ناخشنود
[خُ] (ص مرکب) ناراضی (ناظم الاطباء) ناخرسند آنکه خشنود و راضی نیست : همی روی و من از رفتن تو ناخشنود نگر بروی منا تا مرا کنی بدرودفرخی مرو که گر بروی باز جان من برود من از تو ناخشنود و خدای ناخشنود فرخی دارا زعر بود و ظالم و وزیر او بد سیرت و بد رای و همهء لشکر و رعیت از وی نفور و ناخشنود (فارسنامهء ابن بلخی) آنکه بسیار یافت ناخشنود و آنکه اندک ربود ناخرسندمسعودسعد چون از مردم شهر ناخشنود بود و از همدان بخواست رفتن در پایان کوه اروند طلسمی کرد که مردمانش همه مخالف یکدیگر باشند (مجمل التواریخ) چو دست از پای ناخشنود باشد بجرم پای سر مأخوذ باشدنظامی کای ز داغ تو باغ ناخشنود نیست اینجا نقیب باغ چه سودنظامی سرای شاه از او پر دود میبود بدو پیوسته ناخشنود می بودنظامی خلق از تو برنجند و خدا ناخشنود لعنت بتو می بارد و بر گبر و جهودسعدی غیر این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است در سراپای وجودت هنری نیست که نیست حافظ.