ناشاد
(ص مرکب) ناخوش حزین (آنندراج) بی مسرت بی شادمانی ناخشنود رنجیده آزرده (ناظم الاطباء) محزون حزین غمگین غمین افسرده ملول : خدای عرش، جهان را چنین نهاد نهاد که گاه مردم شادان و گه بود ناشاد( 1) رودکی (احوال و اشعار رودکی ص 992 ) از آن کار گشتاسب ناشاد بود که لهراسب را سر پر از باد بودفردوسی ز ری سوی گرگان بیامد چو باد همی بود یک هفته ناشاد و شادفردوسی چرا باید که چون من سرو آزاد بود در بند محنت مانده ناشاد ظهیر فاریابی یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم غم اغیار مخور تا نکنی ناشادمحافظ ندیدی کس چنین ناشادم از هجر بدین محنت نمی افتادم از هجروحشی کند چندان فغان از جان ناشاد که آید آه از افغانش بفریادوحشی آخر غم او ازین غم آبادم برد با جان حزین و دل ناشادم بردمشتاق عشق آمد و فکر دل ناشادم کرد از دام غم زمانه آزادم کردعاشق هرگز از خاطر ناشاد فرامش نشدی تا بگویم که فلان لحظه شدی از یادمذوقی جفا با این دل ناشاد کم کن چو از چشمم فکندی یاد کم کنوصال صدبار ترا هر نفسی یاد کنم بی خواست فغان از دل ناشاد کنماهلی || نامراد ناکام (آنندراج) کام نادیده جوانمرده جوانمرگ : در ماتم آن عروس ناشاد آباد بر آنکه گوید آبادنظامی || تندخو (ناظم الاطباء) مقابل شاد رجوع به شاد شود ( 1) - ن ل: که گاه مردم از او شاد و گاه ناشادند (از فرهنگ اسدی).