ناف
(اِ) اوستا: نافه( 1)، سانسکریت: نابهی( 2)، نزدیک: نبها( 3) (نان، خانواده)، پهلوی: ناف( 4)، افغانی: نو، نوم( 5)، استی: نَفّا( 6)، بلوچی: ،( ناپگ( 7)، نافگ( 8)، نافَغ( 9)، کردی: ناو( 10 ) (ناف، درون)، ناو( 11 ) (کَفَل) نیز در اوستا: نَبا( 12 ) (ناف)، نَپات( 13 )، نَپْتَر( 14 پارسی باستان و سانسکریت: نَپات( 15 )، لاتینی: نِپُس( 16 )، آلمانی: نَبِل( 17 )، انگلیسی: نِیْوِل( 18 )، فارسی: ناف، نافه، نواده، نبیر، نبیره (از برهان قاطع چ معین حاشیهء ص 2100 ) سوراخ وسط شکم (برهان قاطع) جائی از روی شکم که منتهای روده است که بر شکم بچهء تازه زائیده آویزان است و بریده می شود (فرهنگ نظام) بعربی آن را سُرَّه خوانند (از انجمن آرا) (از آنندراج) سره گودی کوچکی در وسط شکم که نشان داغ بند سره است (ناظم الاطباء) ناخ (برهان قاطع) سره (دهار) غاره (منتهی الارب) : همی تیر تا پرّ در خون گذشت سر آهن از ناف بیرون گذشتفردوسی بزن کارد نافش سراسر بدر وزآن پس بجه گر بیابی گذرفردوسی سر از برج ماهی برآورد ماه بدرید تا ناف شعر سیاهفردوسی بدرید از هم تا ناف دهانهاشان ز قفا بیرون آورد زبانهاشانمنوچهری سیل خونین که به ساق آمد و تا ناف رسید به لب آمد چه کنم بو که به سر می نرسد خاقانی توان به حلق فروبردن استخوان درشت ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف سعدی (گلستان چ فروغی به کوشش خرمشاهی ص 56 ) نه طفل زبان بسته بودی ز لاف همی روزی آمد به حلقت ز نافسعدی مرا این سخن یاد از بلبلی است که ناف تو پیچیده برگ گلی است ؟ (از آنندراج) نه ناف است این که دلها کرد بیتاب کزو افتاد فکر من به گرداب عامل (از آنندراج) در مهد رحم از آن می صاف می خورده جنین به ساغر ناف فیاضی (از آنندراج) کاسهء دریوزه سازد ناف را آهوی چین تا کند بوئی گدائی از هوای زلف توصائب شد کاسهء دریوزه همه ناف غزالان تا نکهت آن زلف به صحرای ختن رفت صائب || نافه : از تقی دین طلب ز رعنا لاف از صدف در طلب ز آهو نافسنائی ناف زمی است کعبه مگر ناف مشک شد کاندر سموم کرد اثر مشک اذفرشخاقانی گفت نافم خود گواهی می دهد منتی بر عود و عنبر می نهدمولوی || وسط و میان هرچیز (برهان قاطع) میان هرچیزی را ناف گویند (از آنندراج) چون ناف در وسط شکم واقع شده میان هرچیز را ناف آن گویند (فرهنگ نظام) وسط و میان هرچیزی (ناظم الاطباء) : بود در ناف غرفه سوراخی روشنی تافته در او شاخینظامی اهل دل اوست که بر وسعت خلق افزاید کعبه آن است که در ناف بیابان باشد صائب (از آنندراج ||) شکم بطن : بچه ای دارم در ناف چو برجیس با رخ یوسف و بوی خوش بلقیس منوچهری از سوی ناف و ز پشت دو گرانمایه شهند عیبشان نیست گر آن مادرکانشان سیهند منوچهری برشکافی دماغ خصم چنانک ناف سهراب روستم بشکافتخاقانی || بالش گرد (ناظم الاطباء) - بریده بودن ناف کسی بر صفتی یا کاری؛جبلی و طبیعی و فطری بودن آن صفت در وجود او : به جای شیر از پستان دایهء فطرت خون حیوانات مکیده و ناف وجود او بر آن بریده (مرزبان نامه) من که بر عشقم بریدستند ناف از کودکی چون توان از عشق ببریدن به اکراهم دگر اوحدی دایه به مهرت برید ناف دل من پس بکنارم گرفت گاه ولادتاوحدی - به ناف کسی بستن چیزی را؛ تحمیل کردن بر او، خوراندن به او - غذا به ناف کسی بستن؛ به او خوراندن غذا را - فحش به ناف کسی بستن؛ به او فحش دادن - ناف آهو:وآنکه سهمش در انتقام حسود ناف آهو کند چو کام نهنگانوری چو پیش هو زنی هوئی جگرسوز شود چون ناف آهو نافهء پاکعطار مشک از چین زلف می افشاند آه از ناف آهوان برخاستعطار ناف آهو شود دهان کسی که در او وصف کبریای تو خاستعطار نفس را بوی خوش چندین نباشد مگر در جیب دارد ناف آهوسعدی ناف آهو نخست خون بوده ست سنگ بوده ست ز ابتدا، گوهرسعدی خالی که بود چو ناف آهوی ختن دارد به رخ چو ماه آن بت مسکنخاوری - ناف دو کس را با هم بریدن:چون تیره شد اکنون می صاف من و تو مادر نه به هم برید ناف من و توازرقی رجوع به ناف بریدن شود - امثال: ناف ما را با هم nafa (2) - nabhi (3) - - ( نبریده اند نافشان را با هم زده اند رجوع به ناف زدن شود نافش را به دروغ بریده اند ( 1 nabha (4) - naf (5) - nu, num (6) - naffa (7) - napag (8) - nafag (9) - nafagh (10) - naw (11) - nav (12) - naba (13) - napat (14) - naptar (15) - napat (16) - Nepos (17) - Nabel (18) - Navel.