ناز

معنی ناز
(اِ) نعمت رفاه آسایش (حاشیهء برهان قاطع دکتر معین) تنعم کامرانی (آنندراج) نعیم (ترجمان القرآن) نعیم نعمت (مهذب الاسماء) (محمودبن عمر) تن آسانی شادکامی عز عزت بزرگی احترام رامش رخاء : ای لک ار ناز خواهی و نعمت گرد درگاه او کنی لک و پکرودکی خواهی اندر عنا و شدت زی خواهی اندر امان بنعمت و نازرودکی بدو باغبان گفت کای سرفراز ترا جاودان مهتری باد و نازفردوسی برفتیم با نیزه های دراز بر او تلخ کردیم آرام و نازفردوسی هرآنکس که این کرد ماند دراز بجا بگذرد کام و آرام و نازفردوسی چهل سال با شادکامی و ناز به داد و دهش بود آن سرفرازفردوسی خدمت فرخ او ورزد امروز بجان هرکه را آرزوی نعمت و ناز فرداست فرخی هرکه ناز از شاه بیند بشکند پشت نیاز هرکه سود از شاه بیند گم کند نام زیان عنصری خواسته داری و ساز بی غمیت هست باز ایمنی و عز و ناز فرهی و دین و دادمنوچهری بر من ز فرت ارجو آن عز و ناز باشد کز فر میر ماضی بوده ست با غضاری منوچهری عمر تو همچو نوح پیمبر دراز باد همچون جمت بملک همه عز و ناز باد منوچهری که روز رنج و سختی درگذاریم پس او را ناز و شادی در پس آریم (ویس و رامین) چو کام و ناز باشد نه مرائی چو باد و برف باشد زی من آئی (ویس و رامین) که را بیش بخشد بزرگی و ناز فزونتر دهد رنج و گرم و گدازاسدی چنانست دادش که ایمن بناز بخسبد همی کبک در چنگ بازاسدی چو سالش دوصد گشت و هفتاد و پنج سرآمد بر او ناز گیتی و رنجاسدی بنوازدم بناز و بیندازدم برنج درخواندم ز بام برون راندم ز درقطران آن را طلب ای جهان که جویانست این بی مزه ناز و عز و رامش را ناصرخسرو ای کهن گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز روز ناز تو گذشته ست بدو نیز مناز ناصرخسرو به نازی کز او دیگری رنجه گردد چه نازی که ناید بدو هیچ نازش ناصرخسرو این نیابد همی برنج پلاس و آن نپوشد همی ز ناز پرندمسعودسعد چرخ از دم کون برنمی گردد باز گاهیم بناز دارد و گه به نیازمسعودسعد بیوفتادم از پای و کار رفت از دست ز کامرانی ماندم جدا و ناز و نعیمسوزنی نیازدیده بتو باز کرد دیده ازآنک نیازدیده نئی پروریدهء نازیسوزنی همیشه تا که بود در جهان مفارقتی میان شدت و ناز و میان شادی و غم سوزنی رحم کن رحم بر این قوم که مویند چو نی از پس آنکه نخوردندی از ناز شکرانوری از خلاف حرکت مختلف آمد همه چیز اندرین منزل شادی و غم و ناز و نیاز انوری موکب عالی دستور جهان آمد باز بسعادت بمقر شرف و عزت و نازانوری سموم وحشت غربت بدان تنعم و ناز که داشتم بوطن، اختیار فرمودم ظهیر فاریابی تو مرا می کشی به خنجر لطف من در آن خون به ناز می غلطمخاقانی وآنچه گشائی ز در عز و ناز بر تو همان در بگشایند بازنظامی چو از شغل ولایت بازپرداخت دگر باره به نوش و ناز پرداختنظامی چو درویش بیند توانگر به ناز دلش بیش سوزد به داغ نیازسعدی هزار چون من اگر محنت بلا بینند ترا از آن چه که در نعمتی و در نازی سعدی یاقوت جانفزایش از آب لطف زاده شمشاد خوش خرامش در ناز پروریده حافظ اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست رهروی باید جهانسوزی نه خامی بی غمی حافظ ای مست ناز طعن اسیری به ما مزن از خویش غافلی که نگشتی شکار خویش حزین راحت طلبی به دادهء دهر بساز آزرده مشو در طلب نعمت و نازشاهی - بناز پروردن؛ در ناز و نعمت و فراوانی و آسایش پروردن : بناز باز همی پرورد ورا دهقان چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغشهید بپرورده بودم تنش را بناز برخشنده روز و شبان درازفردوسی هم آن را که پرورد در بر بناز درافکند خیره بچاه نیازفردوسی همی پروریدش بناز و برنج بدو بود شاد و بدو داد گنجفردوسی - بناز داشتن کسی را؛ گرامی و عزیز داشتن بناز و نعمت پروراندن : چو فرزند باید که داری بناز ز رنج ایمن از خواسته بی نیازفردوسی بدشواری از شیر کردند باز همی داشتندش ببر بر بنازفردوسی بچهء خویش را بناز مدار نظرش هم ز کار باز مداراوحدی خردمند و پرهیزگارش برآر گرش دوست داری بنازش مدارسعدی گرچه داری بناز کژدم را بگزد هر کجات یابد زودابونصر طالقانی - بناز زیستن؛ تنعم (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) به نعمت و راحت زیستن تن آسانی آسودگی عیش و نوش - ناز و نعمت؛ آسایش و رفاه و وسایل زندگانی : رفیقان من با می و ناز و نعمت منم آرزومند یک ناز خوارابوشکور چه خوش بناز و نعمتم گذشت روزگارها قاآنی - ناز و نوش؛ عیش و نوش خوشگذرانی : ز ناز و نوش همه خلق بود نوشانوش ز خلق و مال همه شهر بود مالامال قطران || عزت احترام پادشاهی - تخت ناز:چو شیروی بنشست بر تخت ناز بسر برنهاد آن کئی تاج آزفردوسی تن مرد و سر همچو آن گراز ببینی رگی مرده بر تخت نازفردوسی || فاخر - جامهء ناز:شما نیز دیده پر از خون کنید ز تن جامهء ناز بیرون کنیدفردوسی || کرشمه (فرهنگ اوبهی) (حفان) غنج کشی (زمخشری) غنج دلال شیوه (شعوری) دلفریبی کرشمه غمزه شیوه غمزهء شهوت انگیز غمزه و دلفریبی که عاشق به معشوق( 1) خود می کند و از آن نوازش می خواهد (ناظم الاطباء) لفظ یا حرکت یا اشاره ای که دلیل بر محبوب دانستن بجاآورنده نزد مخاطب باشد (از فرهنگ نظام)( 2) دلال (دهار) (حفان) (محمودبن عمر) (از منتهی الارب) غُنج عشوه ادا اطوار قر و غربیله غنجاره : ناز اگر خوب را سزاست بشرط نسزد جز ترا کرشمه و نازرودکی خوب داریدش کز راه دراز آمد با دوصد کشی و با خوشی و ناز آمد منوچهری ناز چندان کن بر من که کنی صحبت من تا مگر صحبت دیرینه معادا نشود منوچهری نکشم ناز ترا و ندهم دل بتو من تا مرا دوستی و مهر تو پیدا نشود منوچهری یکی بخل و دوم حرص و سوم آز چهارم مکر و پنجم شهوت و ناز ناصرخسرو در ساز ناز بود ترا نغمه های خوب این دم قیامت است که خوشتر فزوده ای خاقانی چون قصهء زلف تو درازست چه گویم چون شیوهء چشمت همه نازست چه گویم عطار گفتا ز ناز بیش مرنجان مرا برو آن گفتنش که بیش مرنجانم آرزوست مولوی چشم اگر اینست و ابرو این و ناز و عشوه این الوداع ای صبر و تقوی الوداع ای عقل و دین کمال خجندی بندهء آن چشم مخمورم که از مستی و ناز در میان شهر در هر گوشه ای غوغا ازوست قاسم انوار رفتی از خانه ببازار بصد عشوه و ناز آه ازین ناز در این شهر چه غوغا افتد هلالی گفتی که هلاکت کنم از ناز و کرشمه بنشین که من از دست تو امروز هلاکم هلالی گفتم که در برابر ناز تو جان دهم با من در این معامله چشم تو ناز کرد مشفقی تاجیکستانی بجانت درزند از ناز پنجه کشد زلفش دلت را در شکنجهوحشی چنان آزرده گشتش طبع نازک که عاجز گشت نازش در تدارکوحشی نگاهی باید از مجنون در آغاز که آید چشم لیلی بر سر نازوحشی تعلیم ناز چند دهی چشم مست را دل آنقدر ببر که توانی نگاه داشت اختری یزدی ز خاکساری خود چون هدف بدین شادم که تیر ناز تو ما را ز خاک بردارد امید همدانی مهر و کین جمله ز انداز نگاهش پیداست ناز خوبان بزبان مژه گویا باشد نظام الملک هندی جلوهء ناز ترا دلهای محزون در جلو حسن طناز ترا جانهای شیرین در رکاب جناب اصفهانی نخلی شد و بارش همه پیکان بلا شد هر تخم که ناز تو بباغ دل ما ریختحزین سیاه کرد بخون هزار دل شده چشم ز ناز سرمه چو در چشم نیم خواب کشید اهلی خراسانی خوش آنکه چاک گریبان ز ناز باز کنی نظر بر آن تن نازک کنی و ناز کنی امیدی تهرانی بصد کرشمه و نازم شکار خود کردی کنون کناره گرفتی چو کار خود کردی اهلی شیرازی ولی چندان فریب و ناز دارد که از شوخی ز کارم بازداردوصال خراب ناز و پامال اداها می کند ما را خدا رسوا کند دل را که رسوا می کند ما را منعم هندوستانی اجل هم جان بمنت می گرفت از کشتهء نازت گر از چشم تو می آموخت کافرماجرائی را اسیر گرم بناز کشی ور بلطف بنوازی هر آنچه می کنی ای نازنین خوشایند است زرگر اصفهانی شدی بخواب و بهم ریخت خیل مژگانت گشای چشم و جدا کن سپاه ناز از هم صبوحی قامتت در چمن حسن درختی است بلند که همه دلبری و عشوه و نازش ثمر است فخری قاجار - ناز و دلال:عشق لیلی نه به اندازهء هر مجنونیست مگر آنان که سر ناز و دلالش دارندسعدی - ناز و عشوه؛ ناز و غمزه ناز و کرشمه || امتناع استغنا نشان دادن معشوق به عاشق (حاشیهء برهان قاطع دکتر معین) استغنای معشوق را گویند از عاشق که مبنی باشد بر انگیزانیدن شوق (برهان) استغنا (شعوری) (کازیمیرسکی) قهر و عتاب و استغنائی که معشوق کند منت گذاشتن مقابل نیاز عاشق : بلی کشیدن باید عتاب و ناز بتان رطب نباشد بی خار و کنز بی مارافرالاوی بهر بوسه کزو خواهم نازی و عتابی بهر باده کزو خواهم غنجی و دلالیفرخی چند بار امیر محمود گفته بود چنانکه عادت او بود که تا کی این ناز احمد؟ نه چنانست که کسان دیگر نداریم که وزارت ما کنند اینک یکی قاضی شیراز است (تاریخ بیهقی) و مال بسیار و مردم بی شمار و عدت تمام دهیم تا بر دست تو این کار برود بی ناز و سپاس ایشان (تاریخ بیهقی) جهانا همانا ازین بی نیازی که ما جای آزیم و توجای نازی ؟ (از تاریخ بیهقی) کم شود مهر چو بسیار شود ناز بتا ناز با عاشق بسیار مکن گو نکنم مسعودسعد ناز را روئی بباید همچو ورد گر نداری گرد بدخوئی مگردسنائی زشت باشد روی نازیبا و ناز صعب باشد چشم نابینا و دردسنائی چندین غم تو خوردم و ناز تو کشیدم از عشق من و ناز خود آگاه نئی نوز سوزنی عاجز شدن ای دوست ز ناز تو عجب نیست کاین قاعدهء ناز تو جنگ است نه بازی فلکی گه عذر و گه ملامت و گه ناز و گه نیاز گه صلح و گه شفاعت و گه جنگ و گه عتاب انوری ناز بنده که کشد جز که خداوند کریم ناز حسان که کشد جز که رسول مختار انوری چه خوش نازیست ناز خوبرویان ز دیده رانده را دزدیده جویاننظامی عمر من بیش شبی نیست چو شمع عمر شد چند کنی ناز امشبعطار مکن ای شمع خوبان ناز چندی که شمع عمر خوبان زودمیر استعطار کجا زاو بر تواند خورد عاشق کزو نازست و از عاشق نیاز استعطار ای بسا نازا که گردد آن گناه افکند هر بنده را از چشم شاهمولوی ریش خود را خنده زاری کرده ای ناز کم کن چونکه ریش آورده ایمولوی تو ناز کنی و یار تو ناز چون ناز دو شد طلاق خیزدمولوی گفت می دانم که نازی می کنی یا ز ناموس احترازی می کنیمولوی لازم است آنکه دارد این همه لطف که تحمل کنندش این همه نازسعدی چه عجب گر چو خواجه ناز کند وین کشد بار ناز چون بندهسعدی خوب رویان را جفا دادند و استغنا و ناز بر گرفتاران بغایت کار مشکل ساختند هلالی ای که چشمت فتنه جوی و عشوه سازست اینهمه چشم می دارم نگاهی کن چه نازست این همه مستغنی تاجیکستانی چو خلوتخانه خالی شد ز اغیار نیاز و ناز را شد گرم بازاروحشی نیازی هست هر جاهست نازی نباشد ناز اگر نبود نیازیوحشی گشته ست از روی گل آوازهء بلبل بلند بر نیاز ما چه منت ها بود ناز ترا امیر همدانی ما را ز شب وصل چه حاصل که تو از ناز تا بند قبا بازکنی صبح دمیده ست بیدل کرمانشاهی ازپی درمان نشد منت کش ناز طبیب هر نفس ممنون استغنای آزاد خودم جودت هندی ز ناز بوسه لب دلستان نداد مرا بلب رسید مرا جان و جان نداد مراصائب جان رفت و نکردی گذری بر سر خاکم دل خون شد و مغروری ناز تو همانست حزین تنگی سینه دلم را بفغان می آرد ورنه با ناز تو خاموشی و فریاد یکیست حزین که ای نازت نیازآموز شاهان سر زلفت کمند کج کلاهانوصال بر نازت هوس را دردسر بس تو را فرهاد و خسرو را شکر بسوصال آمد از ناز رخش سیر ندیدیم و برفت شکوه کردیم جوابی نشنیدیم و برفت وصال بدامنت نرسد دست کس که جلوهء ناز ترا ببام فلک برد و نردبان برداشت شاپور تهرانی - ناز و شرم؛ شرم و ناز : کجا آن بتانی پر از ناز و شرم سخن گفتن خوب و آوای نرمفردوسی همه نارسیده بتان طراز که بسرشتشان ایزد از شرم و نازفردوسی چو خرم بهاری سپینوز نام همه شرم و ناز و همه رای و کامفردوسی || فخر کردن (فرهنگ نظام) فخر (غیاث اللغات) تفاخر (حاشیه برهان قاطع چ معین) فخر افتخار تکبر خودمنشی لاف (ناظم الاطباء) لفظ یا حرکت یا اشاره ای که دلیل بر غرور بجاآورنده باشد (از فرهنگ نظام) عجب نخوت (از منتهی الارب) بالش فخر افتخار بطر کبر استکبار منعت : یکی مهتری بود نامش گراز کزاو بود ماهوی را نام و نازفردوسی نخواهم که رومی شود سرفراز بما بر کنند اندرین جنگ نازفردوسی چو نازش به اسب گرانمایه دید کمان را بزه کرد و اندرکشیدفردوسی تا خبر یابم جامی دو سه اندر فکنم رخ کنم سرخ و فرود آیم با ناز و بطر فرخی ای خداوندی کز همت و از بخشش تو با مراد دلم و با طرب و ناز و بطرفرخی لشکر دشمن او مویه گر و لشکر او لب پر از خنده و دلها همه پر ناز و بطر فرخی گل با دوهزار کبر و ناز و صلف است منوچهری نازی تو کنی با ما وز ما نبری نازی خواری فکنی بر ما وز ما نکشی خواری منوچهری نازت به طریق علم و دین باید نازش چه کنی به شعر اهوازیناصرخسرو به شه نواخته شد فخر دین و جای بود بدین نوازش شاه ار کند تفاخر و ناز سوزنی تو بدین کوتهی و مختصری این همه کبر و ناز بلعجبی است جمال الدین عبدالرزاق نازیست ترا در سر کمتر نکنی دانم دردیست مرا در دل باور نکنی دانمخاقانی سنبل و لاله و سپرغم نیز هم با هزاران ناز و نخوت خورده اممولوی او بسی کوته ضیا بیحد دراز بود شیخ اسلام را صد کبر و نازمولوی شاه را بر گدا چه ناز رسد چون گدا نیز شاه نان خواهیستابن یمین هرکه خواهد گو بیا و هرچه خواهد گو بگو کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست حافظ یارب این نودولتان را بر خر خودشان نشان کاین همه ناز از غلام ترک و استر می کنند حافظ بگذر ز کبر و ناز که دیده ست روزگار چین قبای قیصر و طرف کلاه کیحافظ سرو سهی که خاست به طرف چمن ز ناز چون دید شکل قد تو را بر زمین نشست شاهی سبزواری اللهالله کیست مست بادهء ناز این چنین کرده با خونین دلان بدمستی آغاز این چنین جامی هرکسی را برگرفت از خاک ره دامنکشان چون بخاک من رسید از ناز دامن برگرفت میرزا جعفر قزوینی از سر ناز بگلشن چو درآئی بخرام سرو آزاد حریف قد رعنای تو نیست جرأت گیلانی کی به آرایش ویرانهء ما می آید آنکه او آینه یک جلوه بصد ناز کند ملا اوجی نظیری عشق را صد ناز و استکبار هست عشق آسان کی همی آید بدست میرحسین سادات - به ناز رفتن؛ خرامیدن خرامان رفتن بدلبری و طنازی رفتن به تفاخر و استکبار رفتن || ملایمت نرمی (ناظم الاطباء) نوازش تلاطف تلطف ملاطفت دلجوئی : کنون شاد گشتم به آواز تو بدین چرب گفتار با ناز توفردوسی رسید اندر آن جای بیژن فراز گرفتش مر آن سیم تن را بنازفردوسی همچو طفل نازنین از باب و مام مهربان سائلان و زایران از لفظ او یابند نازسوزنی تو خوش بمسند نازی بخواب ناز چه دانی ز جور چشم تو گر دادخواهی آمده باشد مشفقی تاجیکستانی کجا از خواب ناز آن فتنهء دور قمر خیزد مگر بر دست و پایش آفتاب افتد که برخیزد؟ گشود چشم نگارم ز خواب ناز از هم حذر کنید در فتنه گشت باز از همصبوحی || ریا تزویر حیله و بهانه از روی تزویر و امتناع بهانه (ناظم الاطباء) : ز ناز و مسخره جور و محال و غیبت و دزدی دروغ و مکر و عشوه کبر و طراری و غمازی ناصرخسرو || بهانه ای که کودک از مادر و پدر خود می گیرد و از آنها تسلا و دلنوازی می خواهد (ناظم الاطباء) : گفت ای پادشاه ناز فرزندان بر پدران باشد و دعوی پیش قاضی برند و داد از پادشه خواهند (گلستان ||) زیبائی ظرافت جمال خوبی (ناظم الاطباء) : تنش بد همه ناز بر ناز بر برو غبغبش ماز بر ماز برفردوسی بینی آن رود نوازیدن با چندین کبر بینی آن شعر سرائیدن با چندین نازفرخی || ناز و نوز، نوائی است از موسیقی (فرهنگ رشیدی ||) نزد صوفیه، قوت دادن معشوق است مر عاشق حزین و غمگین را، کذا فی کشف اللغات || درختی که عربان صنوبر خوانند و به این معنی با زای فارسی (ناژ) هم آمده است (برهان قاطع) (آنندراج) (از شمس اللغات) سرو کوهی صنوبر شمشاد (ناظم الاطباء) سرو و صنوبر (غیاث اللغات) صنوبر (شعوری) رجوع به ناژ شود - سرو ناز؛ گونه ای سرو که به زیبائی و بالندگی مشهور است : ای سرو ناز بر سر کوی که می روی من می روم ز خود تو به سوی که می روی مشفقی تاجیکستانی دو پستانش ز چاک پیرهن دیدم بخود گفتم تماشا کن که سرو ناز بار آورده لیموئی؟ به شاخ طوبی و این سرو نازم به عمر خضر و گیسوی درازموصال زلف سیاه خود مزن ای سرو ناز ما کوته مساز رشتهء عمر دراز ماهدایت رجوع به سرو ناز شود (|| ص) نوخیز نورُسته( 3) (برهان قاطع) (آنندراج) نورسته (غیاث اللغات) جوان تر و تازه نورسته نوخیز (ناظم الاطباء) - گل ناز؛ یک قسم گل الوانی که در آفتاب شکفته می گردد (ناظم الاطباء) قسمی از خرفه است گلهای خوش رنگ گوناگون دهد نهایت لطیف (یادداشت مؤلف ||) آرام خوش نوشین - خواب ناز؛ خواب آرام خواب خواش خواب نوشین : فتادی همچو گل از دست بر دست که شد در خواب نازش نرگس مست وحشی - امثال: ناز عروس به جهاز است، نظیر: زنی که جهاز ندارد این همه ناز ندارد ناز دیگرست و جنگ دیگر ناز ناز است و جنگ جنگ: دل چو بردی جان مبر ای جنگجو ازبهر آنک گفته اند اندر مثل جنگ است جنگ و ناز ناز برهان الدین بزاز ناز بر آن کن که خریدار تست از ناز شکر هم نمی خورد از تو نازی از ما نیازی ( 1) - عاشق به معشوق؟ ظ: باید معشوق بعاشق درست به معنی رقصیدن است ( 3) - به این معنی ظ مصحف تاز باشد (حاشیهء برهان قاطع « نات » باشد ( 2) - ریشه اش در سانسکریت چ معین).
اشتراک‌گذاری
قافیه‌یاب برای اندروید

با خرید نسخه اندرویدی قافیه‌یاب از فروشگاه‌های زیر از این پروژه حمایت کنید:

 قافیه‌یاب اندرویدی هم‌صدا

 قافیه‌یاب اندرویدی هم‌صدا

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید
نرم‌افزار فرهنگ عروضی

فرهنگ عروضی هم‌صدا برای اندروید

فرهنگ لغت جامع عروض و قافیه با قابلیت وزن یابی.

گنجور

گنجور مجموعه‌ای ارزشمند از سروده‌ها و سخن‌رانی‌های شاعران پارسی‌گوی است که به صورت رایگان در اختیار همگان قرار گرفته است. برای مشاهده وب‌سایت گنجور اینجا کلیک کنید.

دریای سخن

نرم‌افزار دریای سخن کتابخانه‌ای بزرگ و ارزشمند از اشعار و سخنان شاعران گرانقدر ادب فارسی است که به حضور دوستداران شعر و ادب تقدیم می‌داریم.