نارنگ
[رَ] (اِ) نارنج و آن میوه ای باشد معروف( 1) (از برهان قاطع) در مازندران و پارس خاصه قرای فارس بسیار به عمل آید و آن را خورند و از آب آن شربت پزند (انجمن آرا) (آنندراج)( 2) رجوع به نارنج شود : همیشه تا ز درخت سمن نروید گل برون نیاید از شاخ نارون، نارنگفرخی همیشه تا که شود شاخ گل چو چوگان پست چو گوی زرین گردد ببار بر نارنگفرخی داده بود اندر خزان نارنگ را شب بوی بوی شنبلید اندر بهاران بستد از نارنگ رنگ قطران (دیوان ص 439 ) زآن رخم زرد و پر از گرد چو آبی است که او ده دل و کژدل مانندهء نارنگ افتاد سیدحسن غزنوی دور از آن مجلس از حرارت دل همچنانم که نار یا نارنگسنائی چون آبی و چون سیب ازین صدتنه حوری چون نار و چو نارنگ ازین ده دله یاری سنائی روی زردان همه اعدای تو مانند ترنج روی سرخان همه احباب تو همچون نارنگ سنائی رنگ و بازیچه است کار گنبد نارنگ رنگ چند جوشم کز بروتم نگذرد صفرای من خاقانی همیشه تا بتجارت ز مرو شهجان کس بسوی آمل و ساری نیاورد نارنگ ظهیر فاریابی (از انجمن آرا) ( 1) - گویند هرکه پیوسته دانهء آن را بخورد گزیدن عقرب و امثال آن او را آزار ندهد (برهان قاطع) رجوع به نارنج شود 2) - در سنسکریت هم نارنگ است به معنی نامرغوب (از فرهنگ نظام) ).