ناگهان
[گَ] (ق مرکب) ناگاه ناگه بغتهً بی خبر دفعهً غفلهً یکباره غیرمترقب نابیوسان : ای دریغا که موردزار مرا ناگهان بازخورد برف وغیشکسائی به کیخسرو از من نماند جهان به سر بر فرودآیمش ناگهانفردوسی بر این بر نیامد بسی روزگار که بیمار شد ناگهان شهریارفردوسی به کیخسرو آمد خبر ناگهان که آمد سپاهی چو ابر دمانفردوسی که هر دم چرا گردی از من نهان دگرباره پیدا شوی ناگهاننظامی فروشد ناگهان پایت به گنجی ز دست افشاندیش بی پای رنجینظامی ناگهان ناله ای شنید از دور کآمد از زخم خورده ای رنجورنظامی از مددهای او به هر نفسی دوستی ناگهان همی یابمعطار ناگهان بهلول را خشکی بخاست رفت پیش شاه و از وی دنبه خواست مولوی چون قامتم کمان صفت از غم خمیده شد چون تیر ناگهان ز کمانم بجست یارسعدی ناگهان بانگ در سرای افتاد که فلان را محل وعده رسیدسعدی که گردد ناگهان از دور پیدا نگاهش جانب دیگر بعمداوحشی || ناآگاهان محرمانه مخفیانه : برفتند کارآگهان ناگهان نهفته بجستند کار جهانفردوسی به کارآگهان گفت تا ناگهان بگویند با سرفراز جهانفردوسی ز بیشه ببردم ترا ناگهان گریزان از ایران و از خان و مانفردوسی || نادانسته غفلهً علی الغفله بسهو (یادداشت مؤلف) : گر آمد ناگهان از من خطائی مرا منمای داغ هر جفائی(ویس و رامین ||) تصادفاً مصادفهً : کآن فلانی یافت گنجی ناگهان من چو آن خواهم چرا جویم دکانمولوی به دشتی ناگهان افتاد راهش که از هر گونه گل بود و گیاهشوصال - از ناگهان؛ غفلهً ناگاه از ناگه : تا چو شد در آب نیلوفر نهان او به زیر آب ماند از ناگهانرودکی به دام من آویزد از ناگهان به خونها که او ریخت اندر جهانفردوسی دو مرد جوان دید کز ناگهان رسیدند از ره برِ پهلوانفردوسی برآساید از ما زمانی جهان نباید که مرگ آید از ناگهانفردوسی.