئی نبرند سعدی اندر این ملک و پادشاهی خود ثبت کن نام بیگناهی خوداوحدی اختلافی که هست در نام است ورنه سی روز بیگمان ماهی استابن یمین کامروز می کنند ز بهر دوام نام شاهان روزگار توسل به شعر منسلمان نام من رفته ست روزی بر لب جانان به سهو اهل دل را بوی جان می آید از نامم هنوز حافظ چه نام است این که پیش اهل بینش شده نقش نگین آفرینشوحشی زهی نام تو سردیوان هستی ترا بر جمله هستی پیشدستیوحشی چه شیرین تلخ بهری تلخکامی ز شیرینی همین قانع به نامیوحشی میکرد شبی نسبت خود شمع به خوبان چون خواست که نام تو برد سوخت زبانش محتشم کاشانی ای کاش که طالع ندهد چون کامم بر صفحهء ایام نبودی نامممحتشم غیرتم بین که برآرندهء حاجات هنوز از لبم نام تو هنگام دعا نشنیده ستعرفی شیران جهان گردن تسلیم گذارند از سلسلهء زلف تو چون نام برآیدصائب از نام دو چشم خود چه پرسی این فتنه گر است وآن دگر شوخهلالی گویا همه غم های جهان در یک جا گرد آمده بود عشق نامش کردندهلالی رشکم ز گفتگوی تو خاموش میکند نامت نمی برم که دلم گوش می کند سلیم شاملو بر زبان نام تو دایم بایدم بردن ولی رشک نگذارد که از دل بر زبان آرم ترا خرم اصفهانی هزار بار قسم خورده ام که نام ترا به لب نیاورم اما قسم به نام تو بود فصیحی هروی بازآ که نام وعده خلافی نمی برم باز که دیر آمدنت را بهانه نیست وقوعی تبریزی مگر که روز همه نام شاه داشت به لب که بیدرنگ شب از پیش وی گرفت شتاب شیبانی شعر من دانی شیرین ز چه باشد صنما بس که نام لب تو بر لب من کرده گذر شیبانی سرو را نام چرا مردم آزاد کند نه که او خدمت آن قد چو شمشاد کند شیبانی نام حلوا بر زبان راندن نه چون حلواستی میرفندرسکی نام زر در لغت فارس از آن است درست که به زرکار درست آید و بی زر دشوار قاآنی شعرم از نام تو زیب و فر گرفت رتبه از شعرای بالاتر گرفتصبا کرده منوچهر پدر نام او تازه تر از شاخ گل اندام اوایرج نامش مریخ خداوند عزم کارش پروردن مردان رزمایرج - بنام ایزد یا بنامیزد؛ عبارت تحسین و اعجاب، نظیر: ماشاءالله! چشم بد دور! : بنام ایزد رخی هر هفت کردهنظامی جامه ای را ماند آن عارض بنام ایزد که او ز آب و آتش پود دارد وز مه و خورشید تار فتح اللهخان شیبانی - به نام کسی بودن؛ نامزد او بودن : و خواهری که از آن ما به نام وی است فرستاده آید تا ما را داماد و خلیفه باشد (تاریخ بیهقی) ||- ظاهراً بدو تعلق داشتن اسماً متعلق و مربوط به او بودن : معشوق به نام من و کام دگران است چون غُرّهء شوال که عید رمضان است قائم مقام || شهرت آوازه (حاشیهء برهان قاطع چ معین) (ناظم الاطباء) اشتهار صیت معروفیت : نبینی که با گرز سام آمده ست جوان است و جویای نام آمده ست فردوسی به پیش آمدندش بزرگان شهر کسی کش ز نام و خرد بود بهرفردوسی خداوند نام و خداوند تخت دل افروز و هشیار و بیداربختفردوسی پی نام و نانند خلق زمانه تو مر خلق را مایهء نام و نانیفرخی به فضل و خوی پسندیده جست باید نام دگر به دادن نام و به بذل کردن زرفرخی از خدمت تو فخر و هم از خدمت تو جاه از خدمت تو نام و هم از خدمت تو کام فرخی ای میر نوازنده و بخشنده و چالاک ای نام تو بنهاده قدم بر سر افلاکعنصری عبدوس نیز نام و جاه یافت (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394 ) به لشکر بود نام نیروی شاه سپهبد چه باشد چو نبود سپاهاسدی کاهد از کلک و بنانش هر دم دفتر و کلک عطارد را نامانوری قومی بر این نمط که شنیدی و طایفه ای خوان نعم نهاده و دست کرم گشاده طالب نامند (گلستان) - امثال: نام آباد و ده ویران، 7 نظیر: اسم بی مسمی (از بهار عجم) در مورد کسی یا چیزی گفته می شود که شهرت و آوازه ای بیش از ارزش و اهمیت واقعی خود داشته باشد : ملک یونان بر شهر خردش نام آباد و ده ویران است طالب آملی (از بهار عجم) نام بلند به که بام بلند؛ شهرت و نام نیک و افتخار به که جمع مال و ثروت - از نام بهر داشتن؛ مشهور بودن شهرت داشتن شهره بودن : وز آن پس همه نامداران شهر کسی کش بد از نام و از گنج بهرفردوسی به جشن آمد آن کس که بد او به شهر بزرگان که از نام دارند بهرفردوسی - بانام؛ نامی مشهور معروف شهیر بلندنام مشتهر سرشناس : اگر توقف کردمی چون روزگار دراز برآمدی اثر این خاندان بانام مدروس گشتی (تاریخ بیهقی) چون رکاب عالی به بلخ رسد تدبیر گسیل کردن رسولی بانام کرده شود (تاریخ بیهقی) صواب آن است که رسولی بانام نزدیک خوارزم شاه فرستاده آید (تاریخ بیهقی ||) - خطیر مهم بااهمیت : این قاضی شغل ها و سفارتهای بانام کرده است و در هر یکی از آن مناصحت و دیانت وی ظاهر گشته (تاریخ بیهقی) لشکرها میکشد و کارهای بانام بر دست وی می آید (تاریخ بیهقی ص 286 ) امیر او را بنواخت و گفت تو خدمت های بانام تر را بکاری (تاریخ بیهقی ص 361 ) - به نام؛ بانام نامی نامدار || - به افتخار با سربلندی به سرافرازی با عزت و افتخار و شرف مقابل به ننگ : بنام ار بریزی مرا، گفت، خون به از زندگانی به ننگ اندرون فردوسی (شاهنامه ج 3 ص 1004 ) همی گفت هر کس که مردن بنام به از زنده و چینیان شادکامفردوسی چنین گفت موبد که مردن بنام به از زنده دشمن بر او شادکامفردوسی - به نام رسیدن؛ شهرت یافتن مشهور شدن معروف گشتن نامی شدن صاحب اسم و رسم و آوازه گشتن سرشناس و مشتهر و نامی شدن : نامجوئی چو خصم نان طلبی است هرکه نان جست کم رسید به ناماخسیکتی - زشت نام؛ بدنام رسوا : با مردم زشت نام همراه مباش کز صحبت دیگدان سیاهی خیزدسعدی دو کس چه کنند از پی خاص و عام یکی خوب سیرت یکی زشت نامسعدی - نام باقی؛ نیکونامی ذکر خیر : نام باقی طلبی گرد کم آزاری گرد کز کم آزاری کم عمر نیامد سیمرغسنائی - نام جاوید؛ ذکر باقی ذکر خیر شهرت جاودانی : تو نیز آفرین کن که گوینده ای بدو نام جاوید جوینده ایفردوسی لیکن از گفتهء خاقانی ماند نام جاوید ز دوران اسدخاقانی - نام زشت؛ نام بد نام ننگین مقابل نام نیک و ذکر خیر : پس از مرگ نفرین بود بر کسی کز او نام زشتی بماند بسیفردوسی - نام نکو؛ اسم خوب اسمی که در نزد مردم منفور و مستهجن نباشد : نامی نکو گزین که بدان چون بخوانمت در دلت شادی آید و در جانت خرمی ناصرخسرو - ||ذکر خیر شهرت نیک خوشنامی حسن شهرت نیکنامی : به نام نکو گر بمیرم رواست مرا نام باید که تن مرگ راستفردوسی او نام نکو جسته به رنج دل نازک والله که بود نام نکو جستن دشوارفرخی اگر دوست داریم نام نکو چرا پس نه نام نکو گستریمناصرخسرو گر پسر نیست ترا نام نکو هست ترا مرد را نام نکو به ز هزاران پسر است امیرمعزی تو مرد نام نکوباش زآنکه کم یابد نشان نام نکو مرد آبی و نانیاخسیکتی - نام نیک؛ آوازه و شهرت خوشنامی (از ناظم الاطباء) ذکر خیر : نام نیک رفتگان ضایع مکن تا بماند نام نیکت پایدارسعدی - نام نیکو؛ نام نکو ذکر خیر حسن شهرت : نام نیکو گر بماند ز آدمی به کز او ماند سرای زرنگارسعدی - نکونام؛ خوشنام : نکونام و صاحبدل و حق پرست خط عارضش خوشتر از خط دستسعدی رجوع به مدخل نکونام شود - نیک نام؛ مشهور به خوبی باآبرو سرافراز (از ناظم الاطباء) خوشنام : رفیقی که شد غایب ای نیک نام دو چیز است از او بر رفیقان حرامسعدی رجوع به مدخل نیک نام شود - همنام؛ که اسمش با تو یکی است : بر نام او به نسبت همنام او همه مرغان نفْس را ز درون سر بریده اندخاقانی || آبرو عرض عزت (از ناظم الاطباء) نام نیک نام نکو شهرت خوب مقابل ننگ : دریغا جوانمردی و نام من دریغ آن خور و خواب و آرام منفردوسی نداند از آغاز انجام را نه از ننگ داند همی نام رافردوسی بدین رزم فرخنده باید شدن به پیروزی و نام بازآمدنفردوسی گمان نام بردمت ننگ آمدی گهر داشتم طمع سنگ آمدیاسدی هست مضمر گوئی اندر طاعت و عصیان تو نام و ننگ و خیر و شر و لطف و قهر و فخر و عار انوری هم نام به باد داده هم ننگ وندر طلب نشان و نامیمعطار بر خیالی صلحشان و جنگشان وز خیالی نامشان و ننگشانمولوی نمرد آن کسی کز جهان نام برد که مرد نکونام هرگز نمردامیرخسرو زنده به مرده مشو ای ناتمام زنده تو کن مردهء خود را به نامامیرخسرو - بدنام؛ رسوا بی آبرو (از ناظم الاطباء) که نامش را به بدی برند مقابل خوشنام : بپرهیز تا بد نگرددت نام که بدنام گیتی نبیند به کامفردوسی بدنام نشوید و همگان نیکونام مانید (تاریخ بیهقی) بس کم زنی استاد شد بی خانه و بنیاد شد از نام و ننگ آزاد شد نیک است این بدنام ما عطار هر آن کس که فرزند را غم نخورد اگر کس غمش خورد بدنام کردسعدی|| صورت مقابل معنی مقابل ذات : این عالم مرده سوی من نام است وآن عالم زنده ذات یا معنیناصرخسرو گفتم که کس پرستد مر نام را همی گفتا که من تعبد اسما فقد کفرناصرخسرو || نشان اثر : دین به هزیمت شد از دوادو دیوان نام نیابد کس از شریعت و برهان ناصرخسرو بپرّید و نشان و نام از او رفت ندانم که کجا شد در که پیوستعطار - بی نام شدن؛ فراموش گشتن از یاد رفتن گمنام شدن محو و بی نشان شدن از ارزش و اعتبار افتادن از اهمیت و شهرت افتادن : یکی نامداری که با نام وی شدستند بی نام نام آورانمنوچهری - تهی نام کردن چیزی را از عالم؛ محو کردن آن را نابود و بی نشان کردنش : که شاه جهان چون جهان رام کرد ستم را ز عالم تهی نام کردنظامی || صورت ظاهر حفظ ظاهر - نام را؛ برای حفظ ظاهر برای رعایت صورت کار : اگر مردم ری وفا خواهند کرد نام را کسی بباید گذاشت و اگر وفا نخواهند کرد اگرچه بسیار مردم ایستانیده آمد ایرانی باستان ،nam چیزی نیست (تاریخ بیهقی ||) یاد ذکر رجوع به نام بردن شود || کنایه از ذات (آنندراج) ( 1) پهلوی بلوچی ،num افغانی ،anun ارمنی ،naman هندی باستان ،naman نام، اسم)، اوستا ) naman پارسی باستان ،naman نام)، ) ،nama ختنی ،nam اورامانی ،name زازا ،nav، nam ،( اسم، شهرت )naw کردی ،nom، non اُسّتی ،nam لفظی که بدان کسی یا چیزی را بخوانند، اسم، شهرت و آوازه : نام نیکو گر بماند ز آدمی به کز او ماند سرای زرنگار سعدی (از امثال و حکم) (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).